با شنیدن حرفهای فیلیکس حالم آرومتر شد اون راست میگفت من سختتر از اینها رو هم گذروندهام!
***
این دوروز توی یک چشم برهم زدن گذشت حالا زمانش رسیده! باید آماده بشم تا بعنوان خدمتکار کارمرو شروع کنم.
-مامان، بابا، مارتا، مارتین، ماریا من باید برم.
مامان مثل همیشه با حالتی نگران پرسید: دخترم مطمئنی خطری نداره؟ اینجور که داداشت میگه اون مافیا واقعا خطرناکه.
مطمئن نبودم. واقعا مطمئن نبودم. خودم هم میترسیدم اما لبخندی زدم گونشو بو*سیدم و گفتم: نترس مامان خوشگلم هیچ مشکلی پیش نمیاد.
بعد یک چشمک زدم و گفتم: بعد شما که جنای قویتونو میشناسید من به این راحتیا تسلیم نمیشم.
بابا درحالی که داشت طرح جدیدش رو میکشید وارد بحث شد و گفت: شبیه جوونیهای باباتی دیگه! تعجبی نداره که.
مارتا درحالی که از پله ها پایین میومد گفت: همینه دیگه فقط دخترتون براتون مهمه منم که اصلا هیچی، انگار نه انگار منم همراه جنا به اون ماموریت میرم.
مامان از اون لبخند های مهربونش زد و گفت: این دیگه چه حرفیه پسرم؟ تو نور چشمی مایی ولی خواهرت دختره تنها توی خونهی یک غریبه براش خطرناکه.
-بله شما درست میفرمایید.
خندیدم و گفتم: خب دیگه حسودی نکن، داره دیر میشه نیم ساعت دیگه باید برای مثلا مصاحبه کاری اونجا باشم، ماریا و مارتین هنوز بیدار نشدن؟
-نه، تو خواب هفت پادشاهان.
-حیف شد! خیلی خب مارتا باید بریم.
-باشه برو بشین تو ماشین تا من بیام.
بعد رو به بقیه تعظیم کرد و گفت: امری نیست؟
-برو پسرم خدا به همراهت.
داخل ماشین فقط و فقط فکرم مشغول یک چیز بود اتفاقات چجوری قراره پیش بره؟ بیخیال شو جنا انقدر استرس نداشته باش. متوجه توقف ماشین نشدم که صدای مارتا منرو به خودم آورد:
-خب پرنسس! چیز یعنی خدمتکار جان رسیدیم.
-چی؟ کی رسیدیم؟
-الان، مراقب خودت باش.
-حتما! توهم همینطور.
از ماشین پیاده شدم و به عمارت با شکوهی که جلوم بود خیره شدم.