سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـردبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقامدار آزمایشی
برترین مقامدار سال
- Apr
- 1,669
- 7,327
- 148
- 14
- وضعیت پروفایل
- نمیتونی من رو نبینی
پیرمرد با دیدن راشل بسیار خوشنود گردید و به استقبالاش از جا برخاست. به سوی تک دخترش گام برداشت و او را گرم و صمیمی در آغو*ش گرفت. هنگامی که چارلی پسرش به قتل رسید؛ ضربهی مهلکی به روحیهی لطیف راشل وارد شد و او وظیفهی خودش میدانست که بیشتر مواظباش باشد. پس از مدتی دخترش خود را از آغو*ش او رها کرد و روی صندلی آبی رنگ جلوی میز کار او نشست. پیرمرد خواست بنشیند که رد اشک در تیلههای سبز رنگ راشل نظرش را جلب کرد. گیسوان زنجبیلی او به طرز آشفتهای مقابل صورتاش ریخته بودند و حال پریشانی داشت. پیرمرد بار دیگر به سوی او بازگشت و با نگرانی و دلهرهی خاصی در آوایش پرسید:
- چیشده دخترم؟ حالت آشفتهست... .
راشل با حالتی بیروح پیراهن صورتی رنگاش را صاف کرد. دستمال سفید رنگ دور طلاییاش را بیرون آورد و برای اینکه پدرش نگران نشود؛ سریع اشکهای بیرون نیامدهاش را پاک کرد. دست راستاش را روی میز قرار داد و با لحن بغضآلود و اندوهگینی گفت:
- ویکتور... .
با نام ویکتور ابروهای سفید رنگ پدر بالا پرید. از هنگامی که چارلی به قتل رسیده بود دیگر او را با نام پدر خطاب نمیکرد. با این حال ویکتور میدانست راشل به خاطر مرگ چارلی بسیار ضربه خورده است؛ بنابرین نمیتوانست در این موقعیت هولناک، روی احترام به بزرگتر سختگیری کند. درحالی که اشکی از زمردهایش روی گونههای سرخاش میچید؛ با لحن گرفتهای، ل*ب ورچید:
- یعنی چارلز دیگه پیشمون نیست؟
ابروان سپید رنگ ویکتور با این حرف دخترش بالا رفت. خودش هم باور نمیکرد دیگر به جز آن پسر خودسر که کنون رهایش کرده بود پسری ندارد. خودش هم باورش نمیشد؛ دیگر سر میز شام صورت بامزه و گرد چارلی را نمیبیند. خودش هم باورش نمیشد دیگر نمیتواند او را در آغو*ش بگیرد. مقابل دختر کوچک و اندوهگیناش زانو زد و گیسوان زنجبیلی او را نوازش کرد. رد اشک را از گوشهی زمردهای دخترک پاک کرد و با لحن مهربانی که اندوه خاصی در آن موج میزد دلداریاش داد:
- چارلز الان یکجای خوبه...یکجای خیلی خوب! اون...الان راحته و اگه ما اینطور خودمون رو ناراحت کنیم اون هم ناراحت میشه.
راشل نظری مملو از اندوه و نفرت به پدرش انداخت. نمیدانست چرا پس از مرگ چارلی تا این حد به این پیرمرد بیچاره مشکوک شده بود. انگار تمام حرفهای برادرش پیتر که در مورد او بدگویی میکرد در ذهناش تکرار میشد. اینکه در آخر پیتر او را ترک کرد؛ بینهایت راشل را به هراس میانداخت. اما مگر میشد پدرش که جانش به چارلی وابسته بود در قتلاش دستی داشته باشد؟ با تردید زمردهای مکارش را ریز کرد و با لحنی پر از ظن و گمان پرسید:
- هنوز نمیدونی کی چارلز رو کشته؟
ابروان سفید رنگ پیرمرد بار دیگر بالا پرید و چشمان قهوهایاش از حیرت برق زد. مگر چندینبار به این دختر نگفته بود برادرش خودکشی کرده است؟ او از کجا مسئلهی قتل را فهمیده بود؟ علاقهای نداشت کنون که دخترش در بحران روحی شدیدی از اندوه مرگ برادرش قرار گرفته است به او بگوید برادرش به قتل رسیده است و ذهناش را مشغول کند. دوست داشت زمانی که توانست شیشهی قطرههای خون آن شی*طان بزرگ را به دخترش تحویل دهد حقیقت را بگوید. با من من و اضطراب خاصی در آوایش پاسخ داد:
- دخترم...برادر...برادرت خودکشی کرده. این رو قبلاً هم بهت گفتم.
دخترک لبخندی را مهمان ل*بهای سرخاش کرد و گوشهایش را گرفت. نگاه نفرتآمیزی به پدرش انداخت و بعد آن نگاه را بر زمین کوبید. یعنی نمیتوانست حداقل درست دروغ بگوید؟ طوری که او متوجه حقیقت هولناکی که پشت این دروغها پنهان شده است نشود؟ درحالی که گوشهایش را گرفته بود و لبخند میزد. با آوای گرفتهای گفت:
- پدر! بهم دروغ نگو! حقیقت رو میخوام هر چهقدر هم که سیاه باشه! چون یک روز دروغت رو میفهمم و از حقیقت هم سیاهتره!
پیرمرد نخست از شنیدن نام پدر خوشنود اما هنگامی که جملهی دخترک کامل شد؛ با تردید خاصی به او نگاه انداخت. نکند هنگام پرسشهایش به او دروغسنج وصل کرده بود؟ از کجا میتوانست این دروغ را تشخیص دهد؟ مگر او در صحنهی قتل چارلی حضور داشته است؟ راشل به نگاه پرسشگر پدرش لبخندی زد و توضیح داد:
- بابا... .
نفس عمیقی کشید و آب دهاناش را بسیار دشوار قورت داد. حتی مطمئن نبود میتواند به پدرش اعتماد کند و جریانی که میدانست را توضیح دهد. سرانجام به امید اینکه کمی از دلیل مرگ برادرش سر در بیاورد پر تردید ادامه داد:
- چارلی بالاخره تصمیم گرفته بود با سوفیا ازدواج کنه. حلقهاش هم همون شب به دست من رسید چون خودش نبود. امکان نداره کسی که همون روز حلقهی ازدواج سفارش داده خودش رو بکشه! لطفاً هر چهقدر هم که حقیقت تلخ و ناراحتکنندهست راستش رو بهم بگو!
پیرمرد با شنیدن کلمهی ازدواج در شوک بزرگی فرو رفت. یعنی پسرش حتی آنقدر با او صمیمی نبود که تصمیماش در مورد موضوع مهمی مانند ازدواج را به او بگوید؟ یعنی فرزنداناش تا این حد با او غریبه بودند؟ آن از پیتر که به خاطر آن شی*طان بزرگ رهایش کرد؛ آن از راشل که کنون از او درمورد مرگ برادرش بازجویی میکرد و این هم از چارلی؛ مگر او چه گناهی کرده بود که فرزنداناش نباید ذرهای اعتماد را برایش به ارمغان میآوردند؟ گویا با مشاهدهی این حجم از بیاعتمادی آن هم از سوی فرزنداناش، تیر بزرگی بر سینهاش فرود آمده است. سرانجام با لحنی پر از افسوس و شرمندگی پاسخ دخترکاش را داد:
- دخترم همه چیز رو بهت میگم فقط...وقتی زمانش برسه.
راشل با شنیدن این حرف کلافه از جا برخاست. دیگر از شنیدن این بهانه خسته شده بود. پس به چه هنگام زماناش میرسید؟لحظهی مرگ او؟ با خشم و کلافگی به سوی چوب لباسی چوبی گوشهی اتاق گام و پالتوی مشکی رنگاش را برداشت. نگاهاش به نگاه پرسشگر پدرش افتاد و با بیرحمی خاصی و صدای نسبتاً بلندی به آن پاسخ داد:
- باشه پدر! خودت این رو انتخاب کردی! من هم میرم تا زمانش برسه! هر وقت زماناش رسید حتماً خبرم کن!
این را گفت و از اتاق بیرون رفت و در را محکم کوبید. ویکتور با پریشانی و شوکزدگی خاصی به دنبالاش راه افتاد. اما زمانی که به در ورودی عمارت بزرگاش رسید؛ دخترش در باران نیمه شب محو شده بود و تنها توانست از ستون پیچ در پیچ و سفید رنگ دم در سر بخورد و همان جا بیوفتد. بر زانواناش روی فرش قرمز روبهروی در ورودی فرود آمد و با افسوس و اندوه به هوای بارانی نگاه کرد.
- چیشده دخترم؟ حالت آشفتهست... .
راشل با حالتی بیروح پیراهن صورتی رنگاش را صاف کرد. دستمال سفید رنگ دور طلاییاش را بیرون آورد و برای اینکه پدرش نگران نشود؛ سریع اشکهای بیرون نیامدهاش را پاک کرد. دست راستاش را روی میز قرار داد و با لحن بغضآلود و اندوهگینی گفت:
- ویکتور... .
با نام ویکتور ابروهای سفید رنگ پدر بالا پرید. از هنگامی که چارلی به قتل رسیده بود دیگر او را با نام پدر خطاب نمیکرد. با این حال ویکتور میدانست راشل به خاطر مرگ چارلی بسیار ضربه خورده است؛ بنابرین نمیتوانست در این موقعیت هولناک، روی احترام به بزرگتر سختگیری کند. درحالی که اشکی از زمردهایش روی گونههای سرخاش میچید؛ با لحن گرفتهای، ل*ب ورچید:
- یعنی چارلز دیگه پیشمون نیست؟
ابروان سپید رنگ ویکتور با این حرف دخترش بالا رفت. خودش هم باور نمیکرد دیگر به جز آن پسر خودسر که کنون رهایش کرده بود پسری ندارد. خودش هم باورش نمیشد؛ دیگر سر میز شام صورت بامزه و گرد چارلی را نمیبیند. خودش هم باورش نمیشد دیگر نمیتواند او را در آغو*ش بگیرد. مقابل دختر کوچک و اندوهگیناش زانو زد و گیسوان زنجبیلی او را نوازش کرد. رد اشک را از گوشهی زمردهای دخترک پاک کرد و با لحن مهربانی که اندوه خاصی در آن موج میزد دلداریاش داد:
- چارلز الان یکجای خوبه...یکجای خیلی خوب! اون...الان راحته و اگه ما اینطور خودمون رو ناراحت کنیم اون هم ناراحت میشه.
راشل نظری مملو از اندوه و نفرت به پدرش انداخت. نمیدانست چرا پس از مرگ چارلی تا این حد به این پیرمرد بیچاره مشکوک شده بود. انگار تمام حرفهای برادرش پیتر که در مورد او بدگویی میکرد در ذهناش تکرار میشد. اینکه در آخر پیتر او را ترک کرد؛ بینهایت راشل را به هراس میانداخت. اما مگر میشد پدرش که جانش به چارلی وابسته بود در قتلاش دستی داشته باشد؟ با تردید زمردهای مکارش را ریز کرد و با لحنی پر از ظن و گمان پرسید:
- هنوز نمیدونی کی چارلز رو کشته؟
ابروان سفید رنگ پیرمرد بار دیگر بالا پرید و چشمان قهوهایاش از حیرت برق زد. مگر چندینبار به این دختر نگفته بود برادرش خودکشی کرده است؟ او از کجا مسئلهی قتل را فهمیده بود؟ علاقهای نداشت کنون که دخترش در بحران روحی شدیدی از اندوه مرگ برادرش قرار گرفته است به او بگوید برادرش به قتل رسیده است و ذهناش را مشغول کند. دوست داشت زمانی که توانست شیشهی قطرههای خون آن شی*طان بزرگ را به دخترش تحویل دهد حقیقت را بگوید. با من من و اضطراب خاصی در آوایش پاسخ داد:
- دخترم...برادر...برادرت خودکشی کرده. این رو قبلاً هم بهت گفتم.
