تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,832
4,252
148
وضعیت پروفایل
(:?
من دوست داشتم کسی بود که مرا می‌فهمید...
کسی بود که می‌فهمید چقدر بیش از توانم جنگیدم، کسی بود که می‌فهمید چقدر گذار از خیلی چیزها برایم سخت بوده، کسی بود که می‌فهمید چقدر بغض، پشت لبخندهام پنهان کرده‌ام و کسی شانه‌هام را محکم می‌فشرد و می‌گفت: می‌فهمم چه روزهای سختی پشت سر گذاشتی و چقدر جسورانه با همان پاهای خسته و دست‌های لرزانت ایستادی و اوضاع را درست کردی.
من دوست داشتم کسی بود که مرا می‌فهمید، کسی بود که نگرانم می‌شد، کسی بود که رنج‌هام، غمگینش می‌کرد و تمام تلاشش را به کار می‌گرفت تا من، لابه‌لای اینهمه دشواری و اندوه، احساس خوشبختی کنم.
من دوست داشتم کسی برای تمام زمان‌هایی که از خودم گذشتم، دوست‌ترم می‌داشت و به‌خاطر تمام نیازهایی که سرکوب کردم محکم‌تر در آغوشم می‌فشرد. کسی که می‌دانست من هم می‌توانستم حواسم فقط به خودم باشد، می‌توانستم خودخواه باشم، می‌توانستم فقط نیازهای خودم را ببینم، می‌توانستم فقط به آرامش و حالِ خوبِ خودم فکر کنم.
من دوست داشتم کسی بود که مرا با تمام بغض و اندوهی که داشتم، محکم در آغو*ش می‌کشید و آرام می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,832
4,252
148
وضعیت پروفایل
(:?
کاش برخاسته‌ از آرزویی باشم، آرزوی کودکی که در زنگ انشا خواست به آینده سفر کند، چشمانش را بست و رسید به اینجا، حالا که این وضعیت سیاه را دیده، حالا که به نهایت استیصال رسیده، چشمانش را محکم به هم بفشارد و هق‌هق کنان و ترسیده از همه چیز، بازگردد به زمان خودش، بازگردد و معلم را سخت در آغو*ش بگیرد، دوستانش را سخت در آغو*ش بگیرد، خانواده‌اش را سخت در آغو*ش بگیرد و همه با تعجب بپرسند: این ماسک روی صورت لطیف و کوچولوی او چه‌کار می‌کند؟!!!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,832
4,252
148
وضعیت پروفایل
(:?
بروید بغلش کنید، شانه‌هاش را محکم بگیرید، زل بزنید به چشم‌هاش و تک تک جزئیات صورتش را با دقت و لذ*ت برانداز کنید، بروید هرچه نگفتید بگویید، بگویید چقدر دوستش دارید، بگویید چقدر خنده‌های قشنگی دارد، چشم‌های قشنگی دارد، و چقدر قشنگ به آدم نگاه می‌کند.
بروید دست‌هاش را بگیرید میان دست‌هاتان و با او حرف بزنید، قربان صدقه‌اش بروید، چشم‌هاتان را ببندید، صداش را بشنوید و پرواز کنید و به ابرها برسید.
بروید و ببوسیدش، ببوئیدش، و انگار که برای آخرین‌بار؛ نفس بکشیدش. زمان در انتظار هیچ‌کس نمی‌ماند، همین الان بروید و بگویید دوستش دارید. و از خودتان بپرسید: آیا به‌قدر کافی خوشبخت بوده‌ام؟ یاد گرفته‌ام؟ دوست ‌داشته‌ام؟ دلخوش بوده‌ام؟ سفر رفته‌ام؟ لذ*ت برده‌ام؟ احساس کرده‌ام؟ از خودتان بپرسید آیا در این فرصتی که داشتم، به قدر کافی زیسته‌ام؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,832
4,252
148
وضعیت پروفایل
(:?
باید با چند نفر که خالصانه تو را دوست دارند و تو هیچ احساسی به‌‌شان نداری برخورد کنی تا بفهمی؛ می‌شود کسی تو را از ته دل بخواهد و تو به او هیچ احساسی نداشته‌باشی.
باید چند بار با اشخاصی مواجه شوی و با بی‌میلیِ تمام، پاسخِ احساسات عمیقی که سمت تو روانه می‌کنند را بدهی تا بپذیری می‌شود کسی را که اینهمه تو را دوست دارد، اینهمه دوست نداشت!
باید برایت اتفاق بیفتد و باید در همان جایگاهی که ناممکنش می‌پنداری قرار بگیری و احساسات و عشق کسی را پس بزنی تا بپذیری اگر کسی به علاقه‌ و توجه خاص تو، بی‌تفاوت و از سر عادت پاسخ داده، هیچ عشقی را از سر هیچ مصلحتی و در هیچ پستویی پنهان نکرده!
این‌ها توجیه احساسات لجوج و بی‌منطق توست که برای ابراز خودش، بهانه‌های واهی جور می‌کند. عشق اگر عشق باشد، این حرف‌ها حالی‌ش نیست!
و عاشق اگر عاشق باشد، بدون ابراز محبت و علاقه‌اش به تو، نابود می‌شود! مگر می‌شود کسی را اینهمه دوست داشت و اینهمه تنهاش گذاشت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,832
4,252
148
وضعیت پروفایل
(:?
خیال بباف، نفس بکش، کتاب بخوان، ذوق کن. به هر شکلی که می‌شود؛ زنده باش و دستان زمخت زندگی را محکم بگیر.
کسی را پیدا کن که پایه‌ی دیوانگی‌هات باشد، با تو زیر باران خیس شود، با تو توی خیابان بلند بخندد، با تو موزیک گوش کند، برقصد، کتاب بخواند، فیلم ببیند. کسی را پیدا کن که سن و سال حالیش نباشد، که از قضاوت‌ها نهراسد، که ساده، ذوق کند، که سبز باشد، بکر باشد، دیوانه باشد. کسی را پیدا کن که با تو از طرح ناموزون ابرها، به دهکده‌های خیال برسد، که سرکش باشد و با تو بدون آسمان و بال، پرواز کند، که با تو چای بنوشد و شعر بخواند و دیوانگی کند. دنیا به قدر کافی، آدمِ بی‌ذوق دارد، دنبال کسی باش که ذوق داشته‌باشد و از تماشای ماه و شب و کهکشان، به وجد بیاید و حضور و حرف‌هاش، تو را جانی دوباره ببخشد و ترغیب کند به زیستن ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,832
4,252
148
وضعیت پروفایل
(:?
بیشتر تلاش کن و بیشتر رشد کن و بیشتر موفق شو. اشکالی ندارد اگر بی‌نقص نیستی، اشکالی ندارد اگر گاهی خسته می‌شوی، اگر گاهی جا می‌زنی، اگر هنوز به قدر کافی مستقل و توانمند نیستی. دانه‌ی کوچک کاج زیر پا افتاده بود و هرگز تصورش را نمی‌کرد روزی درخت تنومندی ‌شود که آدم‌ها زیر خنکای دلپذیر سایه‌‌اش آرام بگیرند. ادامه بده، هیچ چیز برای ذهن‌های خلاق و دست‌های تلاش‌گر و انسان‌های هدفمند، غیر ممکن نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jun
1,832
4,252
148
وضعیت پروفایل
(:?
کی دست بر می‌داری از کسی که آدمِ آرزوهای تو نیست؟ کی دست بر می‌داری از این داستان بی‌مخاطب نا‌فرجام؟ آدمی بود و رفت، داستانی بود و تمام شد، احساسی بود و دیگر نیست، چرا تو هنوز هستی؟ چرا تو هنوز همان‌جا ایستاده‌ای و دنبال توجه می‌گردی؟ چرا واقعیت را نمی‌بینی و تغییر را نمی‌پذیری؟ چرا تمامش نمی‌کنی؟!
قرار نیست آدم‌ها تا ابد بر مدارِ یک احساس بمانند! قرار نیست آدم‌ها همیشه یک نفر را دوست بدارند! که شاید دلشان را زده‌باشی، که شاید از یک جایی به بعد، حوصله‌ی ارتباط نداشته‌باشند، که شاید از یک جایی به بعد بفهمند اشتباه می‌کردند، که شاید از یک جایی به بعد با اولویت‌های مهم‌تری، و آدم‌های بهتری مواجه شوند، که "بهتر" از نگاه هرکس فرق می‌کند و به این معنا نیست که تو کافی نیستی!
قرار نیست چون یک نفر -به هر دلیلی- از تو بریده، تو خواستنی نباشی! که اگر یک نفر تو را نخواسته، تو دوست داشتنی نباشی! قرار نیست آدم‌های دیگری تو را نخواهند و قرار نیست کسی پیدا نشود که جانش به جان تو بند باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
ما خودمان بودیم و خودمان !
کسی را نداشتیم ...
ما تاوانِ غرورمان را پرداختیم ،
تاوانِ احساسی که ظالمانه ، سرکوبش کردیم ،
بغض هایی که بلعیدیم ،
و حالِ بدی که انکار کردیم .
ما رویِ پایِ خودمان ایستادیم و بدونِ هیچ منتی ، ادامه دادیم !
ما قوی بودیم ... خیلی قوی !
و سخت بود ؛
در نهایتِ استیصال ، سکوت کردن ،
در نهایتِ بغض ، خندیدن ،
و در نهایتِ بی کسی ، محکم بودن ...
ما چاره ای نداشتیم ،
و گرنه این خود کفایی ، به بی پناهی اش نمی ارزید !
ما در تنهاییِ مغرورانه ی خودمان ، پیر شدیم و جان دادیم .
از درون فرو ریختیم و ترک برداشتیم .
ما نمی خواستیم بپذیریم ؛
که جای یک نفر در زندگیِ مان خالی بود ...
یکی که بغض هایمان را لبخند ،
اشک هایمان را پاک ،
و دلمان را گرم می کرد ...
یکی که پناهمان می شد ،
یکی که همه چیز را به او می سپردیم .
ما به رویِ خودمان نیاوردیم ،
وگرنه از همان اولش ؛
یک نفر را کم داشتیم ...

[نرگس صرافیان]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,014
167
19
مشـهد
یادمان نمی رود چقدر به فکر ما بودید!
یادمان نمی رود چقدر عزیز از دست دادیم، چقدر ترسیدیم و چقدر محدود و منزوی شدیم و شما چقدر عین خیالتان نبود!
یادمان نمی رود چقدر مقصر بودید و چقدر کوتاهی کردید. که لبه ی پرتگاه مرگ بودیم، طناب هم کنار دستتان بود اما برای نجاتمان هیچ کاری نکردید، فقط ایستادید، نگاه کردید و اندوه و اضطراب بی حد ما حتی نگرانتان هم نکرد.
که به خاطر ما صاحب مقام شدید اما به فکر خودتان بودید.
این ها عزیزانِ کسانی اند که دارند نفر به نفر پرپر می شوند و می شوند اعداد و آماری که کم یا زیاد، اعلام می کنید فقط! شما را به خدا فکری بکنید، کشورهای دیگر چه کردند؟ حسود باشید لطفا، حسود باشید...
که روی چوب های در حال سوختن، همیشه می توان آب ریخت، اما وقتی که خاکستر شدند، چه فایده؟؟؟
حواستان باشد؛ تاریخ، ناجیِ خوبی اگر نیست، قاضیِ خوبی ست...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,014
167
19
مشـهد
بر ماست که بهشت کوچکی کنج خانه هامان بسازیم، با گیاه و شعر و موسیقی.
بر ماست که آسمان را به زیر سقف اتاق هامان ببریم، بر ماست که لبخند بزنیم، بر ماست که تحت هر شرایطی، سرزنده و امیدوار بمانیم، برماست که بدانیم، بر ماست که بیشتر بدانیم...
که بعد از این، هر خانه، یک سیاره ست... سیاره هامان را سبز و با شکوه نگاه داریم و از گزند بیماری و اندوه، به دور.
بر ماست که خیال های خوب کنیم و نور را از روزنه ی کوچک نگاه هامان به زیر پوست لطیف و بی گناه خانه تزریق کنیم و دل بدهیم به ساقه های سبز و باریک امید.
دل بدهیم به آوای آرام موسیقی و طعم چای و عطر شمعدانی و آغو*ش سبز و پناه دهنده ی عشق.
بر ماست که کنج سیاره هامان، بهشت شورانگیز و روشنی بسازیم و بی بهانه و با صدایی بلند، زندگی کنیم...
بر ماست که بخوانیم، بر ماست که بدانیم، بر ماست که امیدوار بمانیم...

نرگس صرافیان طوفان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا