مهراد به قیافه گیج هامان و بعد به خورشیدی که هم قد خودش بود نگاه کرد و پرسید: - آم... چیکار میکنن؟ خورشید بازدمش رو با صدا از طریق دهانش بیرون داد و وقتی به خودش مسلط شد گفت: - هیچی... من باید برم، با اندرو کلاس دارم. بعد میبینمتون. در واقع...