شب کولاکی بود
نه که در زیر دثار اختراندود شهر
بلکه در ذهن مغشوش من
از خودم میپرسم:
زندگی جای مهجوریهاست
یا که ما را به خطا پیوند زدهاند؟
شاید هم سنت مفتون این است
که دلش را بدهد و هیچ نگیرد هرگز
قطرهی آبی چکید
نه که از میغ کبود
بلکه از چشم بارانی من
زندگی جای شکستنها نبود
آموختنش شکستنها را
به خوردش دادند کینهورزی را
شاید هم زندگی عاشق و دلباختهی
زمانی شده بود که برفت زود از این دیار دل
حسرت و تحسر سرایش را گرفت
و چه کسی میداند
شاید هم حتف به یادش آمد و
ماند همین گوی چرکینصفت
که گرفته یقهی آدمیان را
که حال همه میشکنیم
میرویم همچو زمان
مینشینیم روی طاقچهی خاطرهها
یا که در خاک جهان
--------------------
*کولاکی: طوفانی
*دثار: جامه
*مغشوش: پریشان
*مهجوری: جدایی
*سنت مفتون: رسم عاشق
*میغ کبود: ابر سیاه
*تحسر: اندوه
*حتف: مرگ