انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
قصه دو موش بد
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود امروز میخوام یه قصه از دو تا موش که کارهای زشت انجام میدادند را تعریف کنم.
روزی روزگاری در یک روستایی یه پیرمرد تنها زندگی میکرد همه بچه هاش رفته بودند شهر برای همین پیرمرد قصه ما تنهایی زندگی میکرد. یه روز پیرمرد از مزرعه برگشت خونه خیلی خسته بود چون داخل مزرعه اش خیلی کار کرده بود رفت روی تختش دراز کشید که از شدت خستگی خوابش برد.
قصه دو موش بد
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود امروز میخوام یه قصه از دو تا موش که کارهای زشت انجام میدادند را تعریف کنم.
روزی روزگاری در یک روستایی یه پیرمرد تنها زندگی میکرد همه بچه هاش رفته بودند شهر برای همین پیرمرد قصه ما تنهایی زندگی میکرد. یه روز پیرمرد از مزرعه برگشت خونه خیلی خسته بود چون داخل مزرعه اش خیلی کار کرده بود رفت روی تختش دراز کشید که از شدت خستگی خوابش برد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: