تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستانک مجموعه داستانک خاطرات من از اولین بار که مُردم | به قلم کاربران انجمن

وضعیت
موضوع بسته شده است.
L

Lidiya

مهمان
@ReiHane
اولین باری که مُردم...

نفس هایم را در سینه حبس کرده بودم چون میترسیدم، مرگ ترسناک بود و الان من بیشتر ازهر وقت دیگری سرمایش را احساس میکردم. شاید این اولین باری نبود که از این دنیا فرار میکردم، اما در هرصورت این اولین تصمیم من برای پرواز کردن بود. از زندگی خسته شده بودم و تنها چاره را متضاد زنده بودن میدیدم، اولین باری که مردم اصلا هیچ دردی را احساس نکردم چشم هایم را بستم و تموم کردم. شاید اولین بار همان زمانی بود که در چشم های مادرم درد بیماری لا علاج را دیدم، دکترها قطع امید کرده بودند و من احساس خلاء مرگ را داخل همان راهروهای تاریک سفید رنگ بیمارستان کردم. احساسم داخل رگ هایم جریان گرفت، مانند سم با تقلا خودش را به قلبم رساند. سرما از همان قفسه ی سینه ام راه خودش را به دنیای درونم پیدا کرد. من مردم ولی جسمم هنوز بر روی صفحه ی تاریک زمین غوطه ور بود. چشم های بی روحم را به زمین میدوزم خاطرات جلوی من را نمیگرفت بلکه تشویقی برای کاری که میخواستم انجام بدهم بود. خاطرات مانند چراغ های کم سوی بد رنگ چشمم را میزدند.شاید اولین باری که مردم داخل قبرستان بود، حتی قبر هم برایم کنده بودند، صدای گریه و ناله های مردم هم میشنیدم و به پیکر تنهای مادرم نگاه میکردم، سرما دوباره سر رسیده بود و به من حمله میکرد. همان روز من از تنهایی مردم و هیچ وقت هم زنده نشدم. دوباره به پایین نگاه میکنم و یک قدم به جلو بر میدارم میتونم فضای خالی و بلندی که زیر پاهایم قرار دارد را احساس کنم. به مردمی که از زیر پاهایم میگذشتند نگاه کردم، فقط خدا میدانست که چند بار مرده بودند و یا حتی آرزوی مرگ کرده بودند. چقدر ما آدم ها تنها بودیم، از ابتدا تنها بودیم و هیچ چیز نمیتوانست گودال تاریک و عمیق تنهایی های ما را پر کند. تنهایی ما آدم ها را میکشت و من بعد از دست دادن مادرم مردم. چرا میترسیدم؟ روح ها که نباید از مرگ دوباره بترسند. شاید ما نفرین شده بودیم که هر لحظه با درد مردن در دنیای واقعی جنازه مان حرکت دهیم و جسدمان را از داخل خاطراتمان نگاه کنیم. چه نفرین وحشتناکی، چه کسی آنقدر از ما متنفر بود؟ بعدش چه اتفاقی می افتاد؟ یعنی تمام زندگیم را فراموش میکردم؟ دلم برای خاطراتم میسوخت، من حتی آنها را هم تنها میگذاشتم و میرفتم، اینبار بدون برگشت، قول میدادم که هیچوقت برنگردم، لبخندی تنها زدم و به آرامی نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم یک قدم دیگر به سمت جلو بردارم، میخواستم برم یک جای خوب، جایی که هیچوقت تنها نبودم. اصلا چرا همان لحظه ای که آرزوی مرگ میکردیم مرگ مارا نمی بلعید و تنهایی تمام نمیشد؟ همیشه میخواستم بدونم مرگ چه طعمی دارد. شاید مرگ هم مانند زندگی بود درد و پشیمانی داشت. چشم هایم را باز کردم و مصمم قدمی دیگر برداشتم اما اینبار معلق شدم و برای همیشه درون خاطراتم حبس شدم، حالا دیگر تنها نبودم و جاودان بودم.

«پایان»
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
@مُنجی
صد سال از بودنم می‌گذشت و من می‌پنداشتم عبور این خاطرات دور، آدم را در مسیر گنگ و اسارت روح سوق می‌دهد.
درست یادم است آخرین باری که مردم، نیم قرن از سادگیم می‌گذشت و من آخرین نفس‌های زجرآور احساسم را به ریه‌های یتیم و رنجورم می‌کشیدم.
درست لحظه‌ای که در ۲۶ سالگی، نهال وجودم به کهنسال‌ترین درخت خشکیده‌ی کائتات تبدیل شد.
مادرم می‌پرسید:
- تو را چه شده است دخترک غمگینم؟
و من در پاسخ او درماندم و زیر ل*ب زمزمه کردم:
- مرده‌ها که حرف نمی‌زنند!
و اشک بی‌محابا بر گونه‌های مادرم سرازیر شد؛ درست در بالای سر جنازه‌ی متحرک دخترکش!
زندگی سخت گرفته بود و من تاوان بی‌دست و پا بودنم را با تلاش‌های بی‌حاصل، برای رهایی پس می‌دادم و گویی زیر بار این تقدیر از پیش نگاشته، له می‌شدم.
خاطرم هست صد سال از اولین باری که مردم می‌گذشت؛ درست در زمانی که احساس کردم در عالمم اما در دنیای هیچکس نیستم!
دو زانو در گوشه‌ای از خیابان خدا کز کرده بودم و رهگذری گفت:
- دنیا با تمام خوب و بدش می‌گذرد، آدم‌های ضعیف محکوم به نابودیند، بلند شو و بجنگ!
دل‌مردگیم با نوازش دستان چروکیده و پرمهرش زنده نشد؛ چرا که از حرف تا عمل فرسنگ‌ها فاصله بود و من به چیزی بیشتر از یک دلداری، برای دمیدن روح در کالبدم نیاز مبرم داشتم.
خسته و با چشمانی بی‌فروغ، امتداد خیابان را گرفته و قدم‌های سست از نشاطم را یکی پس از دیگری بر زمین می‌کشیدم، سایه‌ام هم دیگر همراهم نبود؛ گویی او نیز بعد از مرگ مرا جا گذاشته بود!
دیگر هیچ‌کس نبود و من در برزخی هیچ در هیچ درجا می‌زدم.
ناگهان خدا، همانی که همه می‌گویند: تنهاست و تنها نمی‌گذارد، بی‌کس است و همه‌کس، نور است و تاریکی می‌زداید، صدا زد مرا:
- فرزند؟
قلب پوسیده‌ام، رگ و پی ترکاند و به تپش واداشته شد. بر زانوانم افتادم و صورت غرق در اشکم را در دست گرفت و مرا در آغو*ش کشید.
آسمان آبی بود، ابرها متراکم، گل‌ها انگار لبخند می‌زدند و من آرام گرفته بودم.
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
@Masoum.t

دست هامو بهم مالیدم و روی اتیشی که به جون هیزم ها افتاده بود گرفتم.

صورتم رو به سمت چارلی برگردوندم و لبخندی گوشه لبهام نقش بست.

-دیدی گفتم! عصبانیتت که فروکش کنه چشمات رنگ عشق میگیره.

چنگی به موهای درهمش زد و از پنجره به بیرون نگاه کرد، دستش رو به ل*ب هاش نزدیک کرد و با دندون شروع به جویدن ناخون هاش کرد.

-عشق مزخرفه،عشق رومئو وژولیت هم خرافه های پیرزنای خاله زنکه، اگه عشقی وجود داشت هرگز برای لحظه ای هم نمیرفت!

دستی به ته ریشم کشیدم و ابروهام رو بالا انداختم، پوزخندی به تلخی قهوه زدم وبه قاب عکسش خیره شدم.

خرافه و مزخرف بودنش رو نمیدونم اما هرچی که هست هر ماهیتی که داره، دور بشی،نزدیک بشی، بری، بمونی...

هرچی! ذاتا عشق برای افسانه ها نیست ولی اگه دست تنهاییت رو بگیره، دیگه عمرا ولت کنه؛ حتی اگه نخوای، هرچی تلاش کنی فراموشش کنی قول و زنجیرش رو محکم تر میکنه و در اخر این دست خودته که زخمی میشه.

عشق ثانیه به ثانیه دنیات رو به چالش میکشه.

با ضربه ای که به شونم وارد شد به سمت چارلی برگشتم،ل*ب هاشو اویزون کرد و قیافه غمگینی به خودش گرفت.

-خب تو درک نمیکنی چی میگم.

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و از روی کاناپه بلند شدم و قدم هامو به سمت اشپز خونه برداشتم.

-میدونی مرگ چیه ؟

هیچ پاسخی از طرف چارلی نیومد، با ظرافت همیشگی کارهام ،فنجون ها رو تا لبالب پر از قهوه کردم.

-اولین باری که مردم، اون موقع فهمیدم عشق چیه!

از اشپزخونه خارج شدم وبه سمت چارلی رفتم، فنجون قهوه رو به سمتش گرفتم.

-عشق همیشه بودن نیست! بعضی وقتا باید نمونی تا بمونی.

نگاه تعجبانه اش از روی صورتم سر خورد و به تنها قاب عکس روی دیوار خیره شد.

-اون قلبش رو به من داد، با اینکه خودش توان زندگی داشت.

همه از زندگی متنفرن اما دودستی چسبیدن بهش، این جمله ای بود که همیشه میگفت، اهل کتاب بود و عاشق نویسنده ها...

کسی ک دست هاشو از زندگی برداشته و خودش رو رها کرده، دلایلش از دیوونگی سرچشمه میگیره و دیوونگی از عشق.

چارلی با تن صدای اروم و لرزونی گفت:

-مگه ادما چند بار میمیرن؟

خاطرات سالها خوشی با مایا، خنده هاش و...

کتابایی که بعد رفتنش از خودش جا گذاشت، همون کتاب های زجر اوری که وقتی بازشون میکنم عطر مایا و وجودش رو توی خونه پخش میکنه.

همیشه میگفت کتابا هم مثل اب و خاک حافظه دارن، کاش این کتابای لعنتی فراموشی بگیرن و نبودش رو، فداکاریش رو هر لحظه به رخم نکشن.

بازم بغض لعنتیم مهمون گلوم شد و بازم غروری که اجازه سرازیر شدن نمیده.

و لعنت به غروری که حتی نتونست بهش بگه چقدر دوسش داره!

-نفس هایی که بعد از اهدا کشیدم، هر تپش قلبش، زندگی بدون دردم و زندگی بدون اون! حس کسی که زندگی گرفت تا زندگی کنه...

ادما بیش از یک و بیش از هزار بار میمیرین تا لحظه ای زندگی کنن اما امان از وقتی که توی زندگیت، زندگیت نباشه.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا