امروز وقت اجرای نقشه بود، همان نقشهای که ماهها با دوستانم به دنبال این بودیم که انجامش بدهیم و حالا وقتش رسیده بود چهرهام را جدی کردم و خدمتکارم را صدا زدم.
- خدمتکار، آهای خدمتکار.
با آرامش همیشگی و خنده بر ل*ب وارد شد و تعظیم کرد.
- بله بانوی من، در خدمتم.
با چهرهای در هم و عصبی نگاهش کردم و غریدم.
- کجا بودی تو هرچی صدات میکنم پیدات نمیشه؟ تموم دخترا رو جمع کن برید باغ بیرون از قصر و صد شاخه گل رز برام بیارین.
با آرامش همیشگی و لبخندهای حرص درارش گفت:
به جای این کار از گلخونهی قصر هرچی که بخواید رو براتون میارم.
با گفتن این جملهاش مانده بودم که در جوابش چه بگویم، خدایی به اینجای کار دقت نکرده بودم، چهرهی وا رفته از حرف خدمتکارم را به چهرهای عصبی تغییر دادم و سرش داد زدم.
- همین که گفتم، دستوری رو که دادم انجام میدی وگرنه همتون رو اخراج میکنم.
جمله آخرم را به گونهای با جدیت گفتم که خودم شک کرده بودم که من این حرفها را زدهام چه برسد به آن بدبخت که مانده بود چه واکنشی نشان بدهد،هول شد و زود خودش را جمع کرد با اینکه کلی به من شک کرده بود، یکی از آن نگاههای خودت خری را به من انداخت و گفت:
- بله بانوی جوان، دستورتون اطاعت میشه.
وقتی این حرف را زد یک تعظیم کوچک کرد و از اقامتگاهم خارج شد، همین که پایش را از در بیرون گذاشت عین برق گرفتهها از جایم بلند شدم و بالا و پایین پریدم و سعی کردم جیغ و داد نکنم، بعد از اینکه خوب شادی خود را خالی کردم و از این پیروزی خوشحال بودم، جرقهای به مانند سنگی که از آسمان بر سرت میافتد بر سر من بدبخت و بیچاره افتاد و در یک آن خوشحالیم را به فنا برد.
آخر من الان به زور عقلی که در کل این هفده سال جمع شده بود یک راه حل برای ندیمهها پیدا کرده بودم و در حال حاضر انگشت به دهان داشتم به این فکر میکردم که چگونه سربازهای اقامتگاه را بپیچانم و از این مرحله به سهولت عبور کنم، با چراغ نیم سوختهای که در ذهنم جرقه زد مثل یک شاهدخت خیلی باشعور سر جایم نشستم و فرماندهی سربازها را صدا زدم.
- فرمانده، فرمانده، شما اون بیرونید؟
با همان قیافهی عزرائیل گونهاش و آن شمشیری که بیشتر شبیه به تبر بود وارد شد، اگر یکی از راه دور میدیدش گمان میکرد که قصد به هلاکت رساندنش را دارد، من که به شخصه خودم نوکرش بودم، یک لحظه ماندم به او دروغ بگویم و بفهمد بعد بزند همین جا مادر و پدر من را بیدختر کند، با صدای عین زهرمارش به خودم آمدم که میگفت:
- بله بانوی من، در خدمتم.
آب دهانم را خیلی نامحسوس نوش جان نمودم و با لبخند و آرامشی ظاهری گفتم:
- سربازها رو جمع کن و برای کمک به خدمتکار ارشد به گلخانه خارجی ببر، نمیخوام حتی یک شاخهی گل خر*اب بشه، در غیر این صورت با برادرم طرفی متوجه شدی؟... .
سرش را چند باری موقع حرف زدنم به نشانه تایید تکان داد و پس از تمام شدن صحبتهایم گفت:
- سفارشتون انجام داده میشه بانوی جوان.
البته من که میدانستم این فرمانده به ندیمه ارشد (خدمتکار مخصوص شاهدخت) چشم داره و این موضوع را حتی الانم که فرستادمش نزد آن ندیمه از برق توی چشمانش قشنگ میشد فهمید وگرنه اگر الان میگفتم برو دنبال یک کار دیگر صد تا دلیل از من میخواست.
با خروجش از اقامتگاهم نفسم را با صدا بیرون فرستادم، من نمیدانم این بشر چطور آدمی است آخر؟ ماندهام چه کسی میخواهد با این ازدواج کند. از فکر خودم خندهام گرفت ولی الان نه وقت مسخره بازی بود و نه خندیدن، بالاخره تنها شده بودم و میتوانستم به نقشهام برسم.
بدون اطلاع به هیچکس و بدون هیچ محافظی با لباسی که از یکی از خدمت کارهایم گرفته بودم و بماند که با کلی تعریف الکی و صد تا بهانه راضیاش کرده بودم لباس را به من بدهد از قصر بیرون زدم.
طبق قرار و نقشهای که با چند نفر از دوستانم که همنشینی با آدم دیوانهای مثل من در آنها اثر کرده بود و راضی شده بودند با من به کوه و دشت و دمر بزنند، البته از این هم نگذریم که با من بهشان خوش میگذشت و این را هم بدانید که اصلاً خودشیفته نیستم، روبروی دروازه قصر چند نفر از بچهها را دیدم.
هرچه به آنها نزدیکتر میشدم سعی میکردم جلوی خندهام را بگیرم که یکباره عین این سادهها و خلمغزها نزنم زیر خنده و مردم فکر نکنند که دیوانهای یا چیزی هستم.
وقتی که رسیدم دستم را گذاشتم جلوی دهانم تا صدای خندهام بالاتر نرود، در کمال تعجب دیدم آنها هم شبیه من هستند، میگویم که کمال هم نشین بگویید نه.
کم کم هر پنج نفرمان جمع شدیم و عزم رفتن کردیم، از شهر که خارج شدیم به کوه بزرگی رسیدیم و دقیقاً مشابه چهارپایانی که از قفس خارج میشوند و به آزادی میرسند با جیغ و داد دویدیم به سمت جلو و بدون فکر به عاقبتش همینطور جلو و جلوتر رفتیم، بعد از چند ساعت خوشگذرانی بالاخره سعی خودمان را کردیم که شیطنتهایمان را کنار بگذاریم و مثل دخترهای خوب برگردیم به خانههایمان، صدایم را که از خنده زیاد کمی گرفته و خشدار شده بود صاف کردم و رو به دخترها گفتم:
- خیلی خب دخترا، تا دیر نشده باید برگردیم به قصر، مطمئنم که تا الان هم کلی دنبالمون گشتن.
یکی از دخترها به تایید از حرفم سرش را تکان داد و دستانش را به هم زد، بعد با صدای دلنشین و آرامش گفت:
- اهوم، بهتره برگردیم، ندیمه ارشد حتما تا الان پنج یا شیش بار غش کرده، جدا از اون ممکنه راهزنا بیان و بدزدنمونا.
بعد از گفتن این حرفش باز همه زدند زیر خنده که من گفتم:
- پس بهتره تا ندیمه ارشد به بیماری غش مبتلا نشده و راهزنا نیومدن بخورنمون برگردیم خونه بابامون.
باز هم همه خندیدند و باهم شروع به حرکت کردیم.
@سادات.۸۲