سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـردبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقامدار آزمایشی
برترین مقامدار سال
- Apr
- 1,670
- 7,336
- 148
- 14
- وضعیت پروفایل
- نمیتونی من رو نبینی
درحالی که دستش را روی شانهی کاترین میگذارد و دستمال کاغذیای از میز کنار تخت برمیدارد که با آن اشکهای کاترین را پاک کند؛ ناگهان نگاهش به گوشیاش که روی صندلی کاترین جامانده برمیخورد و لحظهای بیتوجه به حال او گوشی را از روی صندلی میقاپد و در جیبش میاندازد. کاترین درحالی که زیرچشمی با چشمان اشکآلودش به حرکات او خیره شده است؛ پوزخندی میزند و با ریز کردن چشمان عسلیاش و لحنی مالامال از تردید و کنجکاوانه میپرسد:
- سوفیا چه چیزی توی اون گوشیه که از جون من و خودت برات مهمتره؟!
سوفیا با این حرف کاترین لبخند خطرناک و حزینی میزند. شاید جان نداشتهاش به محتویات این گوشی بستگی داشته باشد؛ حتی شاید جان رابرت، کارولین، کاترین و دنیز هم به این قضایا وابستگی داشته باشند. همانطور که گوشیاش را برمیدارد و به سمت در چوبی اتاق میرود تا کاترین را ترک کند؛ شانهای بالا میاندازد و با لودگی خاصی میگوید:
- تمام بیهمهچیزیام!
این را میگوید و دستگیرهی در اتاق را پایین میدهد تا از آنجا بیرون برود؛ اما گویا چیزی یادش آمده باشد به سمت کاترین درمانده و ناتوان روی زمین رو برمیگرداند و با بالا پراندن ابروی مشکیاش میپرسد:
- چند روز دیگه به مکزیک میرسیم؟
کاترین درحالی که با ناباوری خاصی به سوفیا بیرحم و بیخیال کنونی نگاه میکند و از شدت بدی حالش و شوکی که به بدنش وارد شده نفسنفس میزند؛ دستش را روی سر پردردش میگذارد و با عجز خاصی در آوایش میگوید:
- حداکثر فردا. حدود سه روز دو شب هم طول میکشه با ماشین به محل تحویل برسیم.
سوفیا با این حرف او لبخند ملیحی میزند و با تکان دادن سرش به نشانهی تایید در اتاق را میبندد. سپس گوشهای مقابل درب اتاق روی زمین مینشیند؛ دفترچهی مشکی رنگ روزانهاش را از جیبش بیرون میآورد و با خودنویس طلاییاش پایین کارها و برنامههای نوشتهشده امروزش مینویسد:
«تاریخ مرگ: بیست و یک نوامبر سال ۲۰۰۳!»
***
روسیه مسکو
سال ۲۰۰۳
زمان حال
راشل به آرامی در صندوق عقب لیموزین ساردین را باز و به بیرون نگاه میکند. پدرش به ساختمانی که فقط پانصد متر با ساختمان محل تحویل مواد مخ*در ماموریت ویژه فاصله دارد گام برمیدارد و طوری عصای مشکی_طلاییاش را بر زمین بیابانی میکوباند که گویا میخواهد با صدای آن شکارهایش را به آنجا فرا بخواند. پس از ورود پدرش به ساختمان و بستن درب بزرگ و آهنی آن ساردین به سراغش میآید و با لحنی پر از تشر به راشلی که در صندوق عقب نیمهباز نشسته است میگوید:
- راشل مگه من نگفتم تا من نیومدم نیا بیرون؟
راشل با این حرف او پوزخندی میزند و همانطور که با زمردهایش به ورود خدم و حشمهای پدرش به ساختمان نگاه میکند؛ با لحنی طعنهوار و تلخ و گزنده رو به ساردین میگوید:
- نهایتش میخواد من رو بکشه دیگه ساردین... اون هم من تا سه روز دیگه بیشتر زنده نیستم! سه روز دیگه که همهی اونها اینجا جمع بشن روز مرگ منه ساردین روز مرگم!
ساردین با این سخن او کمی به هم میریزد و برای اولین بار در زندگیاش بغض میکند. او راشل را از وقتی به دنیا آمده و خودش شاگرد یا بهتر بگوید نوچهی هفت سالهی پدرش بود میشناسد و هرگز نمیخواهد به مرگ دختر کوچولویی که با او بزرگ شده است فکر کند. درحالی که کلافه شقیقههایش را بر هم میمالد با ناراحتی خاصی رو به راشل میگوید:
- خانم راشل چرا شما باید بمیرین؟ مگه فقط نمیخواین خون مادرتون رو از رئیس بگیرین و به روسیه برگردین؟ من با این شرایط قبول کردم که شما به مکزیک بیاین.
با این حرف ساردین راشل بدون ملاحظه و مراعات برای مکان خطرناکی که در آن قرار داشتند؛ قهقههای بلند میزند که سبب میشود ساردین مقابل دهان او را بگیرد. سپس همانطور که با زمردهای مملو از ناباوریاش به او نگاه میکند پرخنده ل*ب میزند:
- آه ساردین! چقدر احمق و سادهای تو! چرا فکر کردی کشتن ویکتور اسمیت تاوانی نداره؟! استیو اسمیت خیانتش رو افشا کرد خودش و زنش خاکستر شدن! مادر من ویکتوریا یه سیلی زد و گلوله خورد! کاترین اسمیت پا رو دمش گذاشت و به زودی خودش و خانوادهاش تیکه تیکه میشن بعد تو... .
لحظهای تکتک بیرحمیهای ویکتور اسمیت از مقابل چشمان ساردین میگذرد و حال او را خرابتر میکند. ویکتور اسمیتی به صورت تدریجی و شکنجهوار خاندان اسمیت را به توپ بست و ذره ذره با روشن کردن فتیلهی توپ کینهاش جسم و روح آنها را به قتل رساند تا کبریت انتقام کامل بسوزد و تا سه روز دیگر این کبریت کاملا خاموش میشود. درحالی که سعی میکند به افکار ازهمکسیخته و وحشتناکش خاتمه دهد با بغض به راشل رو میکند و با گلولههای اشک جانسوزی در چشمان بادامیاش ل*ب میزند:
- اما شما دخترش هستین... .
میخواهد به امیدهای نداشتهی در دلش ادامه دهند که به نهالی بدل شوند؛ اما با قهقهههای جنونوار مجدد راشل و سپس پاسخ طعنهوار لو سخنش نصف و نیمه باقی میماند:
- چارلی و پیتر هم پسرش بودن! کاترین و کلارا و دنیز برادرزادههاش بودن که جولین رو اون شب گم و گور کرد و نذاشت حتی کنار خواهرها و برادرش یه سرپناه داشته باشه!
درحالی که میان قهقهههایش برای نخستین بار گریهاش گرفته است دستمال یشمیاش را از شلوار جینش بیرون میآورد و اشکهایش را از دور تیلههای خیس و زمردینش پاک میکند. سپس همانطور که صدایش میلرزد با تنفر خاصی به سخنان تراژدیاش ادامه میدهد:
- پیتر رو فرستاد تا شوهر زن باباش رو بکشه! اون لارای کثافت رو بگو! تا کارولین رو به دنیا آورد تا خیالش از واسطهی اخازیهاش از بابا راحت شد سریع رفت با اون مرتیکه ازدواج کرد!
اینها را با چنان حرص و تنفری میگوید که ساردین هر لحظه نگران سکته کردن او میشود. در این بیست و چند سال نخستین بار است که میبیند راشل اینگونه گریه میکند. هر چه نباشد راشل روزی که مادرش مرد به پدرش قول داده بود که همیشه در زندگیاش قوی باشد؛ اما کنون که پدرش هم در قلبش مرده و در سیاهترین گورستان آن دفن شده است به امید چه چیزی قوی باشد؟
- سوفیا چه چیزی توی اون گوشیه که از جون من و خودت برات مهمتره؟!
سوفیا با این حرف کاترین لبخند خطرناک و حزینی میزند. شاید جان نداشتهاش به محتویات این گوشی بستگی داشته باشد؛ حتی شاید جان رابرت، کارولین، کاترین و دنیز هم به این قضایا وابستگی داشته باشند. همانطور که گوشیاش را برمیدارد و به سمت در چوبی اتاق میرود تا کاترین را ترک کند؛ شانهای بالا میاندازد و با لودگی خاصی میگوید:
- تمام بیهمهچیزیام!
این را میگوید و دستگیرهی در اتاق را پایین میدهد تا از آنجا بیرون برود؛ اما گویا چیزی یادش آمده باشد به سمت کاترین درمانده و ناتوان روی زمین رو برمیگرداند و با بالا پراندن ابروی مشکیاش میپرسد:
- چند روز دیگه به مکزیک میرسیم؟
کاترین درحالی که با ناباوری خاصی به سوفیا بیرحم و بیخیال کنونی نگاه میکند و از شدت بدی حالش و شوکی که به بدنش وارد شده نفسنفس میزند؛ دستش را روی سر پردردش میگذارد و با عجز خاصی در آوایش میگوید:
- حداکثر فردا. حدود سه روز دو شب هم طول میکشه با ماشین به محل تحویل برسیم.
سوفیا با این حرف او لبخند ملیحی میزند و با تکان دادن سرش به نشانهی تایید در اتاق را میبندد. سپس گوشهای مقابل درب اتاق روی زمین مینشیند؛ دفترچهی مشکی رنگ روزانهاش را از جیبش بیرون میآورد و با خودنویس طلاییاش پایین کارها و برنامههای نوشتهشده امروزش مینویسد:
«تاریخ مرگ: بیست و یک نوامبر سال ۲۰۰۳!»
