و من تو را
بهارِ این زمستان
می دانم
.
من یاد تو را
هر صبح...
هر عصر...
و هر شب...
همچون نفسی گرم در یک روز برفیِ زمستانی که دستانم را گرم می کند
همچون تشنه ای در کویر که به آب رسیده،
و همچون یک چای دلچسب کنار پنجره، به تاروپود روحم تزریق می کنم...!
مهشید تمسکی
تو را ساده دوستت دارم،
ساده در شب های بی رویا در کنج دلتنگی هایم نگاهت می کنم،
و از دنیای ناشناخته ای که با تو ساخته ام هراسم نیست،
دنیایی که شاید گم باشد برای دیگران
برای من اما حکم آزادیست،
حکم تنفس در هوایی که
این روزها سخت است در آن نفس کشیدن...
مهشید تمسکی
همین پاییز
سر ساعت همیشگی
کنار درخت بید
با همان بارانی مورد علاقه ی تو
و چشمانی به درخشندگی خورشید
با قلبی آکنده از روزنه های امید و خوشی های ساده
و دستانی پر عشق
که از هر انگشت آن برای تو محبت جاریست
و تشنه ی نوازش
با دلی پر از رازهایی که قرار است برایت بگویم
منتظرت می نشینم...
هر روزمان را به امید روزی بهتر می سوزانیم و آخر تمام افکارمان ختم می شود به اینکه در لحظه باید زیست...
لحظه ای که تمامأ سعی در تلاش برای ارتقایش هستیم؛
می گذرد و می گذرد و باز هم می بینیم لابه لای تمام لحظات سپری شده، تنها گاهی زندگی کرده ایم.
داستان زیستن ما مانند بادبادک کاغذی است که تنها با شدت باد اوج می گیرد و این باد یا کمی او را در اوج باقی نگه می دارد یا از بند رها و به ناکجا پرتاب می شود...
مهشید تمسکی
عشق برای هر کدام از ما معنی و مفهوم خاصی دارد و هر کسی به نحوی آن را حس می کند و در زندگی اش به کار می گیرد،
یکی عاشق می شود تا که با او چای عصر را بنوشد یا به پیاده روی برود،
دیگری اما عشق را بوجود می آورد که به تنهایی تمام شهر را با یادش قدم بزند و حتی لحظه ای احساس تنهایی نکند!
و اما عشق حالت های زیبای دیگری هم دارد، که یکی عشق از قلمش می تراود،
دیگری در تیغ تیز جراحی اش!
یکی شعری از شاعری که نمی شناسد را برای یاورش زمزمه می کند و صدای خوش او همچو ریشه های گیاه بامبو در دل و جانش می نشیند و تمام زندگی اش را سبز می کند،
به همین زیبایی؛
و زندگی بی عشق به مثابه متروکه ی مخروبه و خالی است که هر لحظه ممکن است فرو بریزد...
مهشید تمسکی
هیچ فکر کرده ای دنیای کودکی چرا زیباست،
چرا مزه ی همه ی خوراکی ها متفاوت تر است و تمام
بازی ها نوستالژی می شوند؟
هیچ چیزی جز هیجانِ دیدن رفقا برای قانع شدنمان در چُرت بعدازظهر مؤثر نبود چون در ذهنمان چیزی جز آن نبود و از یک جایی به بعد می فهمیم بزرگ شده ایم و نگران گذشت عمرمان می شویم هیچ چیزی دیگر رنگ و بوی قبل را ندارد،
برای همین هم آتش طمع در ما روشن می شود،
می خواهیم همه چیز مال خودمان باشد حسادت باعث می شود از زندگیمان لذ*ت نبریم وهیچ چیزی قانعمان
نخواهد کرد که بگوییم دیگر کفایت می کند،
چون می خواهیم مابقی عمرمان از هرچیزی بیشترین
استفاده را ببریم اما این زیاده خواهی
فقط باعث می شود فکر کنیم هیچ چیز مانند قبل نیس
و زمان ارزش خود را از دست می دهد،
چشم بر هم می زنیم سال ها می گذرد،
عمرمان می گذرد،
در حال برای آنچه که وجود دارد زندگی کنیم...
مهشید تمسکی
سکوت سرشار از ناگفته هاست
وز سخنان ناشینده و ز جرمان ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت
حقیقت ما نهفته است
حقیقت من
حقیقت تو
و منآنقدر پر از سکوت بوده ام که اگر به چشمانم نگاه کنی کر خواهی شد.
بدتر از آدمی که نمیفهمه از زندگی چی میخواد، آدمی که خیلی آگاهانه میدونه که چی میخواد. شاید اونی که نمیدونه با آسودگی بیشتری زندگی کنه و منتظر بمونه که تقدیر به هرکجا میخواد ببرتش، اما.. آدمی که میفهمه و روی خواستهاش پافشاری میکنه گاهی حتی از خیلی چیزها میگذره که به خواسته اصلیش برسه؛
و چقدر تلخه وقتی ببینه جادهای که به مقصد مورد نظرش ختم میشه انقدر طولانی و سخته که حتی مطمئن نیست به تهش میرسه یا نه…
اما تا وقتی پا توی این جاده نذاری نمیفهمی شانس، تضاد بین خوشی و غم، خستگی و فراغت یا حتی معجزه یعنی چی و چه حسی دارن…
و مجموع تمام اینها زندگی رو میسازه و از تو آدمی میسازه که با بقیه فرق کنی!…
مهشید تمسکی
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 0)
دیدن جزئیات