من نمیتوانم به دوست داشتن وادارت کنم. یعنی هیچ کس تواناییِ اینکه به دوست داشتن وادارت کند را ندارد. اما اگر فقط یک کار از من بر نیاید، این است که دیگر دوستت نداشته باشم. حتی اگر بروم، حتی اگر گورم را گم کنم و دیگر تو را نبینم و دیگر مرا نبینی. کاش نگفته بودم دوستت دارم. اما نه، کاش بیشتر از همیشه گفته بودم که دوستت دارم. من کم گفتم و حالا میگویم! دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. تو را با تمامِ وجودم دوستت دارم! صدبار. هزار بار و باز هم میدانم با هر بار گفتنش انگار که آتش بر روی همان تکه گوشتِ دردسر ساز، در چپِ سی*نهام میبارد و میسازند گوله اشکی از غمِ خانمانسوزِ نرسیدن و ندیدنِ رُخ یاری که از آن تو نیست! اما باز هم میخواهم که بگویم، باز هم میخواهم به تو یکی بگویم! میخواهم قبل از رفتن یک بار دیگر دستهایت را بگیرم و به تو بگویم، بگویم که دوستت دارم!
تمرین*
دومِ اسفندِ نود و نه!