مجموعه اشعار mithenness | به قلم آیناز و ارغنون

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع سُرمه.
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
نام مجموعه اشعار: mithenness
شاعران: ارغنون، آیناز
قالب: سپید
ژانر: عاشقانه، تراژدی

سطح: ویژه

مقدمه: من رفته‌ام
و گل‌های آفتاب‌گردان
هنوز شیفته‌ی‌ نورند
و با سری برافراشته
به خورشید می‌نگرند
و آفتاب همچنان
بلندتر از
سایه‌ی نیست‌شده‌ی من
می‌تابد...
حتی رنگین‌کمان نیز
همان لباس رنگ‌رنگ و رعنای
همیشگی را به تن کرده
و ملزم ندانسته است
که برای چنین رویداد ناچیزی
رخت عزا بر تن کند
و در زیبایی بی‌کرانش
کم و کاستی‌ای ایجاد
من شبحی نامرئی شده‌ام
که پس از مرگ
میان
قاب عکس‌های روی طاقچه
پرسه می‌زند
تا شاید
جز خاک و غبار چیزی
به یادش برخورد کند.

پ.ن: mithenness (میثن‌نِس) به معنای ترس از این است که دنیا پس از غیاب شما، شاد و خرم به زندگی ادامه دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
‌‌
به نام خالق پیچک‌های باغ واژگان

negar_1697269352339_b89o_fqgs.png

‌‌
پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین جامع تالار شعر

شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد برای مجموعه شعر

پس از گذشت ۱۰ الی ۱۵ پست از مجموعه شعر خود، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد بدهید. توجه داشته باشید که مجموعه اشعار تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد مجموعه اشعار

پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ برای اشعار

همچنین پس از ارسال ۲۰ پست پایان مجموعه شعر خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام مجموعه شعر

اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن مجموعه شعر خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه

‌​


مدیریت تالار شعر انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zizi
۱. تنها من مردم

آب از آبِ دل‌ها تکان نخورد
دریاها هنوز آرام و عمیق‌، زیبایند
و سکان هیچ کشتی‌ای،
از دست ناخدا جدا نشد...
تنها من مردم!
آشوبی به جان هیچ‌کس نی‌افتاد
و جهان از عظمت خالی نشد
نک تنها من مردم.
که من در هاون خود، خون کوبیدم،
تا از یاد ببرم، از یاد رفتن خویش را...
که مرگ بر من واقف بود
حتی پیش‌تر زانکه جان و تنم را بگیرد
و من هم‌خوابه‌ی این جاودانگی باشم!
من یک جاودانه‌ام،
زنی که تا ابد از یادها رفته است...
به قلم ارغنون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
۲. بیشه‌ی فراموشی


من همچون زیبای خفته‌
در بالین مرگ
به خواب ابدی فرو رفته‌ام
و موجودی در این جهان
چنان عشقی به گشودن

چشمانم ندارد
تا شیفتگی‌اش
در بوسه‌ای گنجانده شود
و مرا بیدار کند
از شدت بیگانگی در دیار خود
با جادوگری پلید
دست دوستی داده‌ام
و به نیمه‌ی سمی و سرخ سیب
گاز زده‌ام
و چنان در بیشه‌ی فراموشی
سردرگم مانده‌ام
و میان درختان نفرین‌ شده
پرسه می‌زنم
که هیچ‌کس حتی
جنازه‌ی بی‌جانم را
که میان بوته خارها
به اسارت درآمده است
پیدا نمی‌کند
تا به زندگی بازگرداند
گویا من در ژرفای تاریکی‌ها
نهان گشته‌ام
و نور هیچ ستاره‌ای
به اسارت‌گاه داجی
که در آن گیر افتاده‌ام
نفوذ نمی‌کند
انگار من گم‌گشته
و تنها مرده‌ام
جایی میان نسیان
و ذهول مردمان
به قلم آیناز
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
۳. گورستان تو

من در افقی ناشناخته
محو شده‌ام
و هیچ کدام از
این ابرهای قشنگ
در آسمان آبی رنگ شهر
رغبت تقلید چهره‌ام را ندارد تا ساعتی
دقیقه‌ای
و حتی ثانیه‌ای
ابر پنبه‌ای خیالم
به ژرفای وجودت رود
و در تو بارانی شود
دلم می‌خواهد
خاطرات‌مان را ببافم
و همانند
عروسک‌های خیمه‌‌شب‌بازی
با آن‌ها نمایشنامه‌ی
زندگی‌مان را
در رویاهایت اجرا کنم
تا نیمه‌شب‌ها
در آغو*ش معشوق جدیدت
لحظه‌ای میان بیشه‌ی
هذیان و توهم‌هایت
اشتباهاً نام مرا صدا زنی
من محتاج پرسه زدن
در کوچه پس کوچه‌های
ذهنت هستم
حتی اگر چیزی
بیش از اشتباه مرده‌ای
که در گورستان قلبت
دفن شده است
نباشم...
به قلم آیناز
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
۴. موت

مرگ برای من هرگز
خون ریختن
و نبض گریختن
از رگ‌ها نبود
موت در قلب من می‌تپید
و در رگ‌هایم جریان یافته بود
جنازه‌ی بی‌جانم
در ثانیه‌ای یخ نزد
جان من پژمرد
سال‌ها و سال‌ها
و هنگام تیشه خوردن
ریشه‌ی زندگی‌ام
اشک در هیچ چشمی
جوانه نزد
گویا عزاداری
برای تشنه‌ای که
هر روز و هر روز
در بیابان خلاءهایش
زجر می‌کشید
و کنون به چشمه‌ی هلاکتش
رسیده است
حماقتی بیش نیست
دیگر برای دیگران
توفیری ندارد
گریستن خون‌ها از چشمانم
یا ریختن‌شان از رگ‌ها
هزار دفعه
در مرگ غرق شدم
و هزار یکمین بار
مرگ در من نفوذ کرد
تا مغز استخوان
به قلم آیناز
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
۵. شفا نخواهم یافت


از مرگ شفا نخواهم یافت
چرا که راز بوسه را از یاد برده‌ام
چرا که لبان پوسیده‌ام
در تحسر یار بی‌رونق ماندند
و ل*ب‌ها پیش از خوردن طعام
برای بوسیدنند
نه!
دیگر شفا نخواهم یافت
چرا که نوازش را از یاد برده‌ام
چرا که چهره‌ای ندارم
برای تفقد مادرم،
که نه مادر دارم
نه چهره!
و رخسار پیش‌تر زانکه غذای مورها باشد؛
دروازه‌ی روح انسان‌ست...

هرگز شفا نخواهم یافت
چرا که رمز استقامت را از یاد برده‌ام
چرا که دست‌هایم را به درویشان فروختم
که سبز نشوند و از گورم
علف‌های هرز نروید
و دست‌ها پیش‌ از مردن
برای به دست رسیدنند...
به قلم ارغنون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
۶. شبح‌های سیاه‌پوش

نفرت دارم
از شبح‌هایی
که بر سر مزارم
رخت مشکی چهل‌روزه
به تن می‌کنند
و با دل‌هایی سپید
بدرود می‌‌گویند
و به خانه بازمی‌گردند
سیاهی دروغین‌ ظاهرشان
همچون لکه‌ای
بر قلب مرده‌ام می‌ریزد
و چرکینش می‌کند
همانند این شمع‌ها
یاد من هم آهسته
آب می‌شود
و نور خاطراتم
توسط باد سرد فراموشی
ربوده...
من به اتمام‌رسیده
از پایان‌هایی که
دیگر دیدگانش را پر نمی‌کند
می‌ترسد
از نفوذ بذر اشک‌ها
به خاک صورت
و رشد نهال لبخند
از فرشته‌ی مهربانی که می‌آید
و با چوب جادویش
همه‌چیز را مسخ می‌کند
منی که بیش از
کابوس بی‌پایان خودش
می‌هراسد از رویاهای
پشت این سنگ
خنده‌هایی با
بوی نسیان ابدی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
۷. زاید آمده

دیوانه صدایم می‌زنند
گفتم چه دیوانه‌ی غریبی!
چه دیوانه‌ای که می‌رنجد هنوز
نیاکان‌ام همه توتون بوده‌اند
به جز من که یکی خاکسترم،
و لابلای ورق‌های لول شده
که لوله‌ی تفنگ بر سر من‌اند
دود می‌شوم،تیتر می‌شوم،
من اخبارِ یک جهانِ جاهل‌ام!
دیوانه‌ای که خودش را رنگ زد...
آبی یا زرد یا قرمز؛
چه کسی می‌داند؟
که دود شد، ابرها را آلود
نه جز این... نه حتی مرگ پرنده‌ای!

اضاف آمده‌ام،
میان سبزِ درختان بلند
و کت بلند قهوه‌ای آخرین یار
من اضاف آمده‌ام،
پس از مرگ تا بدو تولد، زاید بودم.
عارضه‌ای خونین،
در بطن رگ‌های کبود مادرم
من اضاف آمده‌ی شام یک اشراف‌زاده‌ام
که حتی سگ ولگردی را هم سیر نمی‌کنم
چه دیوانه‌ی غریبی!
که رنج می‌کشد هنوز...
و چه عاقله زنی،
که می‌سوزد تنِ نقص‌اش را
و نقص که خودش بود
و رنگ که خاکستری‌ِ مرگش را.
به قلم ارغنون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
۸. گریستن

با من مگو
راز دل خوش خندگان،
من عمرها گریسته‌ام
با چهچهِ پرندگان...
با هق‌هقِ ابر سیه،
با پولکِ ماهیِ شیر...
من عمرها گریسته‌ام،
با یادِ تنهاییِ خویش!

با من مگو چه دست‌ها
چه راز‌ها در وحدت است!
من سال‌ها جا مانده‌ام
در وحشتِ انگشت‌ها...
در لم*سِ لولای تنم،
انسان را سر کنده‌ام،
من عمرها گریسته‌ام،
با حسرتِ لبخندها...

حالا کجا تا آن‌همه
دریا به دریا سُخته‌ام
از کشتیِ ویران شده‌،
یک ناخدا بر گرده‌ام
فریادِ محکم‌تر برو
فریادِ آن‌ها مرده‌اند...
فریادِ بیش از این نمان!
دیگر تنی نمانده است؟
حالا کجا تا آن دیار...
گریه به گریه، سطرها...
به قلم ارغنون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین