تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دلنوشته صدایی که تکرار می‌شود| به قلم زیبا

  • شروع کننده موضوع خفته
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 290
  • پاسخ ها 20
صدایش بی‌بهانه خندید وقتی که دلش زیرِ آواره ماتم‌کده مانده بود. صدایش زیر خروارها خاک به گوش رسید تا غم‌هایش گوشه‌ای تنها نمانند. افقِ چشم‌های شاپرک در حزنِ آسمان چه غریبانه جوشش زد تا اندکی غمِ خفته در صدایش را مژگانش مز‌ه‌مزه نکند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سیلابِ صدایش قطره‌قطره رام شد و با طمانینه وارد دریا شد. نگاهش پیکارگرانه به دنبالِ لمحه‌ای، لبریز گشت. وجودش، خاصمانه به دنبالِ حیات، در میانِ تیرگی می‌جُنبید اما لَختی نمی‌دید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از صدایش، قطره‌ای تحسر چکید، بر فرازِ خیالِ بی‌نشانش، لحظه‌ای مکث پیشه کرد.
برقِ امیدش، خاموش گشت و جانش همچون شمعی، به ل*ب رسید. سکوتش را تیرگی شکافت و بذرِ بی‌رحمِ درد در رخسارهٔ جانش تیشه شد و آتش گرفت‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دیوار آرزوهایش در آواز منهدم‌شدهٔ کوراب آوار شد و صدایش در جنبش یک خاطره، ناکام ماند. ستاره در گرداب بی‌آبی نفس می‌کشید و ماه در این میان،‌ برای دیده شدن تلاش می‌کرد. صدایش در این بین جز آوایی آرام شنیده نمی‌شد و غنچه نزده پژمرده می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آتش تحول زبانه می‌کشد!
اوهامی رزین، گوشه‌ای شعله می‌نگارد تا باد آرام‌تر خاک را خون به جگر کند.
زیرِ پلک‌های خاک، گل‌ها، آه می‌رویند. ققنوس، شورابه‌های شر را پاک می‌کند تا در فراق بادهای سرد آواز اسارت طلوع کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موسیقیِ قدم‌هایش در صراط‌الکجِ رنج به احترامِ مشعوف متزلزل می‌گردد. صدای قدم‌هایش آشناست، اِنگار که می‌خواهد روحِ دلدادهٔ طوفان را در شکاف تباهی برهاند و خود را به آتش انقلاب ققنوس برساند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در هیاهوی حسرت، واژه‌ها مویه‌کنان نوشته‌هایم را نمسار می‌کنند.
در دلِ سیاهیِ واژه‌هایم، کسی ناقوس مرگ می‌نوازد. صدایش، گورستانِ حرف است و در دلش هزاران نقار سرگردان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تنش در سرمای این جادهٔ یک طرفه و اَفکار پوسیده ترک برداشت وقتی که صدایش در کالبد سکوت، دود شد. امشب طاعون بیداری‌ست؛ امشب از منارهٔ درد، خورشید می‌گِرید و ستاره در پِیَش فغان سر می‌دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کدام آفتاب این چنین عریان‌تان کرده که تقدیر، چنگ شیون می‌نوازد؟
نمی‌دانی چه وسعتی دارد وقتی در ظلمت‌سرا، آوازهٔ بی‌چارگی‌ات چکیده می‌‌شود، طبلِ رسوایی‌ات زده می‌شود.
دلتنگی در این بروهت برای یک انسان، جایزالخطاست؟!
 
چه آسان در این تیرگی ظلمت‌سرا خاموش گشتی، وقتی که نفس‌های شب بر عمقِ تنت همانندِ درد تازیانه‌ خوردند.
طعمِ حیات را در وجودِ بی‌ثمرت، همانند آوایی نامربوط خفه کردی و نفیره رهایی را در ازدحام مرگ تنفس کردی.
 

Who has read this thread (Total: 6) View details

بالا