تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

[نرجس شهبازی] دومین دوره کارگاه آموزشی دلنوشته نویسی

وضعیت
موضوع بسته شده است.
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
37683_23f2d9c9593884231706184a4a045ed3.jpg

با سلام
کاربر گرامی @نرجس شهبازی


با شرکت در کارگاه آموزش دلنوشته نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.


_ مدرس @ARAWMIXIA


_ دوره ی آموزشی زمستان 99 _
❄لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید❄
با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد.


°|با تشکر، مدیریت تالار ادبیات|°
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,131
3,326
133
وضعیت پروفایل
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و خونم از حلق، به جوش آمد و نابود شدم!
و من، بیش از هر زمان دیگری از محکم چنگ‌ زدن به چیزهایی که میدانم باید مدتها پیش رهایشان میکردم خسته‌ام، من، بیش از هر زمان دیگری از محکم چنگ زدن بر گلویم و تقلا برای نفس کشیدن، خسته‌ام!

بیست و ششِ دهِ نود و نُه!
تمرین*
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,131
3,326
133
وضعیت پروفایل
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و خونم از حلق، به جوش آمد و نابود شدم!
40795_35584653a46e0b1a863e180ee0adc221.png

هیچ آدمی انتخاب نمی‌کند گُم شود یا گم‌شده باقی بماند؛ فقط ناگهان به خودش می‌آید و می‌بیند که راه را گم کرده است و نمی‌داند کجاست. من در خودم گم شدم و هیچ‌وقت نخواستم که درونِ شهرِ شلوغِ وجودِ خودم گم شوم و حسِ کنم، این گرد و غبارِ غمِ درونم را، که دلیلِ گرفتگیِ قلبِ نیمه‌جانم می‌شوند. وَ که می‌تواند جنگلِ سرسبزِ درونم را در این گرد و غبار پیدا کند؟!


بیست و هشتمِ اسفندِ نود و نه!
تمرین*
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,131
3,326
133
وضعیت پروفایل
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و خونم از حلق، به جوش آمد و نابود شدم!
من نمی‌توانم به دوست داشتن وادارت کنم. یعنی هیچ کس تواناییِ اینکه به دوست داشتن وادارت کند را ندارد. اما اگر فقط یک کار از من بر نیاید، این است که دیگر دوستت نداشته باشم. حتی اگر بروم، حتی اگر گورم را گم کنم و دیگر تو را نبینم و دیگر مرا نبینی. کاش نگفته بودم دوستت دارم. اما نه، کاش بیشتر از همیشه گفته بودم که دوستت دارم. من کم گفتم و حالا می‌گویم! دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. تو را با تمامِ وجودم دوستت دارم! صدبار. هزار بار و باز هم می‌دانم با هر بار گفتنش انگار که آتش بر روی همان تکه گوشتِ دردسر ساز، در چپِ سی*نه‌ام می‌بارد و می‌سازند گوله اشکی از غمِ خانمان‌سوزِ نرسیدن و ندیدنِ رُخ یاری که از آن تو نیست! اما باز هم می‌خواهم که بگویم، باز هم می‌خواهم به تو یکی بگویم! می‌خواهم قبل از رفتن یک بار دیگر دست‌هایت را بگیرم و به تو بگویم، بگویم که دوستت دارم!

تمرین*
دومِ اسفندِ نود و نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,131
3,326
133
وضعیت پروفایل
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و خونم از حلق، به جوش آمد و نابود شدم!
سکوتم؛ از غمی‌ست که تو در دلم کاشته‌ای.
سکوتم از بغضی‌ست که حالا، همراه همیشه‌گی من است! سکوتم از حرف‌های زیادی‌ست که دل‌شان یک شنونده می‌خواهد! سکوتم از قرار نبود هایی‌ست که بدجور ذوقم را تکه تکه کرده‌اند! از قرار نبود هایی که کلمه‌ها را در اوج پرحرفی، از من گرفته بودند!
قرار نبود وزن یک برج سر به فلک کشیده، روی قلبم سنگینی کند و من روی گسلی ایستاده باشم که دیگر آخر صبرش بود. قرار نبود دلم بخواهد که شب‌ها، وقتی چشم می‌بندم آرزو کنم که صبحش همان چشم‌ها را باز نکنم! قرار نبود خودم را روی تخت پرت بکنم و در اوج سکوت داد بزنم و اشک بریزم و اشک‌هایم تا خود صبح، بند نیایند.
من جنگجو، برای این حال نجنگیده بودم!
قرار نبود بار ها از خواب زوری‌ام بیدار شوم و هنوز شب باشد و روزی نرسیده که شاید روز مرگ من باشد. قرار نبود دیگر اسمت را صدا نزنم و جای خودت یک ال‌سی‌دی کوچک را ب*غل بگیرم. قرار نبود اینجا بنویسم "خوبم"، و تو هیچ‌وقت نگویی"خوبی که خوبم!"
تمرین*
شش اسفند نود و نه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,131
3,326
133
وضعیت پروفایل
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و خونم از حلق، به جوش آمد و نابود شدم!
به من بگویید تنهایی را چه کسی آفرید. بگویید که این تنهایی را که آموخت به مردمی که از عشق چیزی نمی‌دانند! مگر می‌شود آن‌ها عاشق نباشند و تنها باشند؟! تنهایی این است، عاشق باشی و آن کسی که می‌خواهی‌اش کنارت نباشد! تویی که قلبِ منی نیستی و تو نفهمیدی که در بین دوستانت تنها شدن یعنی چه. عشق را که آفرید که تنهایی چاشنی‌اش باشد؟! اگر سیب نبود، عشق چه می‌شد؟! اگر آدم نبود، حوا تنها می‌شد؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,131
3,326
133
وضعیت پروفایل
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و خونم از حلق، به جوش آمد و نابود شدم!
‏"از شدتِ دلتنگی، از خواب پریدن"، با اختلاف جزوِ اذیت‌کننده‌ترین و غم‌ناک‌ترین بیدار شدن‌هاست و "با قلبِ شکسته خندیدن"، عذاب‌آور ترین و گریه‌دار ترین خنده‌های دنیاست. شاید تو ندانی معنی اینکه ساز درونت غم می‌نوازد و تو شاد می‌رقصی چیست! اما من این را خوب می‌فهمم. یک‌جور پارادوکس است، مثلا تو نباشی و من زندگی کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,131
3,326
133
وضعیت پروفایل
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و خونم از حلق، به جوش آمد و نابود شدم!
"از شدتِ دلتنگی، از خواب پریدن"، با اختلاف جزوِ اذیت‌کننده‌ترین و غم‌ناک‌ترین بیدار شدن‌هاست و "با قلبِ شکسته خندیدن"، عذاب‌آور ترین و گریه‌دار ترین خنده‌های دنیاست. شاید تو ندانی معنی اینکه ساز درونت غم می‌نوازد و تو شاد می‌رقصی چیست! اما من این را خوب می‌فهمم. یک‌جور پارادوکس است، مثلا تو نباشی و من زندگی کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,131
3,326
133
وضعیت پروفایل
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و خونم از حلق، به جوش آمد و نابود شدم!
44358_8f15c32b1eea2e86300796bdad2b66cd.jpg

دلت که مرد! دیگر همه‌چیز را سیاه می‌بینی. خورشید سیاه بر زمینت می‌تابد و آسمانت سیاه‌تر از همیشه است. دلت که مرد، فرق با درد خندیدن را از باقیِ خنده‌ها تشخیص می‌دهی! دلت که مرد به این فکر نمی‌کنی که شاید من هم یک‌روزی از ته دلم خندیدم! دیگر به این فکر نمی‌کنی که یکی می‌آید و لبت را به لبخند وا می‌دارد. به این فکر نمی‌کنی که شاید یکی بیاید و یک گوشه‌ی دلت را روشن کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Apr
1,131
3,326
133
وضعیت پروفایل
ناگهان شد که زمین نبض جنونش زد و خونم از حلق، به جوش آمد و نابود شدم!
چند وقت است که نخوابیدم؟ چند روز؟ چند هفته؟ چند قرن؟ درحال با شکنجه آزمایش شدنم، با زنده ماندن و زندگی کردن، آزمایشی که انتها ندارد و پایانش، دست هیچکس نیست. فقط می‌بینم که سایه‌ها به روحم حمله می‌کنند و دست‌هایشان را دور گردنم حلقه می‌کنند، که آينده‌ را مه گرفته و تا دو ثانیه بعدش را حتی نمی‌توانم تصور کنم، که فقط غم درونم جولان می‌دهد. در لحظاتم گم شدم و دنبال دستی‌ام که نجاتم دهد، بیاید و از این منجلاب بیرونم بکشد. در سیاهی‌های اتاقم حل می‌شوم و با خودم فکر می‌کنم که چرا هیچ آرامشی قرار نیست پیدا شود، فکر می‌کنم اگر هیچ‌وقت دوباره هیچ چیز شبیه قبل نشود چه می‌شود؟ من به نفس کشیدن ادامه می‌دهم؟ به سی*نه‌ام چنگ می‌زنم و عضوی که گاه و بی‌گاه به تپش می‌افتد را لای مشت‌های لرزانم می‌گیرم، چشم‌هام تر شده ولی رگ‌های سیاه قلبم، از خشکی با کویر هیچ فرقی ندارند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا