با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
این همه که عاشق میشوی
صدایت میافتد،
دهانت تلخ میشود،
با یک قاشق مربّاخوری
عسل میریزی در دهانم
و پنجضلعیهای قلبم
پُر میشود از نیش زنبورهای کارگر!
مگر اندوه تمام میشود
برای دلخوشی تو رفته پشت درختان
یا روی مجسمهی میدان شهر نشسته
یا از لوسترهای آویزان
نگاهت میکند
و انرژیهای منفی یعنی همین.
گاهی انسان تنهاست
ناگهان قانونی را میفهمد
که سخت بود پیش از این
گاهی میتوان با این همه اندوه از کوه بالا رفت
آه اندوه،
فکر میکنم که مدیونم به تو... .
میترسم از جمعیّت کلمهها
که اطرافم راه میروند،
نه شعر میشوند
و نه غذای خوشمزهای برای ناهار.
میترسم از رانهای کوچک بلدرچین
بر سر در مغازهها
و نگاه بیتفاوت عابران
و بوتههای افسردهی کرفس
در سهماههی سیاه زمستان.
چمن ها
آنقدر یکدست بودند
که دل هر حلزونی را میبردند
تو فیلسوفی هستی که در باغچه راه میروی
زنبورها را عاشق تر میکنی
و شهدها را شیرین تر
از پنجره که نگاهت میکنم
حواس مربای توت فرنگی هم پرت میشود.
بايد آرام دوستت بدارم!
دوست داشتن با صداىِ بلند آزارت میدهد..!
بايد آرام دوستت بدارم!
مثل مغازههاى كتابفروشى...
نه مثل چاپخانهها و پرنده فروشىها!