*** زانوهایش را ب*غل کرد و به دیوار سفید روبهرویش چشم دوخت. چشمهایش میسوختند؛ اما توان بستن پلکهایش را نداشت. همینکه در دنیای سیاهی فرو میرفت، تصویر خونین مادرش پشت پلکهایش نقش میبست. دم عمیقی گرفت و دستهایش را از حصار زانوهایش آزاد کرد...