دخترک لبخندی را مهمان ل*بهای سرخاش کرد و گوشهایش را گرفت. نگاه نفرتآمیزی به پدرش انداخت و بعد آن نگاه را بر زمین کوبید. یعنی نمیتوانست حداقل درست دروغ بگوید؟ طوری که او متوجه حقیقت هولناکی که پشت این دروغها پنهان شده است نشود؟ درحالی که گوشهایش را گرفته بود و لبخند میزد. با آوای گرفتهای گفت:
- پدر! بهم دروغ نگو! حقیقت رو میخوام هر چهقدر هم که سیاه باشه! چون یک روز دروغت رو میفهمم و از حقیقت هم سیاهتره!
پیرمرد نخست از شنیدن نام پدر خوشنود اما هنگامی که جملهی دخترک کامل شد؛ با تردید خاصی به او نگاه انداخت. نکند هنگام پرسشهایش به او دروغسنج وصل کرده بود؟ از کجا میتوانست این دروغ را تشخیص دهد؟ مگر او در صحنهی قتل چارلی حضور داشته است؟ راشل به نگاه پرسشگر پدرش لبخندی زد و توضیح داد:
- بابا... .
نفس عمیقی کشید و آب دهاناش را بسیار دشوار قورت داد. حتی مطمئن نبود میتواند به پدرش اعتماد کند و جریانی که میدانست را توضیح دهد. سرانجام به امید اینکه کمی از دلیل مرگ برادرش سر در بیاورد پر تردید ادامه داد:
- چارلی بالاخره تصمیم گرفته بود با سوفیا ازدواج کنه. حلقهاش هم همون شب به دست من رسید چون خودش نبود. امکان نداره کسی که همون روز حلقهی ازدواج سفارش داده خودش رو بکشه! لطفاً هر چهقدر هم که حقیقت تلخ و ناراحتکنندهست راستش رو بهم بگو!
پیرمرد با شنیدن کلمهی ازدواج در شوک بزرگی فرو رفت. یعنی پسرش حتی آنقدر با او صمیمی نبود که تصمیماش در مورد موضوع مهمی مانند ازدواج را به او بگوید؟ یعنی فرزنداناش تا این حد با او غریبه بودند؟ آن از پیتر که به خاطر آن شی*طان بزرگ رهایش کرد؛ آن از راشل که کنون از او درمورد مرگ برادرش بازجویی میکرد و این هم از چارلی؛ مگر او چه گناهی کرده بود که فرزنداناش نباید ذرهای اعتماد را برایش به ارمغان میآوردند؟ گویا با مشاهدهی این حجم از بیاعتمادی آن هم از سوی فرزنداناش، تیر بزرگی بر سینهاش فرود آمده است. سرانجام با لحنی پر از افسوس و شرمندگی پاسخ دخترکاش را داد:
- دخترم همه چیز رو بهت میگم فقط...وقتی زمانش برسه.
راشل با شنیدن این حرف کلافه از جا برخاست. دیگر از شنیدن این بهانه خسته شده بود. پس به چه هنگام زماناش میرسید؟لحظهی مرگ او؟ با خشم و کلافگی به سوی چوب لباسی چوبی گوشهی اتاق گام و پالتوی مشکی رنگاش را برداشت. نگاهاش به نگاه پرسشگر پدرش افتاد و با بیرحمی خاصی و صدای نسبتاً بلندی به آن پاسخ داد:
- باشه پدر! خودت این رو انتخاب کردی! من هم میرم تا زمانش برسه! هر وقت زماناش رسید حتماً خبرم کن!
این را گفت و از اتاق بیرون رفت و در را محکم کوبید. ویکتور با پریشانی و شوکزدگی خاصی به دنبالاش راه افتاد. اما زمانی که به در ورودی عمارت بزرگاش رسید؛ دخترش در باران نیمه شب محو شده بود و تنها توانست از ستون پیچ در پیچ و سفید رنگ دم در سر بخورد و همان جا بیوفتد. بر زانواناش روی فرش قرمز روبهروی در ورودی فرود آمد و با افسوس و اندوه به هوای بارانی نگاه کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: