تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

همگانی عشق‌های فراموش شده؛ عامره و هرمز

  • شروع کننده موضوع DELVIN.
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 16
  • پاسخ ها 3
مدیر آزمایشی گالری زندگی▪️سردبیر روزنامه ویتالیا▪️
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
سـر‌دبیر انجمن
ژورنالیست انجمن
Mar
83
62
18
درباره کتاب عشق های فراموش شده؛ عامره و هرمز
کتاب عشق های فراموش شده؛ عامره و هرمز برداشتی طنز از روایت اسب آبنوس هزارویک‌شب است. هرمز ولیعهد جوان ایران‌ سوار اسب پرنده می‌شود. در آسمان بزرگ پرواز می‌کند و مسیری طولانی را پیش می‌رود و خسته بر بام قصر فرود می‌آید و همان‌ جا عاشق دختر پادشاه یمن می‌شود. هرمز نمی‌داند این عشق قرار است تمام بدبختی‌های عالم را برایش بسازد.
 
مدیر آزمایشی گالری زندگی▪️سردبیر روزنامه ویتالیا▪️
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
سـر‌دبیر انجمن
ژورنالیست انجمن
Mar
83
62
18
بخشی از کتاب عشق های فراموش شده؛ عامره و هرمز

«وزیر سرش را بلند کرد، به اطراف چرخاند و تندتند مثل سگ‌های شکاری بو کشید. بعد کلاهش را اندکی به عقب سراند، دستش را زیر کلاه برد و کله‌ی بی‌مویش را خاراند و گفت: «جانم فدای دماغ تیز همایونی، من که بویی حس نمی‌کنم.» پادشاه نگاهی تند به وزیر کرد و گفت: «نباید هم حس کنی. دماغ ما، دماغ پادشاهه، نه دماغ رعیت. این دماغ بوی دردسر رو از یک فرسخی احساس می‌کنه.» آن‌وقت رو به پیرمردها گفت: «بلند شید و بگید برای چه‌ کاری به اینجا آمدید و وقت باارزش ما رو گرفتید؟»
پیرمرد وسطی دست‌‌وپایش را جمع کرد، به‌زحمت نیم‌خیز شد و گفت: «سلطان به سلامت باشد...» که سکندری خورد و افتاد روی دو پیرمرد دیگر که داشتند بلند می‌شدند، بعد هر سه نقش زمین شدند و قهقهه‌ی پادشاه و وزیر به هوا بلند شد. به اشاره‌ی پادشاه دو نگهبان به آن توده‌ی درهم‌پیچان نزدیک شدند و سه پیرمرد را که زیر ل*ب فحش نثار هم می‌کردند از هم جدا کردند. در این گیرو‌دار انبان پیرمرد‌ها باز شد‌ه بود و طاووسی طلایی و شیپوری نقره‌ای افتاده‌ بودند کف زمین.
 
مدیر آزمایشی گالری زندگی▪️سردبیر روزنامه ویتالیا▪️
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
سـر‌دبیر انجمن
ژورنالیست انجمن
Mar
83
62
18
پادشاه اشک‌هایش را که از خنده‌ی زیاد روی گونه‌هایش چکیده بودند با دست پاک کرد، رفت سمت طاووس طلایی و آن را گرفت جلوی پنجره‌ی بزرگ قصر و گفت: «عجب برقی داره این طلا!»
ـ قربان طلاش اون‌قدر مهم نیست. این طاووس سر هر ساعت بال‌وپر می‌زنه و به شماره‌ی عددِ ساعت قارقار می‌کنه.
ـ قارقار؟
ـ بله قربان، قارقار.
ـ آخه احمق مگه کلاغه؟
ـ نخیر، قربانِ قارقارکردنتون برم. این کلاغ نیست، ولی آخه کسی اینجا هست که بگه صدای طاووس چیه؟
ـ وزیر؟
ـ بله قربان؟
ـ بگو صدای طاووس چیه؟ قارقار؟ عرعر؟ جیک‌جیک؟ خِرخِر؟ عوعو؟
ـ قربا‌ن باید به عرض اعلیحضرت برسونم که... چیز...
ـ چیز؟
ـ نخیر عالی‌جناب... چیز... اِ! قربان چه شیپور زیبایی! ملاحظه بفرمایید.
 
مدیر آزمایشی گالری زندگی▪️سردبیر روزنامه ویتالیا▪️
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
سـر‌دبیر انجمن
ژورنالیست انجمن
Mar
83
62
18
ـ هممم. عجب شیپوری! خیلی شبیه شیپور نیست. بیشتر شبیه... شبیه... وزیر، شبیه چیه این شیپور؟
ـ اِ... خاکسارم قربان... این شیپور... شبیه... یعنی بسیار شبیه... آخ قربان که چه برازنده‌ی شماست این شیپور.
یکی از پیرمردها پرید جلو و داد زد: «قربان این شیپور فقط یک شیپور نیست. همانا به‌راستی که دوست و دشمن ‌رو از هم تشخیص می‌ده.» و بلندتر فریاد کشید: «بگذاریدش دم دروازه‌ی شهر تا دشمنانی رو که به شهر وارد می‌شن با بوق گوش‌خراشش رسوا کنه.»
پادشاه که گوش‌هایش را گرفته بود، به وزیر گفت: «این پیرمرد که خودش یه پا شیپوره. وزیر، بیرونشون کن که سرم رفت. البته اون طاووس و این شیپور رو نگه ‌دار.» داد زد: «بیرون، بیرون.»
ـ قربان باید پاداشی هم به این‌ها بدیم.»
 

Who has read this thread (Total: 2) View details

بالا