مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین مقامدار سال
خیره به لبان پوست شده و بیحال کهربا بود تا زمانی که اولین سوال از زبانش خارج شد و کهربا فهمید که چرا گرفتار این مرد شده!
- تو برسام رو از کجا میشناسی؟
دخترک نتوانست زمانی که نام برسام را شنید، هیچ واکنشی نشان ندهد و همان ل*ب گزیدن و چشم درشت کردنش، او را به راحتی برای کیان لو داد؛ پس مجبور شد به دروغ زبان باز کند.
- من همچین آدمی رو نمیشناسم.
کیان که تمام اجزای رخسارِ ملولِ کهربا را زیر ذره بین چشمان همسان شبش کرده بود نیشخندی زد، دست برد و چانهی کهربا را با دو انگشت با اندکی فشار به سمت خودش برگرداند و گفت:
- به من دروغ نگو کهربا! من تو رو بهتر از خودت میشناسم. برسام چه صنمی با تو داره؟
کهربا خشمگین شد و این از فک منقبض شده و فشار لبانش به روی یکدیگر مشخص بود. هیچ نگفت و سعی کرد چانهاش را از چنگال کیان با نشستن بر روی تخت نجات دهد که موفق شد.
کیان که از سکوت کهربا چشمانش در شعله میسوخت و نفسهایش سوزان شده بود پف کلافهای کشید و با انزجار حرفی که اصلا دوست نداشت بزند را به زبان آورد:
- با هم که را*بطهی عاشق...
لبخند ملیح کهربا کافی بود تا دیگر کیان از ادامهی جملهاش بپرهیزد و مانند گاو وحشی خرناس بکشد، دستش را مشت کرد و چندین بار محکم به روی تشک تخت کوبید که باعث شد کهربا با ترس جیغ خفیفی بکشد و کیانی را بنگرد که در اخگر خشم میسوزد و نعره میزند.
کیان با چشمانی که در آن هیچ رحم مروتی دیده نمیشد و شرارت از آنان میبارید سخن گفت:
- برسام شادکام رو جلوی چشمات میکشم. حالا ببین!
از این جور سخن گفتن کیان رعشه به جان کهربا افتاد، کم و بیش او را میشناخت و میدانست به حرفهایش تا حد امکان عمل میکند. باید چه میکرد؟ تا کهربا به خودش آمد و خواست حرف بزند، کیان اتاق را ترک کرد و بعد کوبیدن در به یکدیگر و قفل کردن آن پلههای ویلا را یکی پس از دیگری پایین رفت. نام حسام را نعره میزد تا اینکه صورت کبود و چشم ورم کردهی حسام مقابل دیدگانش قرار گرفت.
- چی شده کیان خان؟!
کیان که از شدت خشم اندکی دستانش به لرز افتاده و حالش از فهمیدن حقیقت گرفته شده بود با فک منقبض شده سخن گفت:
- به برسام خبر برسون که اگه...
با کوبیده شدن در ویلا کلام کیان نیمه رها شد، صدای برسام که تماما در تلاش بود تا خونسرد سخن بگوید از پشت در به گوش کیان رسید:
- در رو باز کن عمویی!
کیان نیشخند حرصی بر روی لبانش نقش بست؛ دوست داشت در را باز کند و یک گلوله دقیقا وسط پیشانی بلند برسام بکارد و او را از زندگی کهربا و خودش حذف کند؛ اما به یاد آورد تا زمانی که مموری را پیدا نکرده حق عصبی شدن و تصمیم عجولانه گرفتن در این باره را ندارد.
با سر به حسام دستور داد که در را برای برسام که تنها آمده بود باز کند. حسام از دیدن دوبارهی برسام ترس داشت، از آن نگاه جوکری که آمیخته به غیظ و غضب بود هول و هراس داشت؛ اما چاره چه؟ آشی بود که خودش برای خود پخته بود و حال بدون هیچ اعتراضی باید مقابل برسام میایستاد.
- تو برسام رو از کجا میشناسی؟
دخترک نتوانست زمانی که نام برسام را شنید، هیچ واکنشی نشان ندهد و همان ل*ب گزیدن و چشم درشت کردنش، او را به راحتی برای کیان لو داد؛ پس مجبور شد به دروغ زبان باز کند.
- من همچین آدمی رو نمیشناسم.
کیان که تمام اجزای رخسارِ ملولِ کهربا را زیر ذره بین چشمان همسان شبش کرده بود نیشخندی زد، دست برد و چانهی کهربا را با دو انگشت با اندکی فشار به سمت خودش برگرداند و گفت:
- به من دروغ نگو کهربا! من تو رو بهتر از خودت میشناسم. برسام چه صنمی با تو داره؟
کهربا خشمگین شد و این از فک منقبض شده و فشار لبانش به روی یکدیگر مشخص بود. هیچ نگفت و سعی کرد چانهاش را از چنگال کیان با نشستن بر روی تخت نجات دهد که موفق شد.
کیان که از سکوت کهربا چشمانش در شعله میسوخت و نفسهایش سوزان شده بود پف کلافهای کشید و با انزجار حرفی که اصلا دوست نداشت بزند را به زبان آورد:
- با هم که را*بطهی عاشق...
لبخند ملیح کهربا کافی بود تا دیگر کیان از ادامهی جملهاش بپرهیزد و مانند گاو وحشی خرناس بکشد، دستش را مشت کرد و چندین بار محکم به روی تشک تخت کوبید که باعث شد کهربا با ترس جیغ خفیفی بکشد و کیانی را بنگرد که در اخگر خشم میسوزد و نعره میزند.
کیان با چشمانی که در آن هیچ رحم مروتی دیده نمیشد و شرارت از آنان میبارید سخن گفت:
- برسام شادکام رو جلوی چشمات میکشم. حالا ببین!
از این جور سخن گفتن کیان رعشه به جان کهربا افتاد، کم و بیش او را میشناخت و میدانست به حرفهایش تا حد امکان عمل میکند. باید چه میکرد؟ تا کهربا به خودش آمد و خواست حرف بزند، کیان اتاق را ترک کرد و بعد کوبیدن در به یکدیگر و قفل کردن آن پلههای ویلا را یکی پس از دیگری پایین رفت. نام حسام را نعره میزد تا اینکه صورت کبود و چشم ورم کردهی حسام مقابل دیدگانش قرار گرفت.
- چی شده کیان خان؟!
کیان که از شدت خشم اندکی دستانش به لرز افتاده و حالش از فهمیدن حقیقت گرفته شده بود با فک منقبض شده سخن گفت:
- به برسام خبر برسون که اگه...
با کوبیده شدن در ویلا کلام کیان نیمه رها شد، صدای برسام که تماما در تلاش بود تا خونسرد سخن بگوید از پشت در به گوش کیان رسید:
- در رو باز کن عمویی!
کیان نیشخند حرصی بر روی لبانش نقش بست؛ دوست داشت در را باز کند و یک گلوله دقیقا وسط پیشانی بلند برسام بکارد و او را از زندگی کهربا و خودش حذف کند؛ اما به یاد آورد تا زمانی که مموری را پیدا نکرده حق عصبی شدن و تصمیم عجولانه گرفتن در این باره را ندارد.
با سر به حسام دستور داد که در را برای برسام که تنها آمده بود باز کند. حسام از دیدن دوبارهی برسام ترس داشت، از آن نگاه جوکری که آمیخته به غیظ و غضب بود هول و هراس داشت؛ اما چاره چه؟ آشی بود که خودش برای خود پخته بود و حال بدون هیچ اعتراضی باید مقابل برسام میایستاد.