***
روسیه مسکو
سال ۲۰۰۳
زمان حال
راشل به آرامی در صندوق عقب لیموزین ساردین را باز و به بیرون نگاه میکند. پدرش به ساختمانی که فقط پانصد متر با ساختمان محل تحویل مواد مخ*در ماموریت ویژه فاصله دارد گام برمیدارد و طوری عصای مشکی_طلاییاش را بر زمین بیابانی میکوباند که گویا میخواهد با صدای آن شکارهایش را به آنجا فرا بخواند. پس از ورود پدرش به ساختمان و بستن درب بزرگ و آهنی آن ساردین به سراغش میآید و با لحنی پر از تشر به راشلی که در صندوق عقب نیمهباز نشسته است میگوید:
- راشل مگه من نگفتم تا من نیومدم نیا بیرون؟
راشل با این حرف او پوزخندی میزند و همانطور که با زمردهایش به ورود خدم و حشمهای پدرش به ساختمان نگاه میکند؛ با لحنی طعنهوار و تلخ و گزنده رو به ساردین میگوید:
- نهایتش میخواد من رو بکشه دیگه ساردین... اون هم من تا سه روز دیگه بیشتر زنده نیستم! سه روز دیگه که همهی اونها اینجا جمع بشن روز مرگ منه ساردین روز مرگم!
ساردین با این سخن او کمی به هم میریزد و برای اولین بار در زندگیاش بغض میکند. او راشل را از وقتی به دنیا آمده و خودش شاگرد یا بهتر بگوید نوچهی هفت سالهی پدرش بود میشناسد و هرگز نمیخواهد به مرگ دختر کوچولویی که با او بزرگ شده است فکر کند. درحالی که کلافه شقیقههایش را بر هم میمالد با ناراحتی خاصی رو به راشل میگوید:
- خانم راشل چرا شما باید بمیرین؟ مگه فقط نمیخواین خون مادرتون رو از رئیس بگیرین و به روسیه برگردین؟ من با این شرایط قبول کردم که شما به مکزیک بیاین.
با این حرف ساردین راشل بدون ملاحظه و مراعات برای مکان خطرناکی که در آن قرار داشتند؛ قهقههای بلند میزند که سبب میشود ساردین مقابل دهان او را بگیرد. سپس همانطور که با زمردهای مملو از ناباوریاش به او نگاه میکند پرخنده ل*ب میزند:
- آه ساردین! چقدر احمق و سادهای تو! چرا فکر کردی کشتن ویکتور اسمیت تاوانی نداره؟! استیو اسمیت خیانتش رو افشا کرد خودش و زنش خاکستر شدن! مادر من ویکتوریا یه سیلی زد و گلوله خورد! کاترین اسمیت پا رو دمش گذاشت و به زودی خودش و خانوادهاش تیکه تیکه میشن بعد تو... .
لحظهای تکتک بیرحمیهای ویکتور اسمیت از مقابل چشمان ساردین میگذرد و حال او را خرابتر میکند. ویکتور اسمیتی به صورت تدریجی و شکنجهوار خاندان اسمیت را به توپ بست و ذره ذره با روشن کردن فتیلهی توپ کینهاش جسم و روح آنها را به قتل رساند تا کبریت انتقام کامل بسوزد و تا سه روز دیگر این کبریت کاملا خاموش میشود. درحالی که سعی میکند به افکار ازهمکسیخته و وحشتناکش خاتمه دهد با بغض به راشل رو میکند و با گلولههای اشک جانسوزی در چشمان بادامیاش ل*ب میزند:
- اما شما دخترش هستین... .
میخواهد به امیدهای نداشتهی در دلش ادامه دهند که به نهالی بدل شوند؛ اما با قهقهههای جنونوار مجدد راشل و سپس پاسخ طعنهوار لو سخنش نصف و نیمه باقی میماند:
- چارلی و پیتر هم پسرش بودن! کاترین و کلارا و دنیز برادرزادههاش بودن که جولین رو اون شب گم و گور کرد و نذاشت حتی کنار خواهرها و برادرش یه سرپناه داشته باشه!
درحالی که میان قهقهههایش برای نخستین بار گریهاش گرفته است دستمال یشمیاش را از شلوار جینش بیرون میآورد و اشکهایش را از دور تیلههای خیس و زمردینش پاک میکند. سپس همانطور که صدایش میلرزد با تنفر خاصی به سخنان تراژدیاش ادامه میدهد:
- پیتر رو فرستاد تا شوهر زن باباش رو بکشه! اون لارای کثافت رو بگو! تا کارولین رو به دنیا آورد تا خیالش از واسطهی اخازیهاش از بابا راحت شد سریع رفت با اون مرتیکه ازدواج کرد!
اینها را با چنان حرص و تنفری میگوید که ساردین هر لحظه نگران سکته کردن او میشود. در این بیست و چند سال نخستین بار است که میبیند راشل اینگونه گریه میکند. هر چه نباشد راشل روزی که مادرش مرد به پدرش قول داده بود که همیشه در زندگیاش قوی باشد؛ اما کنون که پدرش هم در قلبش مرده و در سیاهترین گورستان آن دفن شده است به امید چه چیزی قوی باشد؟