کمی از خون جاری شدهی سر مرد به پیراهن سفید رنگاش نیز رنگ قرمز بخشیده بود. مردم دور جسد خونین و بیجاناش حلقه زده بودند و صدای همهمه بسیار رسا به گوش میرسید. مانند یک کودک خردسال سرش را روی آسفالت خیابان گذاشته و به خواب فرو رفته بود. نگاه پلیسها به یکی از کرورها مقتول مشکوک در این چند ماه دوخته شده بود؛ اما هیچ سرنخی در دست نداشتند. دیگر نظاره کردن این سرهای خونین و این بدنهای بیجان برایشان عادی شده بود؛ حتی مردم دیگر مانند قبل با دیدن یک جسد بیجان از هراس جیغهای گوشخراش میکشیدند. دیگر حتی دکههای رنگارنگ و شهربازی مقابل خیابان هم نمیتوانست کمی از منفور بودن این مکان نفرتانگیز را کاهش دهد. حتی کودکان هم ل*بهای سرخ و کوچکشان را نمیگشودند و سکوت بر فضا حکم فرمایی میکرد. چند صد متر دورتر از صحنهی جرم، کاترین درحالی که نفس نفس میزد کلت مشکی رنگاش را محکم در دستان یخزدهاش گرفته بود. قلباش مثل گنجشک میزد و به ساختمانی قدیمی و فرسوده در یکی از کوچه پس کوچههای لندن تکیه داده بود. نخستین قتلی نبود که انجام میداد؛ اما اضطراب به جانش افتاده بود. هر چند دقیقه یک بار با ترس به عقب برمیگشت انگار از سایهی خودشهم میترسید. سرانجام با پرتوهای نور چراغ قوه در تاریکی کوچه با هراس بسیاری به عقب بازگشت و مامور پلیس را دید که با احتیاط به سمتاش میآید. نگاهی به کوچهی بنبست انداخت و دیواری که کوچه را از پرتگاه مقابلاش جدا کرده بود. به پلیسی که با آن چراغ قوهی لعنتی به سویش گام برمیداشتهم نظری انداخت. نفس عمیقی کشید و درحالی که میان اضطرابهایش سعی میکرد خونسرد باشد با لرزشی از هراس در صدایش زمزمه کرد:
- همیشه راه سومی هست!
زیپ کیف کمری چرم همرنگ با کت و دامناش را باز کرد؛ طناب بلندی از داخل آن برداشت و آن طرف دیوار انداخت. درحالی که پلیس چند گام با او فاصله داشت خود را به آن طرف دیوار انداخت و با سرعت وصفنشدنی شروع به دویدن کرد. پلیس نگاهی به بنبست و دیوار انداخت و با دیدن طناب روی دیوار و حواسپرتی کاترین از اضطراب متوجه حضورش شد. لبخندی زد؛ از طناب بالا رفت و خود را به پرتگاه پشت دیوار رساند. با دیدن پرتگاه مقابلاش لبخند روی لبش پررنگتر شد و پیروزمندانه فریاد زد:
- میدونم اینجا هستی، تسلیم شو! راه فرار ندار... .
با فرود آمدن گلوله و قرمز شدن سرش از جاری شدن خون سخنان تهدیدآمیزش ناتمام ماند. پس از شلیک گلوله فضا در سکوت فرو رفت. به جز نسیم ملایم باد که در پرتگاه میپیچید و گیسوان بلند و فندقی رنگاش را در هوا به رق*ص درمیآورد و نفس نفسهایش هیچ صدایی به گوش نمیرسید. خون مانند رودخانه از سر پلیس جاری میشد و بدن یخزدهاش نیز منظرهی حزنآمیزی را پدیده آورده بود. از جیب کت چرماش جعبه کبریت مشکی-طلایی رنگ را بیرون آورد؛ شعلهی یکی را به فروغ رساند و روی اثر هنری منزجرکنندهاش انداخت. هر چه مرد مانند کاه میسوخت و کاملاً از بین میرفت حال او خر*ابتر میشد. با چند لحظه تماشا کردن صحنهی آزاردهندهاش از تحمل عاجز شد. با هراس و اضطراب آب دهاناش را قورت داد و با حرکاتی که انگار روی دور کند بودند به آن سوی دیوار بازگشت. به محض پایین آمدن از طناب و قرار گرفتن در کوچهی تاریک مقابلاش با دو از منظرهی قتلاش دور شد. درحالی که گیسوان فندقیاش در هوا میرقصید و قلباش مانند گنجشک میتپید؛ با رسیدن به ساختمانی به نظر عادی لبخند رضایت روی ل*بهایش جای گرفت. با گامهای یکی و دوتا از پلهها بالا رفت. هنگامی که مقابل در ساختمان رسید؛ نفس عمیقی میان نفسهای نامرتباش کشید و زنگ در را فشرد. با صدایی بوقمانند که نشان از باز شدن در میداد؛ لبخند خوشنودی روی ل*بهای سرخی که کنون به خاطر اضطراب رنگ سفید بر خود گرفته بود آمد و داخل رفت. ساختمان فضای کتابخانه مانندی داشت و با چراغهای خاموشاش بیشتر به یک موزه شبیهاش کرده بود. قفسههایی چوبی و پر از کتاب، میز پذیرش مشتریان و اتاقی میان اتاقهای بیشمار که مقصد او بود. میتوانست بگوید تنها اتاقی که در نیمه شب چراغ روشن داشت. به سوی اتاق دوید و بدون در زدن در را باز کرد. کسی را در اتاق تمام چوبی نمیدید. غیر از رابرت که روی صندلی چرخدارش از پنجرهی بزرگ اتاق به لندنی که زیر پاهایش بود نگاه میکرد. لبخندی زد و به آرامی گفت:
- سلام!
رابرت که تازه متوجه حضورش شده بود با حیرت و به کمک صندلی چرخدارش رو برگرداند. با نگاه شکبرانگیزی با آن چشمان قهوهای که از حیرت برق میزدند به صورت استخوانی کاترین که با آن رنگپریدگی شبیه به اسکلت شده بود نظری انداخت. درحالی که از چشمان قهوهایاش آتش میبارید؛ فنجان قهوهی مشکیاش را روی میز کار چوبی شیشهایاش کوبید و با خشم بسیاری غرید:
- باز چه گندی زدی؟
پس از پرسیدن این سوال مجدد به نوشیدن اسپرسوی در لیواناش ادامه داد و منتظر جواب کاترین ماند. کاترین درحالی که با خستگی کیف چرماش را روی مبل مشکی رنگ گوشهی اتاق میانداخت؛ خودش نیز روی یکی از مبلهای مشکی رنگ روبهروی میز نشست و با صدای لرزان و پریشانی پاسخ داد:
- یه پلیسرو کشتم!
به محض اتمام جملهی کاترین اسپرسو به کمک چند سرفه در گلوی رابرت پرید و تلخیاش در گلویش جا خوش کرد. بعد از اینکه کمی حالش جا آمد با چشمهای از حدقه درآمده از حیرت و خشم فریاد کشید:
- چیکار کردی؟!
کاترین با کلافگی و همان اضطراب قبلی که لرزش خاصی در صدایش ایجاد کرده بود زمزمهوار تکرار کرد:
- یه پلیس رو کشتم... .
رابرت با خشم بیشتری که در صدایش ریخته شده بود فریاد کشید:
- هنوز شنواییام رو از دست ندادم شنیدم! پرسیدم چرا این گند رو زدی؟
کاترین نفس عمیقی کشید و با لحن گلایهمند و صدای نسبتاً بلندی گفت:
- میشه یه بارهم که شده انقدر زودجوش و عصبی نباشی؟ به جای داد زدن بذار برات توضیح بدم.
رابرت با کلافگی خود را روی صندلی چرخدارش پرت کرد. درحالی که ل*بهای بیچارهاش را از شدت خشم بیوقفه میجوید با طعنهی خاصی در صدایش گفت:
- میشنوم!
کاترین نفس عمیقی کشید؛ نگاهاش را به شعلههای آتش شومینه آجری گوشهی اتاق کار دوخت و دفاعاش را با صدای لرزانی آغاز کرد:
- من...من یه نفر رو کشته بودم و خوب، اون پلیس احمق هم مثل جوجه اردک دنبالم افتاده بود...و چارهای نداشتم!
رابرت با خشم فنجان اسپرسو را چنان روی میز کوبید که تهماندههایش به صورت قطره در هوا به پرواز درآمدند. با چشمهای آتشباری که نگاه تردیدآمیزی درشان جا خوش کرده بود پرسید:
- دقیقاً چرا اون یه نفر رو کشتی؟