- Sep
- 402
- 1,814
- 103
طنین عارف که پیچید به محراب
ز چرخش افتاد آن آسیاب
آخر وِرد زبانش ستایش بود
همانا مِیلَش تنها به نیایش بود
هجر نکرد آسیابان آسیاب را
چو خود میدانست جواب را
آنگاه که نگاهش سوی آسمان تو وارهید
باز هم چون چرخ فلک از جا جهید
به آرزوی موهبت تو چرخید
رزق بندگانت به کار خود دید
در سکوت، واقف از این قضایا
چه لبخندی بر لبانَت است خدایا
ز چرخش افتاد آن آسیاب
آخر وِرد زبانش ستایش بود
همانا مِیلَش تنها به نیایش بود
هجر نکرد آسیابان آسیاب را
چو خود میدانست جواب را
آنگاه که نگاهش سوی آسمان تو وارهید
باز هم چون چرخ فلک از جا جهید
به آرزوی موهبت تو چرخید
رزق بندگانت به کار خود دید
در سکوت، واقف از این قضایا
چه لبخندی بر لبانَت است خدایا
آخرین ویرایش توسط مدیر: