برترین گوینده سال ۱۴۰۲+گرافیست آزمایشی
تیم تگ
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقامدار آزمایشی
برترین مقامدار سال
- Nov
- 391
- 2,370
- 103
- 21
رنگ آرامشبخش اقیانوس، برای فلوندر تیره و تار شده بود. اولینبار که پنهانی وارد قصر شد، به حال تمام ساکنانش غبطه میخورد؛ اما حالا تجملات قصر را فقط در کابوس میتوانست ببیند.
- الان آریل چه میکند؟ برای خودش کار سختی نیست به یک قسمت ناشناخته اقیانوس فرار کند. کشتی جای امنتری بود؛ چرا مرا به کشتی نبرد؟ نکند اورسولا کاری کرده نتواند فرار کند؟!
هزاران سوال بیجوابِ ناشی از نگرانی، مغزش را احاطه کرده بودند. از اینلحاظ، شبیه آریل بود. لحظهای که سربازان و نگهبانان با نیزه احاطهاش کرده بودند، سوالهای بیشماری درباره خودش داشت که نمیدانست باید از چه کسی بپرسد.
- آیا من شی*طان هستم؟ من اصلا نمیدانم از کارهایم پشیمان هستم یا نه... به هر حال، مطمئنم دیگران نمیتوانستند مرا آنطور که بودم تحمل کنند. هر وقت دمم محکم به کسی که دستم را گرفته بود برخورد میکرد، از درد لبش را گاز میگرفت و با نفرت نگاهم میکرد، اما چیزی نمیگفت. الان که پدر لقب شی*طان دریایی را به من داد، چه احساسی دارند؟ میخواهند مرا از بین ببرند؟ احساس میکنم اینجا به جز آریستا هیچکس را نمیشناسم. آریستا هم از من خوشش نمیآمد، اما با من صادق بود.
- هر چه زودتر شی*طان را از بین ببرید و به شرارت موجودات دریایی پایان دهید، سرورم!
- بله سرورم، لطفا به او رحم نکنید!
- سرورم، هر وقت دستور بدهید او را میکشیم.
آنلحظه آریل در دوراهی سختی قرار داشت. شی*طانشدن برای محافظت از خود، یا قربانیشدن برای محافظت از دیگران؟ تصمیمگرفتن کار به شدت دشواری بود، به همین دلیل، همه چیز را به تصمیم پدرش واگذار کرد. ل*بهای پادشاه با قاطعیت گشوده شدند.
- شی*طان دریایی را بکشید!
همه با نهایت سرعت حمله کردند، اما اینثانیهها برای آریل به آهستگی میگذشتند. دوست داشت فلوندر کنارش باشد. جملههای نخست آنماهی سفید کوچک، در مغزش میچرخید. دستش را بالای سرش به مانند رق*ص میچرخاند. به هیچ چیز اهمیت نمیداد، اما از نظر دیگران ظاهری رقتانگیز و قلبی تیره داشت. همه به این فکر میکردند به کدام عضوش با تمام قدرت ضربه بزنند. ناگهان گرداب شدیدی دور آریل پدید آمد. پریها و موجوداتی که قصد حمله داشتند، در گردابی که او دور خودش ایجاد کرده بود گرفتار شدند. لبخندی شیطانی روی لبانش بود. با توانایی انتقالدادنش، آب را طوری چرخانده بود که اینگرداب ترسناک ایجاد شود. شدت گرداب آنقدر زیاد بود که سقف اتاق آریل فروریخت. فریادهایی که پریان از روی نفرت سرمیدادند، حالا به التماس و وحشت تبدیل شده بود؛ از شی*طان دریایی میخواستند به آنها رحم کند. آریل آوار را به جایی ناشناخته انتقال داد و به پدر و مادرش که نگران نگاهش میکردند، لبخند زد.
- من شی*طان هستم؟
کسی چیزی نمیگفت. آریستا با صدایی ترسان و جیغمانند گفت: "بله! ". بعد از اینحرفش، به جز صدای حرکت آب که آهستهتر شده بود، هیچ صدایی نمیآمد.
- چرا ساکت شدید؟ میترسید؟ اگر باور دارید من یک شی*طان هستم، مشکلی نیست. من مانند یک شی*طان با شما رفتار میکنم.
- الان آریل چه میکند؟ برای خودش کار سختی نیست به یک قسمت ناشناخته اقیانوس فرار کند. کشتی جای امنتری بود؛ چرا مرا به کشتی نبرد؟ نکند اورسولا کاری کرده نتواند فرار کند؟!
هزاران سوال بیجوابِ ناشی از نگرانی، مغزش را احاطه کرده بودند. از اینلحاظ، شبیه آریل بود. لحظهای که سربازان و نگهبانان با نیزه احاطهاش کرده بودند، سوالهای بیشماری درباره خودش داشت که نمیدانست باید از چه کسی بپرسد.
- آیا من شی*طان هستم؟ من اصلا نمیدانم از کارهایم پشیمان هستم یا نه... به هر حال، مطمئنم دیگران نمیتوانستند مرا آنطور که بودم تحمل کنند. هر وقت دمم محکم به کسی که دستم را گرفته بود برخورد میکرد، از درد لبش را گاز میگرفت و با نفرت نگاهم میکرد، اما چیزی نمیگفت. الان که پدر لقب شی*طان دریایی را به من داد، چه احساسی دارند؟ میخواهند مرا از بین ببرند؟ احساس میکنم اینجا به جز آریستا هیچکس را نمیشناسم. آریستا هم از من خوشش نمیآمد، اما با من صادق بود.
- هر چه زودتر شی*طان را از بین ببرید و به شرارت موجودات دریایی پایان دهید، سرورم!
- بله سرورم، لطفا به او رحم نکنید!
- سرورم، هر وقت دستور بدهید او را میکشیم.
آنلحظه آریل در دوراهی سختی قرار داشت. شی*طانشدن برای محافظت از خود، یا قربانیشدن برای محافظت از دیگران؟ تصمیمگرفتن کار به شدت دشواری بود، به همین دلیل، همه چیز را به تصمیم پدرش واگذار کرد. ل*بهای پادشاه با قاطعیت گشوده شدند.
- شی*طان دریایی را بکشید!
همه با نهایت سرعت حمله کردند، اما اینثانیهها برای آریل به آهستگی میگذشتند. دوست داشت فلوندر کنارش باشد. جملههای نخست آنماهی سفید کوچک، در مغزش میچرخید. دستش را بالای سرش به مانند رق*ص میچرخاند. به هیچ چیز اهمیت نمیداد، اما از نظر دیگران ظاهری رقتانگیز و قلبی تیره داشت. همه به این فکر میکردند به کدام عضوش با تمام قدرت ضربه بزنند. ناگهان گرداب شدیدی دور آریل پدید آمد. پریها و موجوداتی که قصد حمله داشتند، در گردابی که او دور خودش ایجاد کرده بود گرفتار شدند. لبخندی شیطانی روی لبانش بود. با توانایی انتقالدادنش، آب را طوری چرخانده بود که اینگرداب ترسناک ایجاد شود. شدت گرداب آنقدر زیاد بود که سقف اتاق آریل فروریخت. فریادهایی که پریان از روی نفرت سرمیدادند، حالا به التماس و وحشت تبدیل شده بود؛ از شی*طان دریایی میخواستند به آنها رحم کند. آریل آوار را به جایی ناشناخته انتقال داد و به پدر و مادرش که نگران نگاهش میکردند، لبخند زد.
- من شی*طان هستم؟
کسی چیزی نمیگفت. آریستا با صدایی ترسان و جیغمانند گفت: "بله! ". بعد از اینحرفش، به جز صدای حرکت آب که آهستهتر شده بود، هیچ صدایی نمیآمد.
- چرا ساکت شدید؟ میترسید؟ اگر باور دارید من یک شی*طان هستم، مشکلی نیست. من مانند یک شی*طان با شما رفتار میکنم.