تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

قصه قصه فانتوم | نویسنده ژولیت - خاطره/دلنوشته (قطعه ادبی)

قلم قطعه ادبی فانتوم را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

  • عالی

    رای: 0 0.0%
  • خوب

    رای: 2 100.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
مدیر آزمایشی تالار رمان+ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
نویسنده رسمی
ناظر رمان
تیم تگ
منتقد انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
676
2,266
103
عنوان: فانتوم
ژانر: عاشقانه، تراژدی، درام
نویسنده: ژولیت
سبک: خاطره دلنوشته (قطعه ادبی)
ناظر:
@سادات.۸۲
مقدمه:
فانتوم یعنی دردی خیالی...
همیشگی نیست...گاهی هست و گاهی نیست...
فانتوم دردی است از دغدغه‌ها، که درست در لابه‌لای روزمرگی‌های زندگی به خاطر می‌آید. می آید تا بگوید غمش هست اگرچه خودش نیست...
فانتوم غمی است تا خاطرات بودن کسی یا چیزی را به رخ بکشد و به شکل درد دلتنگی حس می‌شود، تا نبودن آن را یادآوری کند.
 
آخرین ویرایش:
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,938
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
negar_1709225793138-png.294901

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار آثار خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ اثر، قوانین تایپ قصه را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ قصه]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ اثر، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ ]

برای سفارش جلد رقصه، بعد از تایپ 5 قصه در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از تایپ 5 قصه ابتدایی از اثر، با توجه به شرایط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ قصه]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن اثر، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

پس از پایان یافتن اثر، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان اثرتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ قصه]

جهت انتقال اثر به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
مدیر آزمایشی تالار رمان+ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
نویسنده رسمی
ناظر رمان
تیم تگ
منتقد انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
676
2,266
103
تهی

داشتیم غذا می‌خوردیم، یک دفعه ابرو درهم کشید و دست روی لپش گذاشت. چند ثانیه در جویدنش مکث کرد. کمی بعد سگرمه‌هاش که از هم باز شد با اشاره ابرو فهماند که چیزی نیست. لقمه‌اش را قورت داد و با لبخند محوی که کنج لبش نشسته بود گفت:
-‌ از وقتی دندونم رو کشیدم غذا مدام توی این لثه خالی گیر می‌کنه. نمی‌دونی چه مصیبتی واسه دندون دردش کشیدم، آخرش دیدم نمیشه دندون خر*اب رو باید کند و دور انداخت. حالا بعد از کشیدنش، هنوزم که هنوزه به جای خالیش عادت نکردم.
ابرویی بالا دادم و خونسرد گفتم:
-‌ جای خالیش خیلی آزار دهنده نیست، حداقلش به این می‌ارزه که دیگه درد دندون نمی‌کشی.
لبخند تلخی زد و دست از غذا خو*ردن کشید. تکیه داد به صندلی و نگاهش دورتر پر کشید... چند ثانیه در حال خودش بود. انگار بعد از حرف من در دنیای دیگری غرق شده بود.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
-‌ به چی فکر می‌کنی؟
رشته افکارش از هم گسیخت و مرا نگریست و آهی کشید و گفت:
-‌ هیچی حواسم پرت شد به همون عشق قدیمی.
دوباره زهرخندی کنج لبش شکفت و آهی کشید و پشت بند آن گفت:
-‌ یه وقت‌هایی یادش می‌افتم، یه اتفاق کوچیک یا حتی شنیدن اسمش لابه‌لای این روزمرگی‌های زندگیم یادم می‌افته... برای گذر از اون عشق قدیمی ازجون مایه گذاشتم. نمی‌شد دیگه...هرکاری کردم، نشد. شبیه همین دندون بود. یه وقت به خودم اومدم دیدم طاقت درد کشیدن، برام نمونده. کشیدمش و انداختمش دور..‌.دردش که تموم شد، تازه حس می‌کردم یه چیزی توی قلبم خالیه، انگاری یه چیزی رو از قلبم کنده بودم و دور انداخته بودم... طول کشید تا به نبودنش و به فراموشیش یه کم عادت کنم اما با وجود همه این‌ها یه وقت‌هایی مثل همین جای خالی دندون یه حرف یا یه چهره آشنا من رو غرق می‌کنه توی خاطره‌هاش! نیست... اما یه وقت‌هایی لابه‌لای روزمرگی‌های زندگیم یادش می‌افتم، مثل همین دندونی که دیگه نیست ولی جای خالیش رو، وقتی زبونم بهش گیر می‌کنه، حس می‌کنم. می‌دونی! بعضی عشق‌ها هیچ وقت فراموش نمی‌شند نه خودشون و نه خاطره‌های خوب و بدشون... عین همین جای خالی دندون؛ لابه‌لای روزمرگی‌هات یک‌هو نبودنش یادت می‌افته و تو می‌مونی و اندوه نداشتنش و حسی که از قلبت کَنده شده که قرار نیست جای اون هیچ وقت پر بشه... .
 
آخرین ویرایش:
مدیر آزمایشی تالار رمان+ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
نویسنده رسمی
ناظر رمان
تیم تگ
منتقد انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
676
2,266
103
قسمت
در اتاق نشسته بودم داشتم کارم را انجام می‌دادم که صدای صحبت ریز مادر با همسایه ب*غل دستی یک لحظه توجهم را جلب کرد. گوش‌هایم تیز شدند. گویا همسایه‌مان داشت از ازدواج برادرش حرف می‌زد و می‌گفت که بعد از آن همه گشتن و دختر پیدا کردن و خواستگاری رفتن پسندیده شدن و نشدن‌ها، تهش برسد به یک دختر دانشجوی شهر دور، که کنارش در تاکسی بنشیند و همان‌جا سرنوشتش به او گره بخورد.
مادر خنده‌ی آرامی در پاسخش کرد و آهسته گفت:
-‌ آره دیگه. قسمت!
واژه "قسمت" درست مثل یک پتک، روی سرم مشت می‌کوفت. چندسال پیش خاطرم هست که زری خانم قصد شوهر دادن دخترش را داشت. دخترش هم دوتا عاشق سینه‌چاک سفت و سخت داشت اما خانواده پسر‌ها هیچ‌جوره راضی نشدند دختر زری خانم عروسشان شود. خود زری خانم هم چشمش روی کس دیگری بود و مایل بود او دامادش شود، آن هم که شیفته کسی دیگری بود. آخرش هم دختر زری خانم نصیب کس دیگری شد و نصیب هیچ‌کدام از آن‌ها که گفتم نشد. همه می‌گفتند قسمت بود، این‌چنین شود.
با این فکرها زهرخندی کنج لبم لانه کرد، درست مثل خودم! همان روزهایی که یک دلخوری ساده بهانه‌ای شد که همین قسمت و تقدیر زورش بچربد و سرنوشتم را، آن‌طور که دوست دارد به جایش بنشاند.
راستش هیچ فکرش را نمی‌کردم که یک مسئله ساده، سوءتفاهم بین ما و دلیل جدایی ما بشود!
این شد که نه من پا پیش گذاشتم دلخوری‌ها را پاک کنم و نه او متوجه واقعیت آن شد. او با همان فکری که پیش خودش داشت قضاوت کرد و من با همان غرور و لجاجتی که رویش پافشاری می‌کردم و به اصطلاح می‌خواستم اول کاری گربه را دم حجله بکشم همه چیز را نابود کردم. شد قهر و دلخوری و یک ماه بی‌خبری...
آخرش یک روز میان انتظار سردرگم کننده، میان زنجیر غرورهایی که دست و بالم را به هم بسته بودند، که پای گوشی نروم و از موضعم عقب نشینی نکنم؛ پیامش را داد:" فکر می‌کنم دیگه باید هرکسی راه خودش رو بره و من و شما قسمت هم نیستیم... ."
خیلی راحت یک سوتفاهم کوچک، بهانه‌ای شد تا او قسمت را بهانه جدایی‌ها کند و من غرور را وسیله‌ی پا درمیانی "قسمت" کنم و پا پس بکشم.
زمانی هم که به خودم آمدم دیگر همه چیز دیر شده بود و آخر همان شد ...
خبرش رسید ازدواج کرده، یک هفته بود که عقد کرده بود، گفت ای کاش زودتر زنگ می‌زدی، از نیمه راه هم که شده برمی‌گشتم اما حالا... .
حالا سال‌هاست که این واژه تلخ گلویم را می‌فشارد و به این می‌اندیشم چرا انتهای این وصال‌ها و فراق‌ها را آخرش، "قسمت" گردن می‌گرفت؟! همه می‌گویند اگر قسمت و قدر باشد هیچ‌کس نمی‌تواند مانع آن شود. اگر قسمت باشد صبر جای خودش می‌نشیند و تقدیر باز می‌رود تا گره بخورد به سرنوشت آن کسی یا آن اتفاقی که باید بیافتد.
اصلاً این قسمت چه بود که هی سد راه همه می‌شد و هرکسی می‌خواست برای چیزهایی که دلش می‌خواست در زندگیش باشد اما دستش به آن نرسیده بود، توجیهی بیاورد و پیش خودش بیاندیشد که تقدیر گاهی زورش بیشتر می‌چربد و باور کند حتی اگر من خواستم، باز پای قسمت وسط آمده و یک مسئله کوچک یک اشتباه کوچک، شده یک وسیله تا همه چیز را به هم بزند و بشود تقدیری که از قبل رقم خورده و قسمتی که باید بشود.
اما آنچه باور دارم این است که قسمت توجیه این همه بی‌عرضگی‌‌ها نخواهد بود... .
 
آخرین ویرایش:
مدیر آزمایشی تالار رمان+ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
نویسنده رسمی
ناظر رمان
تیم تگ
منتقد انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
676
2,266
103
عطر دلتنگی

ایستگاه بعدی را که اعلام کردند خودم را از لابه‌لای جمعیت مترو به زحمت به سمت در کشیدم. از سرعت مترو که کم شد می‌شد از پشت شیشه درهای مترو، جمعیت زیادی را دیدم که منتظر بودند در باز شود و به داخل هجوم بیاورند. داخل مترو هم که همه آماده هجوم به بیرون بودند. در که باز شد؛ یک عده زور می‌زدند تا سوار شوند و یک عده هل می‌دادند که پیاده شوند. آخرش با موج جمعیت از داخل مترو به بیرون پریدم و یک نفس راحت کشیدم اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که بوی یک عطر آشنا در سرم پیچید و روح از تنم پر کشید.
منجمد شدم ... .
یک آن، انگار از تمامی اعضا و جوارحم مشامم بود که کار می‌کرد و به دنبال آن، جام دلم پر شد از درد دلتنگی... .
ناخودآگاه روی پا چرخیدم و چشم‌های مضطرب و درمانده‌ام به روی مردم ماند که با شتاب از پشت هم می‌دویدند و در هم گره می‌خوردند. چشمانم دو دو می‌کرد که او را ببینم؛ اما نبود...
یک گام لرزان و با تردید برداشتم اما...
خاطرم آمد آن آشنایی که جان و دلم برایش پر می‌کشید سال‌هاست که دیگر در این دنیای خاکی نیست.
آه...هرگز خاطرم نبود...
من باز هم دلتنگ صاحب عطری شدم که دیگر سال‌هاست در هوایی که نفس می‌کشم؛ نیست... .
بغض تیزی گلویم را نیش زد. دردمند چشم بستم تا دوباره عطرش را حس کنم همان عطری که مرا برای یک لحظه در خودش غرق کرد و در خودش ذوب کرد و کشت. همان عطری که مرا در هجوم شعله‌های خاطره‌هایش سوزاند و خاکستر کرد.
و به این می‌اندیشیدم ، درست در واپسین لحظه‌هایی که دلت خوش می‌شود با غم نبودنش کنار آمدی، گاهی یک عطر آشنا تو را به سوی خودش می‌کشد و با خودش می‌برد. آن‌وقت تو می‌مانی یک کوه سنگین دلتنگی که بار خاطراتش روی قلبت سنگینی می‌کند ... .
 
آخرین ویرایش:
بالا