- May
- 46
- 75
- 18
مثل بهار، بهار شدند
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
بهار خانم از آسمون
از رو پل رنگین کمون
با دامنی چین بالا چین
اومد پایین
سبزه و گل رو دامنش
شکوفه روی پیرهنش
پرستو روی شونه هاش
قدم زنون، بارون به دست، یواش یواش
وقتی به شهر ما رسید
کنار جاده های شهر چیزایی دید
که شکل شون قشنگ نبود
شبیه خاک و سنگ نبود
پوستای سیب و پرتقال
چوب بلال
کاغذهای پاره پوره
خرت و خوره
بهار خانوم اخم هاشو توی هم کشید
گفت نمیآم
شهر نمیخوام
آدما وقتی شنیدند
یکدفعه از جا پریدند
آب پاشیدند
جارو و پارو کشیدند
صدا زدند بهار بهار
بیا ما رو تنها نذار
بهار خانوم اخماشو وا کرد و اومد
تو کوچه ها یه دوری زد
دیوارها خط خطی بودن سرتا پاشون
پنجره ها لک لکی بود شیشه ها و پرده هاشون
بهار خانوم گفت نمیآم
این کوچه ها رو نمیخوام
آدما غصه دار شدند
دوباره دست به کار شدند
هر کی می دونست کارشو
می شست در و دیوارشو
شیشه ها و پرده ها رو
پله ها و نرده ها رو
صدا زدند بهار بهار
بیا ما رو تنها نذار
بهار خانوم اخماشو وا کرد و اومد
تو خونه ها یه دوری زد
دلش گرفت گفت دوباره
اینجا چرا خنده و شادی نداره
صدایی از ساز نمیآد
از دهن هیچ کسی آواز نمیآد
اخم هاتونو وا بکنین
تا منو پیدا بکنین
به هم لباس نو بدین
عیدی بدین کادو بدین
شادی کنین از دل و جون
تا من بشم مهمون تون
آدما هورا کشیدن
با شادی از جا پریدن
لباسهای نو پوشیدند
دست میزدند می خندیدند
سفره ی هفت سین می چیدند
ماهی گُلی
گلدون لاله سنبلی
تو سفره، اون بالا بالاها
آینه و قرآن خدا
گفتند بهار حالا بیا
بهار اومد با بارون
با مهمون فراوون
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
بهار خانم از آسمون
از رو پل رنگین کمون
با دامنی چین بالا چین
اومد پایین
سبزه و گل رو دامنش
شکوفه روی پیرهنش
پرستو روی شونه هاش
قدم زنون، بارون به دست، یواش یواش
وقتی به شهر ما رسید
کنار جاده های شهر چیزایی دید
که شکل شون قشنگ نبود
شبیه خاک و سنگ نبود
پوستای سیب و پرتقال
چوب بلال
کاغذهای پاره پوره
خرت و خوره
بهار خانوم اخم هاشو توی هم کشید
گفت نمیآم
شهر نمیخوام
آدما وقتی شنیدند
یکدفعه از جا پریدند
آب پاشیدند
جارو و پارو کشیدند
صدا زدند بهار بهار
بیا ما رو تنها نذار
بهار خانوم اخماشو وا کرد و اومد
تو کوچه ها یه دوری زد
دیوارها خط خطی بودن سرتا پاشون
پنجره ها لک لکی بود شیشه ها و پرده هاشون
بهار خانوم گفت نمیآم
این کوچه ها رو نمیخوام
آدما غصه دار شدند
دوباره دست به کار شدند
هر کی می دونست کارشو
می شست در و دیوارشو
شیشه ها و پرده ها رو
پله ها و نرده ها رو
صدا زدند بهار بهار
بیا ما رو تنها نذار
بهار خانوم اخماشو وا کرد و اومد
تو خونه ها یه دوری زد
دلش گرفت گفت دوباره
اینجا چرا خنده و شادی نداره
صدایی از ساز نمیآد
از دهن هیچ کسی آواز نمیآد
اخم هاتونو وا بکنین
تا منو پیدا بکنین
به هم لباس نو بدین
عیدی بدین کادو بدین
شادی کنین از دل و جون
تا من بشم مهمون تون
آدما هورا کشیدن
با شادی از جا پریدن
لباسهای نو پوشیدند
دست میزدند می خندیدند
سفره ی هفت سین می چیدند
ماهی گُلی
گلدون لاله سنبلی
تو سفره، اون بالا بالاها
آینه و قرآن خدا
گفتند بهار حالا بیا
بهار اومد با بارون
با مهمون فراوون
آخرین ویرایش توسط مدیر: