L
Lidiya
مهمان
@ReiHane
اولین باری که مُردم...
نفس هایم را در سینه حبس کرده بودم چون میترسیدم، مرگ ترسناک بود و الان من بیشتر ازهر وقت دیگری سرمایش را احساس میکردم. شاید این اولین باری نبود که از این دنیا فرار میکردم، اما در هرصورت این اولین تصمیم من برای پرواز کردن بود. از زندگی خسته شده بودم و تنها چاره را متضاد زنده بودن میدیدم، اولین باری که مردم اصلا هیچ دردی را احساس نکردم چشم هایم را بستم و تموم کردم. شاید اولین بار همان زمانی بود که در چشم های مادرم درد بیماری لا علاج را دیدم، دکترها قطع امید کرده بودند و من احساس خلاء مرگ را داخل همان راهروهای تاریک سفید رنگ بیمارستان کردم. احساسم داخل رگ هایم جریان گرفت، مانند سم با تقلا خودش را به قلبم رساند. سرما از همان قفسه ی سینه ام راه خودش را به دنیای درونم پیدا کرد. من مردم ولی جسمم هنوز بر روی صفحه ی تاریک زمین غوطه ور بود. چشم های بی روحم را به زمین میدوزم خاطرات جلوی من را نمیگرفت بلکه تشویقی برای کاری که میخواستم انجام بدهم بود. خاطرات مانند چراغ های کم سوی بد رنگ چشمم را میزدند.شاید اولین باری که مردم داخل قبرستان بود، حتی قبر هم برایم کنده بودند، صدای گریه و ناله های مردم هم میشنیدم و به پیکر تنهای مادرم نگاه میکردم، سرما دوباره سر رسیده بود و به من حمله میکرد. همان روز من از تنهایی مردم و هیچ وقت هم زنده نشدم. دوباره به پایین نگاه میکنم و یک قدم به جلو بر میدارم میتونم فضای خالی و بلندی که زیر پاهایم قرار دارد را احساس کنم. به مردمی که از زیر پاهایم میگذشتند نگاه کردم، فقط خدا میدانست که چند بار مرده بودند و یا حتی آرزوی مرگ کرده بودند. چقدر ما آدم ها تنها بودیم، از ابتدا تنها بودیم و هیچ چیز نمیتوانست گودال تاریک و عمیق تنهایی های ما را پر کند. تنهایی ما آدم ها را میکشت و من بعد از دست دادن مادرم مردم. چرا میترسیدم؟ روح ها که نباید از مرگ دوباره بترسند. شاید ما نفرین شده بودیم که هر لحظه با درد مردن در دنیای واقعی جنازه مان حرکت دهیم و جسدمان را از داخل خاطراتمان نگاه کنیم. چه نفرین وحشتناکی، چه کسی آنقدر از ما متنفر بود؟ بعدش چه اتفاقی می افتاد؟ یعنی تمام زندگیم را فراموش میکردم؟ دلم برای خاطراتم میسوخت، من حتی آنها را هم تنها میگذاشتم و میرفتم، اینبار بدون برگشت، قول میدادم که هیچوقت برنگردم، لبخندی تنها زدم و به آرامی نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم یک قدم دیگر به سمت جلو بردارم، میخواستم برم یک جای خوب، جایی که هیچوقت تنها نبودم. اصلا چرا همان لحظه ای که آرزوی مرگ میکردیم مرگ مارا نمی بلعید و تنهایی تمام نمیشد؟ همیشه میخواستم بدونم مرگ چه طعمی دارد. شاید مرگ هم مانند زندگی بود درد و پشیمانی داشت. چشم هایم را باز کردم و مصمم قدمی دیگر برداشتم اما اینبار معلق شدم و برای همیشه درون خاطراتم حبس شدم، حالا دیگر تنها نبودم و جاودان بودم.
«پایان»
اولین باری که مُردم...
نفس هایم را در سینه حبس کرده بودم چون میترسیدم، مرگ ترسناک بود و الان من بیشتر ازهر وقت دیگری سرمایش را احساس میکردم. شاید این اولین باری نبود که از این دنیا فرار میکردم، اما در هرصورت این اولین تصمیم من برای پرواز کردن بود. از زندگی خسته شده بودم و تنها چاره را متضاد زنده بودن میدیدم، اولین باری که مردم اصلا هیچ دردی را احساس نکردم چشم هایم را بستم و تموم کردم. شاید اولین بار همان زمانی بود که در چشم های مادرم درد بیماری لا علاج را دیدم، دکترها قطع امید کرده بودند و من احساس خلاء مرگ را داخل همان راهروهای تاریک سفید رنگ بیمارستان کردم. احساسم داخل رگ هایم جریان گرفت، مانند سم با تقلا خودش را به قلبم رساند. سرما از همان قفسه ی سینه ام راه خودش را به دنیای درونم پیدا کرد. من مردم ولی جسمم هنوز بر روی صفحه ی تاریک زمین غوطه ور بود. چشم های بی روحم را به زمین میدوزم خاطرات جلوی من را نمیگرفت بلکه تشویقی برای کاری که میخواستم انجام بدهم بود. خاطرات مانند چراغ های کم سوی بد رنگ چشمم را میزدند.شاید اولین باری که مردم داخل قبرستان بود، حتی قبر هم برایم کنده بودند، صدای گریه و ناله های مردم هم میشنیدم و به پیکر تنهای مادرم نگاه میکردم، سرما دوباره سر رسیده بود و به من حمله میکرد. همان روز من از تنهایی مردم و هیچ وقت هم زنده نشدم. دوباره به پایین نگاه میکنم و یک قدم به جلو بر میدارم میتونم فضای خالی و بلندی که زیر پاهایم قرار دارد را احساس کنم. به مردمی که از زیر پاهایم میگذشتند نگاه کردم، فقط خدا میدانست که چند بار مرده بودند و یا حتی آرزوی مرگ کرده بودند. چقدر ما آدم ها تنها بودیم، از ابتدا تنها بودیم و هیچ چیز نمیتوانست گودال تاریک و عمیق تنهایی های ما را پر کند. تنهایی ما آدم ها را میکشت و من بعد از دست دادن مادرم مردم. چرا میترسیدم؟ روح ها که نباید از مرگ دوباره بترسند. شاید ما نفرین شده بودیم که هر لحظه با درد مردن در دنیای واقعی جنازه مان حرکت دهیم و جسدمان را از داخل خاطراتمان نگاه کنیم. چه نفرین وحشتناکی، چه کسی آنقدر از ما متنفر بود؟ بعدش چه اتفاقی می افتاد؟ یعنی تمام زندگیم را فراموش میکردم؟ دلم برای خاطراتم میسوخت، من حتی آنها را هم تنها میگذاشتم و میرفتم، اینبار بدون برگشت، قول میدادم که هیچوقت برنگردم، لبخندی تنها زدم و به آرامی نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم یک قدم دیگر به سمت جلو بردارم، میخواستم برم یک جای خوب، جایی که هیچوقت تنها نبودم. اصلا چرا همان لحظه ای که آرزوی مرگ میکردیم مرگ مارا نمی بلعید و تنهایی تمام نمیشد؟ همیشه میخواستم بدونم مرگ چه طعمی دارد. شاید مرگ هم مانند زندگی بود درد و پشیمانی داشت. چشم هایم را باز کردم و مصمم قدمی دیگر برداشتم اما اینبار معلق شدم و برای همیشه درون خاطراتم حبس شدم، حالا دیگر تنها نبودم و جاودان بودم.
«پایان»
آخرین ویرایش: