یک روز مرد لاغر به آلیسا می گوید.
- وسایلت را جمع کن، باید بروی. همسرم از تو خوشش نمی آید.
مرد لاغر او را به یک مغازه لباس فروشی در شهر می برد.
صاحب مغازه یک زن چاق و گنده است.
او به مرد لاغر پول می دهد و مرد بدون خداحافظی با آلیسا میرود.
آلیسا و پنج دختر دیگر در آنجا کار میکنند.
آنها در یک اتاق کوچک و تاریک کار میکنند.
دخترها کل روز را کار می کنند.
آنها لباس میدوزند.
آنها دوزنده ساعت در طول روز کار میکنند.
وسط روز، نهار میخوردند.
بعد از ناهار به مدت ده دقیقه استراحت میکنند.
شب ها هم کف زمین میخوابند.
هر ماه صاحب مغازه مقدار کمی پول به دختر ها میدهد.
آلیسا با پولش کتاب می خرد.
او بعد از ناهار کتاب میخواند.
صاحب مغازه شگفت زده میشود . دخترهای دیگر نمیتوانند کتاب بخوانند.
صاحب مغازه میپرسد.
- میتوانی بخوانی؟ میتوانی بشماری؟
آلیسا:
- بله، میتوانم.
صاحب مغازه:
- بیا، برو در مغازه کار کن.
آلیسا کار کردن در مغازه را دوست دارد.
او به مشتریان خدمات میدهد.
مشتری ها خانم های پولدار هستند.
آنها لباس های گران میخرند.
یکی از مشتریان خانمی زیبا و قدبلند است.
او همیشه به آلیسا لبخند میزند.
او به آلیسا کادوهای کوچک میدهد.
یک روز آن خانم کیف پولش را در مغازه جا میگذارد.
آلیسا بیرون می رود و در خیابان به دنبالش می دود.
آلیسا میگوید.
- کیف پولتان اینجاست.
خانم لبخندی میزند و مقداری پول از کیف پولش بیرون می آورد.
- ممنونم، تو دختر درستکاری هستی. این پول را بگیر.
آلیسا:
- نه،نه. من پول نمیخواهم.
او به سمت مغازه برگشت.
صاحب مغازه سرش فریاد کشید.
- دیگه مغازه را ترک نکن!من به تو پول زیادی میدهم.
من به تو برای کار کردنت پول می دهم.
به تو پول نمیدهم که از مغازه بیرون بروی.