تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نقد همراه نقد همراه رمان آگرین | منتقد HILDA

  • شروع کننده موضوع شکارچی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 2,446
  • پاسخ ها 39
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,053
3,774
148
18
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم
65957_36b261020a4d392d31790cf747718fa2.png


با عرض درود و وقت بخیری خدمت نویسنده ارجمند
اثر شما طبق چهارچوب و اصول نقد همراه توسط منتقد: @HILDA پارت‌به‌پارت نقد می‌شود و پست‌های نقد توسط شخص منتقد در همین تاپیک ارسال می‌شود.

پیش از شروع نقد خواهش‌مندیم تاپیک قوانین نقد همراه را مطالعه کنید؛
?قوانین نقد همراه

برای پیشگیری از هرگونه اسپم و ... درصورت بروز هرگونه پرسش، سوال خود را در گپ اختصاصی منتقد خود یا تاپیک زیر مطرح کنید؛
?تاپیک پرسش و پاسخ تالار نقد

درصورتی تمایل به پیشنهاد و انتقاد از روند نقد خود و تالار نقد در تاپیک زیر مطرح کنید؛

?تاپیک انتقادات و پیشنهادات تالار نقد

به امید موفقیت روز افزون شما
مدیریت تالار نقد
@شکارچی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,053
3,774
148
18
به نام تعالی
44962_2d1df27e1712bdbb0eb283624514a36b.png

نام رمان: آگرین
نویسنده: فاطمه عطایی
ژانر رمان: تراژدی، عاشقانه
خلاصه:
حس تلخ نا‌امیدی را چشیده‌ای؟
حس سیاهی و به ته خط رسیدن را چطور؟
شده است به ته خط رسیده باشی اما همه انتظار شروع از تو داشته باشند؟
گاهی با خود فکر می‌کنم، هنگامی که داشتند سرنوشتم را می‌نوشتند مرکب سیاه رنگ بر روی کاغذ زندگی‌ام ریخته و آن را سیاه کرده. سیاهِ سیاه!
اینک من آگرینم، آگرینی که هم خود را سوزاند و هم دیگران را!

برای مطالعه رمان کلیک کنید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین منتقد سال ۱۴۰۲
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,345
10,879
168
مقدمه:
شب‌ها محکوم به تار بودن و او محکوم به دیدن آن...
شب‌هایی که تا قبل آن طوفان، آن‌قدر تار نبودند.
در آن شب، آسمان همانند شیر غرش می‌کرد و دریای تقدیر، با امواج قوی (برای امواج صفت قوی رو انتخاب کردید که با فضای مقدمه و سایر تشبیهات هماهنگی نداره و می تونستید صفت بهتری انتخاب کنید؛ "قوی" کمی ساده و پیش پا افتادست)به زندگی کشتی مانندش (به جای زندگی کشتی مانند می تونستید از اضافه تشبیهی کشتی زندگی استفاده کنید تا آوای کلمات و ترکیبات بهم نریزه) برخورد می‌کرد و قصد غرق کردن او را داشت.
عاقبت، موج‌های تهدید (گفته شده موج های تهدید و این می تونه برای خواننده یه سرنخ فرضی ایجاد کنه که در آینده قراره با تهدیدی در ماجرا و کشمکش هاش رو به رو بشه) به کشتی‌اش نفوذ کردند و او در دریای تقدیر دست و پا زنان درخواست کمک می‌کرد.
او ناخدای تازه‌کاری بود؛ مگر از تازه‌کاران چه انتظاری می‌رود؟
او نیز غرق شد...
غرق در زندگی فانوسی!
زندگی که در آن، همه چیز به گردونه تقدیر بستگی دارد.

*** از یه فضای استعاری و تشبیهات پی در پی برای مقدمه استفاده کردید که خب کمی تکراری و روتین برای اغلب نویسنده ها محسوب میشه و روی تقدیر تاکید داشتید که خب بازم کلیشه محسوب میشه و مقدمه بیشتر حالت خلاصه داره... قسمتی خاص و جذاب از متن رمان یا یک قطعه شعر متناسب با فضا می تونست انتخاب بهتری باشه
به ساعت گرد و قهوه‌ای اتاق نگاهی انداختم. فقط یک ساعت وقت داشتم.
با ذوقی وصف نشدنی و قلبی بی‌قرار، به سمت کمد قدیمی و قهوه‌ای رنگ اتاق رفتم. (برای توصیف رنگ؛ ترکیب قهوه ای رنگ شاید برای یکبار استفاده در یه پاراگراف خوب باشه اما تکرار اون بلافاصله در جمله بعدی باعث شده از همون ابتدا این حس به خواننده القا بشه که نویسنده در توصیفات تسلط کافی نداره و نتونسته به جای قهوه ای رنگ توصیف دیگه ای به کار ببره... برای بار دوم مضاف الیه "رنگ" رو حذف کنید و قهوه ای خالی استفاده کنید... شکلاتی... آجری... قهوه ای سوخته)
با احتیاط کشوی آخر کمد را بازکرده و از داخلش روسری آبی فیروزه‌ای، که داداش رضا برایم خریده بود، در آوردم.
با یادآوری آن روز که داداش رضا این روسری را برایم خریده بود، لبخندی زدم و با خوشحالی، روسری کهنه و گل گلی را از روی سرم در آوردم و مچاله شده درون کشو انداختم.
از جا بلند شدم و به سمت آینه‌ی کوچک قدیمی، که روی دیوار بود رفتم.
جلوی‌ آینه ایستادم و روسری را روی سرم انداخته و مشغول مرتب کردنش شدم.
با این روسری خیلی شبیه شهری‌ها می‌شدم، (جمله قبلی فعل مجزا و مستقل داره و جمله کامله و بعد از فعل یا باید از نقطه استفاده بشه یا "؛" استفاده از ویرگول پایان جمله کامل و دارای فعل صحیح نیست)برای همین هم بود که آن را در هزار سوراخ سمبه‌ای (هزار سوراخ سنبه ای ترکیب غلطیه وقتی وابسته پیشین شمارشی اشتفاده میکنید اسم بعدش الزاما باید شناس باشه... مثل اینه که من بگم: ده سیبی!) قایم می‌کردم تا دست زن‌داداش معصومه نیافتد. تا اینجا فضاسازی و توصیفات مکان و حتی شخصیت پردازی خوبی داشتید و میشه گفت همزادپنداری و صمیمیت خوبی بین کاراکتر و خواننده ایجاد کردید.)
دستم را داخل کیف آرایشم کردم و ر*ژ لـب قرمزی را که بی اجازه از زن داداش آن را صاحب شدم، برداشتم و روی لـب‌های پهن و جمع و جورم،(استفاده از ویرگول اینجا لازم نیست... توجه داشته باشید که استفاده مکرر از ویرگول ضعف قلم نویسنده رو نمایان میکنه) کشیدم و پشت بندش با انگشت اشاره روی لبم کشیدم که مبادا پررنگ و تو دید باشد.
سرمه‌ی مشکی رنگی را در داخل (آشنای زیادی با آرایش ندارم بانو اما می دونم استفاده از توصیف " در داخل چشم" برای آرایش کردن کمی ناملموسه و قطعا چیزی رو در داخل چشمتون نمیریزید... حاشیه چشم مناسب تره یا حداقل داخل چشمان...) چشمان قهوه‌ای تیره رنگم کشیدم.
چشمانی که معصومیت خاصی داشت و من همیشه سعی داشتم با سرمه‌ی مشکی رنگ، آن را وحشی نشان بدهم.
سرمه را داخل کیفم انداختم و به سرعت زیپش را کشیدم و در گوشه‌ای از طاقچه آن را قایم کردم.
دوباره روبه‌روی آینه قرار گرفتم و به چهره‌ام خیره شدم که ناگهان در اتاق به طور ناگهان (به طور ناگهانی... یا ناگهان. جفتش باهم نمیشه) باز شد.
با ضربان قلب بالا (با ضربان قلب بالا کمی توصیف نا موزونیه... با ضربان قلبی که هر لحظه بالا تر می رفت یا جایگزین دیگه ای که خودتون صلاح میدونید) پشتم را به در کردم و آب دهانم را به سختی قورت دادم. وای کارم تمام است.
-واه، آگرین! چرا این‌جوری وایستادی؟
با شنیدن صدای دلوان، آرامش به قبلم سرایت کرد و ضربان قلبم به طور خودکار پایین آمد.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت دلوان، که در پشت سرم قرار داشت برگشتم و بهش خیره شدم.
-وای دلوان تویی؟ نمی‌دونی چقدر ترسیدم!
و دوباره با بی‌خیالی رویم را به سمت آینه کردم و مشغول چک کردنم شدم.
دلوان با قدم‌های بلند خودش را به من رساند و در پشت سرم قرار گرفت، به طوری که می‌توانستم او را در داخل آینه‌ی کوچک ببینم.
-بازم داری می‌ری که!
دست از نگاه کردن به خودم برداشتم و به سمت دلوان برگشتم.
-آره بازم دارم می‌رم. اخه دلوان... نمی‌دونی چقدر دلم براش تنگ شده!
دلوان با ناراحتی اخم کرد و سرش رو پایین انداخت و گفت:
-آره آبجی، می‌دونم. ولی آگرین وقتی تو می‌ری، نمی‌دونی به من چی می‌گذره. همش دلشوره دارم که یک وقت دیرتر برسی. می‌دونی که چی می‌گم، هان؟
لبخندی به چهره‌ی نگران و مهربانش زدم و گفتم:
-اصلاً نترس آبجی کوچیکه، خودت می‌دونی که چقدر رو وقت حساس هستم. پس واسه همین هم دیر نمیام... باشه؟
نقد پی نوشت:
مقدمه می تونست بهتر و جذاب تر باشه و تا این حد به کلیشه نزدیک نباشه.
برای شروع یه اتفاق ملو و روزانه رو انتخاب کردید که توی رمان های مشابه به وفور دیده شده با آماده شدن دختر برای بیرون رفتن شروع کرده و یک سری توصیفات از ظاهرش رو برای خواننده بیان کرده اما اینکه این دختر بر خلاف سایر رمان ها یه دختر بالاشهری با لباس های مارک و مجلل و لوازم آرایش آنچنانی نیست و سادگی رو از همون ابتدا توی متن بُلد کردید باعث شده از شدت کلیشه کاسته بشه... سرمه چشم و ر*ژ لبی که با اضطراب کمرنگش میکنه و انتخاب لباسی که شبیه دخترای شهریش بکنه باعث میشه همزادپنداری و احساس نزدیکی کاراکتر به زندگی عادی برای خواننده افزایش پیدا بکنه.
شروع دارای توصیفات قابل قبول و ملموس بود و به جز چند ایراد دستوری میشه گفت شروع خوبی داشتید.
توصیفات مکان و چهره رو از همون ابتدا به کار بردید و روی شخصیت پردازی در دیالوگ و مونولوگ کار شده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین منتقد سال ۱۴۰۲
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,345
10,879
168
دلوان با نگرانی سرش را بالاوپایین کرد و به گل‌های قالی خیره ماند.
دستم را بالا آوردم، زیر چونه‌اش(به دلیل ادبی بودن بافت و نثر به جای چونه باید از چانه که نگارش صحیح و ادبی هست استفاده کنید بانو) گذاشتم و رو به چشمان سیاه او گفتم:
-قربون اون مهربونی‌هات برم که به مامان رفته! تو عزیز منی.
دلوان اخمی کرد و یک‌قدم به عقب برداشت.(یه پیشنهاد به عنوان منتقد دارم... یک قدم به عقب برداشتن توصیفیه که در ذهن خواننده یه واکنش عصبی و توام با ناراحتی شدید جلوه میکنه در صورتی که یه دختر جوون در برابر یه حرف ساده مثل به مادرت رفتی، نباید به این شدت واکنش نشون بده و ممکنه در بدترین حالت اندکی اخم کنه و سرش رو پایین بندازه... توصیف شما و یک قدم عقب رفتن با ناراحتی و فاصله گرفتن کمی شخصیت رو کودکانه جلوه میده و همین که ذکر کنید اخم کرد و رو برگردوند یا سرش رو پایین انداخت کافیه) فهمیدم از این‌که به او گفتم به مامان رفته‌است، ناراحت شده.
لبخندی به پهنای صورت به او زدم و با قدم بلندی خودم را به او رساندم و در آغو*ش گرفتمش.
-آبجی کوچیکه، اگه همه تو رو مقصر مرگ مامان می‌دونن، اصلاً ناراحت نباش. مهم اینه که تو عشق منی باشه؟ الانم هوای آبجی رو داشته باش تا موقعی که برمی‌گردم!
(گفته شده خوهرش رو در آغو*ش گرفته پس الان و در این حالت بنا بر منطق صورتش رو نمیبینه و توی بغلشه... پس قبل اینکه بگید چشمکی نثارش کردم باید ذور کنید از آغوشم جداش کردم یا رهاش کردم... توصیف حالتی که در اون بتونن صورت های هم رو ببینن)و چشمکی نثار چهره‌اش کردم.
دلوان لبخندی روی ل*ب‌های باریکش نشاند و با شوخی ضربه‌ای به بازویم زد.
من نیز مقابله به مثل کردم و ضربه‌ای محکم‌تر به بازویش زدم.
دلوان خنده‌ای بلند کرد و بازویش را ماساژ داد.
قدمی به عقب برداشتم و به دلوان گفتم:
-راستی... نگفتی، آبجیت خوشگل شده؟
و به آرامی به دور خود چرخیدم.
دلوان دست از ماساژ دادن بازوی خود برداشت و متفکر به من خیره شد. بعد از چند ثانیه بشکنی زد و گفت:
-خوب شدیا ولی لباست اصلاً خوب نیست. بیا اون لباسی که داداش رضا برام گرفته بود رو بهت بدم.
و بعد بدون این‌که بگذارد حرفی بگوییم (حرفی بگویم کمی ترکیب غریبیه... حرفی بزنم صحیح تر و متداول تره حرف اصولا با زدن هم آیی داره)از اتاق خارج شد.
با دپرسی نگاهی به لباسم، که سرهمی بلند آبی آسمانی بود و روی آن نیز کت توری بلند آب رنگ و گل‌دار پوشیده بودم و رویش کمربندی پهن و زیبایی بسته بودم، کردم.
لباسم خوب بود ولی دلوان هم راست می‌گفت این تیپ اصلاً مناسب امروز نبود و من هم اصلاً دوست نداشتم امروز بد تیپ و زشت به نظربرسم.
بعد از دقایقی دلوان با شتاب، خود را به داخل اتاق انداخت و لباس‌های جدیدش را به من داد.
به سرعت لباس محلی‌ام را با مانتوی بلند وطوسی رنگ دلوان عوض کردم.
شال طوسی را که رده‌های صورتی نیز داشت را روی موهای فر و مشکی‌ام گذاشتم و در آینه به خود نگاه کردم.
با این لباس‌ها قیافه‌ام ملیح‌تر و بانمک‌تر به نظر می‌رسید.
-آگرین، برو خداتو شکر کن که من و تو هم سایزیم. وگرنه الان چی کار می‌کردی؟
با بی‌خیالی شونه‌ام را بالا انداختم و گفتم:
-هیچی، بازم خدا رو شکر می‌کردم. در هرصورت باید شکرگزار باشم.
و در همین حین نگاهی به ساعت انداختم.
وای، فقط یک ربع وقت دارم که به سر قرار برسم.(بانو "که به سر قرار برسم از نظر دیتوری ایراد داره و دوتا حرف اضافه کنار هم استفاده شده... که به قرار برسم، که سر قرار برسم، که به موقع سر قرار برسم)
رو به دلوان کردم و گفتم:
-برو یک سر و گوشی آب بده. باید الان برم واگرنه دیر می‌رسم.
دلوان چشمانش را به معنای تایید روی فشار داد و گفت:
-باشه. خودم هواتو دارم ولی آگرین، مطمئنی آخر این ماجرا‌ها خوب تموم می‌شه؟ آخه من این احساس رو ندارم!
با شنیدن حرف‌هایش چیزی در دلم تکان خورد، اما نادیده‌اش گرفتم. اخمی کردم و خیلی جدی گفتم:
-اصلاً هم فکر بد نکن. آخر این داستان به خوبی تموم می‌شه.
دلوان خداکنه‌ای گفت و از اتاق بیرون رفت تا سر و گوشی آب دهد.
نقد پی نوشت:
این پارت هم توصیف لباس و حالات خوبی داشت و اگر بخوام یه نکته به در بخور بهتون بگم اینه که سعی کنید در شخصیت پردازی دلوان و آگرین مشابه عمل نکنید و صفات اخلاقی و تکه کلام های خاصی برای هر کدوم در نظر بگیرید تا مسابه نباشن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین منتقد سال ۱۴۰۲
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,345
10,879
168
بعد چند دقیقه، در اتاق توسط دلوان باز شد (عبارت در اتاق توسط دلوان باز شد کنی بافت رو بهم میریزه و مناسب جمله بندی مونولوگ نیست بهتره همون حالت عادی و غیرمجهول رو به کار ببرید... دلوان در اتاق رو باز کرد) و با دستش علامت داد که همه چیز امن و امان است.
با لبخند دستی به شالم کشیدم و بعد برای دلوان بوسی(از نثر ادبی استفاده شده بانو درسته؟! و متن پتانسیل به کار بردن آرایه های ادبی داره... با حرکت دست بو*سه ای را برای دلوان به پرواز دراوردم... یا عبارتی مشابه که به زیبایی متن اضافه کنه و بافت رو بهم نریزه) فرستادم.
و پاورچین پاورچین از اتاق خارج شده و به سمت حیاط رفتم.
با دیدن اردلان، برادر زاده‌ام، که داشت گریه می‌کرد پوفی کشیدم و پشت در قایم شدم.
آه، این پسر بچه غرغرو اهل خانه را از خواب بعد‌از ظهری بیدار خواهد کرد!
اردلان کوچک، گریان کنان و با سرعت وارد خانه شد و به سمت اتاق مادر و پدرش رفت.
نفس عمیقی کشیدم و به سرعت از خانه بیرون آمدم و به سمت در حیاط دویدم.
بعد از این‌که از حیاط خارج شدم، در را به آرامی بستم و دستم را روی قفسه‌ی سی*نه‌ام گذاشتم و پی در پی، نفس‌های عمیق می‌کشیدم.
بعد از آن‌که نفسم سر جایش آمد، با قدم‌های بلند به سمت باغ‌ چنارها جایی که با آیاز قرار داشتم رفتم.
بعد از ۱۰ دقیقه نزدیک به جایی که قرار داشتیم، رسیدم و آیاز را از دور دیدم‌که کنار موتورش، به درخت تکیه داده‌است.
خیلی سریع دستم را لای موهای فر و بلندم بردم و قسمتی‌ از آن را روی صورتم ریختم.
قدم‌هایم را آهسته کردم و با ناز به سمت آیاز، که دیگر در دومتری من قرار داشت رفتم.
آیاز با خوشحالی تکیه‌اش را از روی درخت برداشت و به سمتم دوید.
من نیز کلاس و ناز را کنار گذاشتم و به سمت آیاز دویدم و خود را در پناهگاه پر از آرامشم حل کردم.
بعد از چند دقیقه‌ که وجودم پر از آرامش شد، از آغو*ش و پناهگاه پر از آرامشش(سه بار واژه آرامش رو تکرار کردید که از زیبایی جملات و فضاسازی کم کرده...) دل کندم و به چشم‌های سبز و عسلی‌اش خیره شدم. چشم‌هایی که کل دنیایم و شیرین‌تر از هر عسلی بود.
با عشق، دستی به موهای بسیار کوتاه و زبرش کشیدم و گفت:(گفتم)
-خوبی آیازم؟
آیاز لبخند مهربانی به چهره‌ام زد و بازوهایم را در دستانش گرفت و گفت:
-الان که تو پیش منی، بهتر از هر وقت دیگه‌ای هستم.
با ناز چشمکی به رویش زدم و سرم را به پایین انداختم و شروع به بازی با انگشتانم کردم.(خب ببینید بانو... کسی که خجالت می کشه با ناز چشمک نمیزنه و اصولا با ناز چشمک زدن رفتاریه که از یه دختر شر و شیطون بر میاد و بعدش هم سر پایین انداختن و با انگشت بازی کردن نشونه از حیا و خجالته این دوتا توصیف حالت در کنار هم جالب نیست و تضاد شخصیتی ایجاد میکنه)
-منم وقتی کنارمی، پر از حس آرامش و دوست داشتن می‌شم.
آیاز خنده‌ای بلند کرد و دستش را روی چونه‌ام‌گذاشت و سرم را بالا آورد.
-تو جوجه‌ی چشم شکلاتی منی، چند وقت بعد هم عروس خونم می‌شی!
از خوشحالی لبخندی زدم و زیر ل*ب انشاالله‌ای گفتم.
نقد پی نوشت:
دقت کنید موقعی که دارید مکالمات عاشقانه بین دلوان و آیاز رو می نویسید به طبیعی بودن دیالوگ ها و حالات دقت کنید و تمام تلاشتون رو بکنید که متن مصنوعی و ساختگی جلوه نکنه و بشه واقعی بودن رو ازش حس کرد
توصیف حالات روی شخصیت سازی تاثیر داره پس حالاتی رو انتخاب کنید که با شخصیت کاراکتر هم آیی داشته باشن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین منتقد سال ۱۴۰۲
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,345
10,879
168
آیاز با یکی از دستانش دستم را گرفت و گفت:(این توصیف حالت غیر ضروریه و فقط جمله رو طولانی و پیچیده کرده و ذهن رو الکی درگیر میکنه... دستم را گرفت و گفت؛ مناسب تره اینجوری)
-راستی شماها به عروس چی می‌گید؟
لبخندی پرمهر به چشمان کنجکاو و عسلی سبزش زدم و گفتم:
-ما کرمانج‌ها به عروس می‌گیم، بووک.
آیاز خنده‌ای بلند سر داد و سرش را بالا و پایین کرد و گفت:
-آها، بووک؛ باشه از این به بعد بهت می‌گم بووک خونم چطوره؟
ل*ب‌هایم را غنچه‌کرده و اخمی بامزه روی ابروهایم نشاندم و گفتم:
-نه، نگو! من دوست دارم همون جوجه‌ی چشم شکلاتی تو باقی( باقی رو حذف کنید این دیالوگ رو کمی مصنوعی کرده... دوست دارم همون جوجه ی چشم شکلاتی بمونم) بمونم.
خیره نگاهم کرد و دستی به موهای بیرون آمده‌ام کشید و با صدای آرامی زمزمه کرد:
-باشه زندگی من، هرچی تو بگی! تو ملکه‌ی چشم شکلاتی منی؛ فقط خدا کنه این دوهفته‌‌ هم خیلی زود بگذره تا بیام خواستگاریت.
با شنیدن این حرفش چشمانم را بستم و میزبان این حال خوبی (*که)به من دست داده بود شدم!
بعد از چند ثانیه چشمانم را باز کردم و رو به آیاز با خوشحالی زیرپوستی گفتم:
-انشاا... هرچی خدا بخواد. عزیزکم؛ راستی بازم باید بری ل*ب مرز؟
آیاز دستش را روی شانه‌ام گذاشت و سرش را به معنای بله بالا پایین کرد.
در دل ناراحت شدم که قرار است دوباره از زندگیم دور شوم و مدتی او را نبینم. هرچند اگر این مدت کوتاه باشد، اما باز خنده بر ل*ب آوردم و با شیطنت گفتم:
-آیاز چقدر تو بدشانسی‌ها، این‌همه جا افتادی ل*ب مرز!
آیاز دستانم را در دستانش گرفت و با لبخند رو به من گفت:
-هرچقدر هم بدشانس بودم، تو اوج خوش شانسی منی؛ در ضمن ملکه شکلاتی آخراشه دیگه، فقط دو هفته مونده عزیزکم.(عزیزکم رو یکبار دختره گفت و الان آیاز هم میگه... خب این عبارت بیشتر شبیه یه تکیه کلامه و نباید برای دوتا کاراکتر متمایز پشت سر هم استفاده بشه و به علاوه شخصیت آیاز رو زیادی عاطفی جلوه میده)
سرم‌را عقب انداخته و خنده‌ای سر دادم.
-آیاز می‌دونستی خیلی زبون بازی؟
با غرور شانه‌ای بالا و بادی به غبغب انداخت و گفت:
-بله پس چی؟ شما هم عاشق هم (همین) زبون من شدی دیگه.
با تمسخر نگاهی به او انداختم و بله‌ای به زبان آوردم.
آیاز به طور ناگهانی از جایش بلند شد (قبلش ذکر نکردید که نشسته بودن)و دستش را به سمتم دراز کرد.
با نگاهی پر از سوال نگاهش کردم که گفت:
-بلند شو بریم یه دوری با موتور بزنیم.
با تردید دستش را گرفتم و بلند شدم.
-کسی که مارو نمی‌بینه؟
-نه خیالت راحت عروسکم، از جایی می‌رم که ما رو نبینن.
باشه‌ای گفتم و به همراهش به سمت موتور رفتیم و سوارش شدیم.
آیاز استارتی زد و موتور را روشن کرد و من خیلی بیخیال روی موتور نشسته بودم که ناگهان آیاز، تک گازی داد.
از روی ترس جیغی کشیدم و با دستانم کمرش را محکم گرفتم.
آیاز قهقه‌ای سر داد و من با حرص نیشگونی از پهلویش گرفتم .
آیاز خنده‌ای کرد و گفت:
-چته عشقم؟ وقتی از پشت بغلم نمی‌کنی، همینه دیگه.
اخمی کرده و زیرلب پرویی نثارش کردم.
در همان حالت سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و چشمانم را بستم.
این مرد تمام من شده‌ بود و من نمی‌دانستم کی این اتفاق افتاده است!
نقد پی نوشت:
شخصیت پردازی آگرین جوریه که خجالتی و محفوظ به حیا جلوه میکنه و توقع میره توی مکالماتش با پسری که بهش علاقمنده اندکی اون خجالتی بودن منعکس بشه ولی توی دیالوگ و توصیف حالات خیلی کم این حالت دریافت میشه
به علاوه زیادی عاطفی شدن یه مکالمه ساده بین دو نفر کمی مصنوعی جلوه میکنه... یکم از شدت القای عواطف و ابراز احساسات کم کنید چون خواننده اغلب این جور مکالمات عاشقانه رو توی نقاط عطف و اوج داستان های عاشقانه دیده و اینجور بروز دادن احساسات عاقانه در یک قرار ساده کمی خواننده رو دچار دلزدگی میکنه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین منتقد سال ۱۴۰۲
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,345
10,879
168
آیاز با سرعت بسیار کمی می‌راند و من بدون این‌که ترسی داشته باشم، دستانم را از روی پهلویش برداشته و مانند هواپیما بازشان کردم و جیغ‌های کوتاهی از روی لذ*ت می‌کشیدم.
آیاز به رفتارهایم می‌خندید و گهگاهی نیز تذکری به من می‌داد.
دوباره سرم را روی شانه‌اش تکیه دادم و با صدای نسبتاً بلند گفتم:
-آیاز میشه برام آهنگ بخونی؟
-آخه دلبرکم آهنگ‌هایی که من بلدم همه ترکین، تو که ترکی نمی‌فهمی؟
چند لحظه مکثی کردم، آری او درست می‌گفت من از ترکی چیز نمی‌فهمیدم.
-حالا مهم نیست می‌فهمم یا نه، مهم اینه که این آهنگ‌ها با صدای تو خود به خود برام معنی می‌شه... .
آیاز خنده‌ای کرد و گفت:
-آی شیطون، تو هم زبون باز شدی!
سرم را از روی شانه‌اش برداشتم و گفتم:
-کمال هم‌نشین روی من اثر کرده؛ بخون دیگه.
آیاز تک سرفه‌ای زد، باشه‌ای گفت و شروع به خواندن آهنگ مورد علاقه‌اش کرد.
با این‌که معنی این آهنگ را متوجه نمی‌شدم ولی این آهنگ با صدای آیاز برایم به بهترین آهنگ تبدیل شده بود.
بعد از دقایقی ناگهان آیاز ساکت شد و ترمز گرفت.
با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم و گفتم:
-چی شده آیاز ؟ چرا وایستادی؟
آیاز با نگرانی به رو به رو زل زده بود.
چشمانم را سوق دادم به سمتی که آیاز نگاه می‌کرد و با دیدن صحنه‌ی روبه رویمان خشک شدم.
وای خدای من، اون ماشین داداش رضا نبود که از روبه رو می‌آمد؟
او این وقت روز و این سال در روستا چه می‌کرد؟
با وحشت آب دهانم را قورت دادم و سرم را خیلی محکم به پشت آیاز فشار دادم و با التماس گفتم:
-آیاز چرا خشکت زده؟ زود برو که ما رو ببینن بدبخت می‌شیم!
آیاز به خودش آمد و در چند متری از ماشین داداش رضا دور زد و با سرعت سرسام آوری، با آن موتور مدل پایینش(مدل پایین صحیح نیست بنویسید قراضه یا یه همچین کلمه ای) از آنجا دور شدیم.
باد محکمی به صورتم می‌خورد و نمی‌گذاشت تا چشمانم را باز کنم.
با زور چشمانم را نیمه باز کردم و دیدم که آیاز دارد به طرف کوچه‌ی ما می‌رود.
-آیاز... نگه دار. (اینجا باید علامت تعجب ایتفاده کنید... آیاز... نگه دار!)دیوونه داری خیلی قشنگ لومون میدی. همین‌جا نگه‌دار پیاده می‌شم.
آیاز روی ترمز زد و من بدون لحظه‌ای مکث از روی موتور پیاده(درستش اینه که بگید از روی موتور پایین پریدم) شده و خداحافظی سرسری با آیاز کردم و با دو خود را به کوچه‌مان رساندم.
وقتی به در سفید رنگ‌ خانه‌‌یمان رسیدم با دستانی که از زور استرس دچار لرزش شده بود، کلید را از توی جیبم در آورد و بعد از چند بار کلنجار با قفل در را باز کردم.
بدون آن‌که به چیزی توجه کنم به سمت خانه دویدم و خودم را به اتاقم رساندم.
با باز کردن ناگهانی در، دلوان ترسیده سرجایش سیخ ایستاد و با چشم‌های درشت شده به من نگاه کرد.
بدون فوت وقت لباس‌هایش را از تن در آوردم و در گوشه‌ای از اتاق انداختم.
ناگهان صدای در حیاط به گوشم رسید.
نقد پی نوشت:
ایرادات دستوری و نگارشی این پارت به نسبت پارت های دیگه خیلی کمتر بود و جمله بندیتون صحیح و قابل قبوله و تنها ایرادی که در شخصیت پردازی و دیالوگ نویسی بین آیاز و آگرین وجود داره اینه که در دیالوگ های آیاز کلمات محبت آمیز که بعضا بیشتر برای کاراکتر های مونث استفاده میشن خیلی زیاده و باعث میشه شخصیتش زیادی احساسی جلوه کنه.
توصیف حالات و عواطف و فضاسازی استفاده شده در این پارت تونسته به خوبی استرس و اضطراب رو به خواننده انتقال بده و روند دنبال کردن متن رو سریعتر بکنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین منتقد سال ۱۴۰۲
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,345
10,879
168
با صدایی که از نفس نفس زدن مقطع شده بود، رو به دلوان گفتم:
-دلوان برو در رو باز کن، یکمی هم معطل‌شون کن.
دلوان سرش را بالا پایین کرد(سر تکان داد برای این جمله مناسب تره و جمله رو الکی طولانی و توصیف حالات رو پیچیده نمی کنه) و خیلی زود از اتاق بیرون رفت.
من نیز خیلی زود لباس‌هایم را پوشیدم(لباس هایم را عوض کردم خیلی بهتره) و خودم را روی زمین انداختم و پتو را روی خودم کشیدم و خود را به خواب زدم.
بعد از دقایقی می‌شد صدای داداش رضا و فرزندانش را در داخل خانه شنید.
ضربان قلبم روی دور هزار رفته بود و فکر رو خیال امانم نمی‌داد.
اگر صورت مرا دیده باشد؟(!)
یا آگر(اگر) از روی لباس‌هایم مرا شناخته باشد چه؟
و هزاران هزار فکر‌های پوچ و بی‌سر و ته!
پی‌در پی نفس‌های عمیقی می‌کشیدم تا نفسم سرجایش بیاد که ناگهان در اتاق باز شد.
با هزار زور و زحمت سعی کردم، نفسم را به آرامی بیرون دهم که شک نکنند خواب نیستم.
-آگرین، بیدار شو. داداش رضا اومده.
با شنیدن صدای دلوان با عصبانیت پتو را از روی خود برداشتم و با اخم و تخم به دلوان خیره شدم.
دلوان برایم چشم و ابرویی آمد و داخل آمد.
-بیدارشو دیگه تنبل خانم! دوساعته خوابیدی.
و بعد با صدای آرومی گفت:
-وایی آگرین، صورتت رو خوابالو کن. داداش رضا گفت بیدارت کنم.
با بیچارگی دستم را روی صورتم فشرد و گفتم:
-آخه چجوری خودم رو خوابالو کنم؟
شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
-من نمی‌دونم، خب برو صورتت رو آب بزن که حداقل فکر کنن سرحال شدی.
اخمی کردم و برو بابایی نسیبش کردم. یا علی گویان از جایم بلندم شدم و از اتاق بیرون آمدم.
نزدیک پذیرایی خانه که شدم چشمانم را نیمه باز کردم و خمیازه کنان به سمت خانواده‌ی داداش رضایم رفتم.
امیدوارم(امیدوار بودم؛ تمام جملات زمانشون گذشتن) که توانسته باشم خود را شبیه کسانی کنم که تازه از خواب بیدار شدند.
با دیدن داداش رضا که ایستاده بود و من را نگاه می‌کرد، آب دهانم را قورت دادم.‌
با این‌که داداش رضا را خیلی دوست داشتم ولی خیلی از او حساب می‌بردم.
لبخندی ساختگی رو ل*ب‌هایم نشاندم و با چشم‌های نیمه باز به سمتش دویدم و خود را به او رساندم.
دستانم را به سمتش دراز کردم و گفتم:
-سلام خان داداش، خوش‌اومدی. چرا این‌قدر بی‌خبر؟
دستانم را در دستانش فشرد و من را کمی جلوتر کشید و پیشانی‌ام را بوسید.
-سلام به روی ماهت، راستش خواستیم شما رو غافلگیر کنیم.
سرم را بالاو پایین کرده و اوهومی زیر ل*ب زمزمه کردم.
بعد از داداش رضایم نوبت به زنداداش آسمان رسید که با او احوال پرسی کنم.(این جمله بندی می تونست کمی بهتر باشه: بعد از داداش رضایم نوبت احوال پرسی با زن داداش آسمان رسید)
بعد از این‌که احوال پرسی گرمی با زنداداش آسمان کردم، ازشان اجازه گرفتم و تا بیایم صورتم را بشورم تا مثلاً سرحال بشم.
خب خدا رو شکر(این خدا رو شکر مونولوگ رو کمی نا ملموس کرده و انگار زمان حال هستش؛ حذفش کن) انگار به من شکی نداشتند و از این بابت از خدا بسیار سپاس‌گذارم!(سپاس گذار بودم)

در دل خدا را شکر کردم و به دلوان خیره شدم.
دلوان لبخندی زد و سرش را بالا و پایین کرد.
نفس عمیقی کشیده و میان بحث رضا و علی، که داشتند در مورد آیاز حرف می‌زدند پریدم و گفتم:
قبلش گفتید خواست صورتش رو بشوره ولی پارت بعدی ادامه همون شکر گزاری رو بیان کردید و انگار فقط چند لحظه از احوال پرسی گذشته؛ بعد بلافاصله گفته شده علی و داداش رضا دارن حرف می زنن و انگار مدتی هم از بحثشون گذشته و خب این ایراده و باید به زمانبندی دقت کنید
-داداش بهتر نیست در مورد بقیه غیبت نکنید؟ ول کنید بابا. بذار هرکاری می‌کنن بکنند. مگه شما زن هستید که غیبت می‌کنید؟
زنداداش آسمان نیز با چشمانی برق زده و لبخندی زیبا بر ل*ب‌های پهن و درشتش گفت:
-آی آگرین، خوب چیزی گفتی.
و بعد رو به داداش رضا کرد و گفت:
-آقا رضا بعد برو پیش همه بگو چقدر این خانم‌ها غیبت دوست دارند(دارن؛ بافت دیالوگ محاوره ایه)! شما آقایون بدترید انگار.
علی سرش عقب انداخت، دستش را روی شکم برآمده‌اش کشید و خنده‌ای سر داد.
رضا نیز با تاسف و لبخند سرش را به طرفین تکان داد.
نیم‌نگاهی به ساعت گرد قهوه‌ای پذیرایی انداختم و بعد رو به همه گفتم:
-داداش رضا یه ساعت دیگه بریم آبشار؟
رضا دستی به ریش‌های کوتاه شده‌اش کشید و گفت:
-آره بریم. خیلی خوبه، خوش می‌گذره!
دلوان با صدای بلندی آخ جونی گفت و همه با لبخند به او خیره شدند.
دلوان سرش را پایین انداخت و ببخشیدی گفت و با انگشتانش شروع به بازی کرد.
از جایم بلند شدم و به سمت مبلی که دلوان نشسته بود رفتم. بازویش را در دستانم گرفته و او را از جای خود(جای خود نه! جایش) بلند کردم.
از بقیه اجازه‌ای گرفتم و با دلوان به سمت اتاق‌مان رفتیم. اتاقی که بعد از مرگ مادر و پدر، نصیب‌مان شده بود.
به سرعت در اتاق را باز کردم و دلوان را به همراه خود به داخل کشیدم.
دلوان آخی گفت و با اخم بهم خیره شد.
-واه چته آگرین؛ چرا این‌جوری می‌کنی؟
پوفی کشیده وبه دیوار تکیه دادم. دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
-وایی دلی، دیدی چی شد؟ کم مونده بود لو برم.
مکثی کردم و با دستم به لامپ اشاره کردم.
-خدا شاهده اگه من لو می‌رفتم، من رو از همین لامپ آویزون می‌کنن تا خفه بشم.
دلوان سرش را پایین انداخت و دستش را روی صورتش گذاشت و خندید.
چشمانم را درشت کرده و با تهدید انگشتم را به سمتش گرفتم و گفتم:
-به من نخندها! واگرنه همچین می‌زنمت که خنده یادت بره.
به جای این‌که دلوان ساکت شود، بدتر شد. به( این "به" اضافیه) طوری که این‌بار دستش را روی دلش گذاشته و قهقهه‌ای سر داد.
نقد پی نوشت:
شخصیت پردازی توی این دو پارت خوب و قابل قبول بود
به زمان جملات و اصطلاحاتی که به کار می برید توجه کنید و سعی کنید توصیفات اونقدری طبیعی باشه که خواننده حس نکنه داره از اتفاقی یهویی به اتفاقی دیگه میپره
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین منتقد سال ۱۴۰۲
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,345
10,879
168
این دو پارت بعدی رو انگار اشتباه گذاشتید و ادامه پارت دیگری هستن نه پارت قبلیش
بهم داده بود می‌گذاشتم که ناگهان صدای پایی از پشت سر شنیدم.
آب دهانم را قورت دادم و به اطراف نگاه کردم؛ هیچ‌کس در این اطراف نبود و من با آن کسی در پشتم سرم قرار داشت تنها بودم.
سعی کردم خود را آرام نشان دهم و برای همین خود را مشغول به چیدن پونه‌ها و نعناع‌ها کردم که آن فرد در روبه‌رویم نشست و دستانش را درون آب چشمه که بسیار خنک و دلپذیر بود کرد.
با استرس از دستانش شروع به نگاه کردنش کردم تا این‌که به صورت مردانه و جذابش رسیدم که داشت به آب رودخانه نگاه می‌کرد.
فکر کنم سنگینی نگاهم را حس کرد که سرش را بالا آورد و به چشمانم خیره شد.
چند لحظه خیره‌ی چشمان سبز عسلی‌اش بود که به خود آمدم، ناشیانه سرم را پایین انداختم و به تصویرش درون آب که کج و معوج بود خیره شدم.
آن مردک(مردک رو اصولا برای موقعی به کار میبرن که قستسون بی احترامی باشه... آن مرد جوان) دستی به ته ریشش کشید و رو به من گفت:
-ببخشید شما اهل اینجا هستید؟
با استرس نگاهم را بالا آورده به دکمه‌ی پیراهن زرشکی رنگش خیره شدم و زیر ل*ب بله‌ای گفتم.
دوباره خود را مشغول چیدن پونه‌ها کردم که صدایش به گوشم رسید و باعث شد اضطرابی بر دلم وارد شود.
-آها؛ البته ببخشید، از کدوم خانواده‌ی این روستایید؟
این بار مستقیماً به چشمان زیبا و سبز عسلی‌اش خیره شدم. (و با خود گفتم)وای، حتماً قرار است این مردک برایم حسابی دردسر درست کند!

بدون آن‌که جوابش را بدهم، سبد پر از نعناع و پونه را برداشتم و با قدم‌های بلند از آن‌جا دور شدم.
بعد از چند قدم، متوجه شدم آن مرد دارد به دنبالم می‌آید.
ضربان قلبم بالا رفت و عرق سردی بر پیشانی و کمرم نشستم. (نشست)
با شتاب به عقب برگشتم و وقتی که آن مرد را در نزدیکی‌ام دیدم، جیغ کوتاهی کشیدم و به سمت روستا دویدم.
آن مردک با صدای بلند از من خواهش می‌کرد که بایستم و من نیز با لجاجت می‌دویدم تا این‌که سبد از دستانم افتاد و پونه‌ها بر روی زمین ریختند.
عاجزانه مانده بودم بروم و خود را از بی عفتی نجات دهم یا بمانم و بی‌آبرو بشوم.
نه، من نمی‌خواستم به سرنوشت مهلا دختر صغری خانوم دچار بشوم؛ می‌خواستم که سبد را در آن جا رها کنم که ناگهان بازوانم در حصار ان مردک قرار گرفت.
با داغی دستانش بر بازوانم، چشمانم از ترس گشاد شدند و راه تنفسم گرفته شد. (قبلا هم گفتم از این دست جملات که برای زملن حال استفاده میشه در متنی که تماما ماضی هست فقط وقتی استفاده کنید که قبلش عبارتی مثل در دل زمزمه کردم با خودم گفتم و از این دست جملات استفاده کرده باشید)خدایا، خودت بهم کمک کن!
با ترس دست و پا می‌زدم و می‌خواستم بازوانم را رها کنم که صدای خشن مردک به گوشم رسید.
-عه، چته تو دختر؟ چرا این‌جوری می‌کنی؟ من که کاریت ندارم.
نگاهی ترسان به چشمان زیبا و خوش‌رنگش انداختم و با لکنت گفتم:
-آقا، تو‌رو خ...خدا ولم‌کن. من دختر آبرو داری... هستم.
مردک لبخندی زد و دستانش را از روی بازوم برداشت و گفت:
-ببخشید قصد جسارت نداشتم ولی به خاطر این دنبالتون اومدم.
و به دستش اشاره کرد.
نگاهم را از چهره‌اش برداشتم و به دستش نگاه کردم.
با دیدن گوشواره‌ام که در دست آن مرد قرار داشت از خدا می‌خواستم زمین دهان باز کند و من را ببلعد اما این‌گونه جلوی این مرد خجالت نکشم.
مرد دستی به گردنش کشید و گوشواره‌ را در دستم انداخت.
سرم را پایین انداختم و ل*ب هایم را گزیدم.
-اوم، خیلی ممنون ازتون! نمی‌دونم چجوری ازتون تشکر کنم. (طبیعتا بعد همچین اتفاقی باید شاهد لکنت نفس نفس زدن یا گرفتن زبون برای اون کاراکتر در دیالوگ باشیم)
مرد دستش را در داخل جیبش کرد و گفت:
-لازم نیست خانم، فقط، این رو بدونید همه‌ی مرد‌ها مثل هم نیستند.
این بار لبم را بیشتر به دندان کشیدم و سرم را در یقه‌ام فرو بردم.
-واقعاً معذرت می‌خوام. خیلی ببخشید.
مرد جدی شد و گفت:
-در صورتی می‌بخشم... .
با شتاب سرم را بالا آوردم تا ادامه حرفش را بگوید.
-که اسمت رو بهم بگی.
چشمانم را بستم. یعنی الان اسمم را بگویم؟ نکند حرف و حدیثی بین مردم برایم درست کند؟
افکار منفی را پس زدم و با سرعت اسمم را گفتم.
مرد با لبخند اسمم را زیر ل*ب تکرار کرد و بعد گفت:
-خوشبختم! اسم من هم آیازه.

***
این دو پارت ایرادات دستوری خیلی کمی داشت و هر چهار رکن توصیفات رو تا حدودی استفاده کرده بودید فقط باید دقت کنید به زمان جملات و عبارات که با متن همخوانی داشته باشن
از توصیف حالاتی مثل سرخ شدن گونه ها بالا رفتن ضربان قلب و باز موندن ل*ب ها موقع ترس و تعجب هم می تونید استفاده کنید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین منتقد سال ۱۴۰۲
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,345
10,879
168
-آگرین. آگرین، حواست کجاست دختر؟
با صدای معصومه به خود آمدم و سرم را به طرفش برگرداندم.
-چیه زنداداش؟ چیزی شده؟
دستش را روی کمرش گذاشت و کمی آخ و اوخ کرد.
با آخ ‌و اوخ‌هایش پی به قضیه بردم؛ دستم را سایبان چشمانم کردم و به صورتش نگاه کردم.
-باشه زنداداش، خودم شام رو درست می‌کنم.
در آن لحظه چهره‌ی متعجب معصومه، خنده‌دار ترین چهره‌ی دنیا شد!
معصوم سرش را تکان داد و باشه‌ای زیر ل*ب گفت و به طرف خانه رفت.
خدایا، لطفاً من را از دست این زن و شوهر نجات بده.
همیشه با آخ و اوخ کارش را به راه می‌اندازد. (به راه می اندازد نه! راه می اندازد... به غلطه)
آهی کشیدم،(آهی کشیدم یک جمله کامله که نباید بعدش ویرگول بیاد) از جایم بلند شدم و با قدم‌‌هایی آهسته به سمت خانه‌ که نمای سیمانی داشت، رفتم.
در آهنی خانه را باز کردم و داخل خانه شدم. (توصیف مکان خوبی داشتید تو این دو جمله)
هنوز علی (من هنوز متوجه نسبت علی نشدم)و خانواده‌ی رضا در حال نشسته(بگید نشیمن بهتره یا بگیر داخل حال) بودند و داشتند تخمه می‌شکستند.
دامن لباسم را در دستم گرفته و به سمت آشپزخانه رفتم و به اُپن تکیه دادم و متفکر به آشپزخانه نگاه کردم تا تصمیم بگیرم برای شام چه بپزم.
-اوم، الان ساعت سه بعد از ظهره، ما ساعت هشت یا نه غذا می‌خوریم. فهمیدم... .
بشکنی زدم و با خوشحالی به سمت گاز فردار که اکنون داخلش همانند کابینت شده بود، رفتم و در شیشه‌ایش را پایین آوردم.
به سرعت ادویه جات‌های مخصوص قرمه سبزی را برداشتم و روی کابینت فلزی قرار دادم.
بعد از دقایقی تمامی وسایل مربوط به قرمه سبزی(قورمه سبزی) را روی کابینت چیدم و با خیال راحت شروع به پخت و پز کردم.
بعد از نیم ساعت که تمام سرخ کردنی هارا(بین ها و را فاصله بذارید) انجام دادم، کارم را باریختن آب جوش در مواد سرخ شده به اتمام رساندم و از آشپز خانه بیرون آمدم.
با خستگی به سمت اتاق مشترک من و خواهرم رفتم و با بی حوصلگی پتویی را دولا کردم و یک لایش را روی خود و لای دیگر را در زیر خود قرار دادم.
به چند لحظه نرسید که خواب، چشمانم را ربود.(اینکه مهمون توی خونه داشته باشید و با پختن فقط یه قورمه سبزی انقدر خسته بشید که خوابتون ببره و قبلش هم به هیچ کس نگید من یه چرتی بزنم میام، خب یکم برای یه دختر جوون دور از ذهنه)

***
با صدای دلوان چشمانم را که به سختی باز می‌شد و کمی هم محو می‌دید، باز کردم و چند بار پشت سرهم پلک زدم. (با صدای دلوان چشمانم را به سختی باز کردم و چند بار پلک زدم تا دیدم واضح شود)
دلوان گردنش را کج کرد و با محبت شانه‌ام را تکان داد و گفت:
-آگرین، بلند شو. اذان رو گفتن ولی تو هنوز خوابیدی!
خمیازه بلند و صداداری کشیدم به بدنم کش و قوسی دادم و در جایم نشستم.
-اوف، دلوان هنوز خوابم میاد.
دلوان چهره‌اش را کج و معوج کرد و گفت:
-از بس که عین خرس می‌مونی! بابا سه ساعته خوابیدی، تازه‌ وقتی خواب بودی ما رفتیم آبشار.
با ناباوری چشمانم را گشاد کرده و گفتم:
-یعنی چی؛ یعنی تو نتونستی من رو بیدار کنی؟
سرش را خاراند و به زمین خیره شد.
-چرا، می‌خواستم بیدارت کنم‌ها ولی زن‌داداش معصوم گفت بیدارت نکنیم، گناه داری.
پوفی از روی خشم کشیدم، شانه‌ام را بالا انداختم و گفتم:
-ای خدا من هرچی می‌کشم از دست این معصومه‌اس، خدایا زودتر سربازی آیاز تموم بشه، من از این خونه نجات پیدا کنم.
دلوان یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
-خب حالا، هر کی ندونه فکر می‌کنه سرت رو لای گیوتین گذاشته!
پتو را در مشتم گرفتم و با غیض گفتم:
- کم ما رو به کار گرفته؟ بابا اصلاً کارهای خونه به درک دیگه چرا کارهای خودش رو انجام نمیده این زنیکه؟ بابا من دیگه جای این باشم خجالت می‌کشم که لباس‌های خودم و شوهرم رو بدم کسی دیگه‌ای بشوره؛ حالا دیگه باردار شده برام دیگه هیچی، (حالا باردار هم که شده دیگه هیچی!)می‌ترسم بگه بیا غذای منو تو بجو و بکن تو دهنم، والا.
دلوان آهی کشید و گفت:
-نمی‌دونم چی بگم، حق با توعه ولی چاره چیه؟ چند ساله که داره خواهر شوهر‌های کوچیکش رو جمع و جور می‌کنه، بالاخره باید جوری زهرش رو بریزه یا نه... .
پتو را به سمتی پرت کردم و گفتم:
-آخه می‌دونی چیه؟ این داداش ما یه جو غیرت هم نداره! یک جوری مارو جلوی زنش بی ارزش کرده که انگار ما خدمتکارش هستیم! مشکل از این جاست.(اینکه سر مسئله ای نه چندان مهم به برادری که قبلش بیان کردید خیلی دوستش داره بگه غیرت نداره خب کمی عجیبه)
دلوان با کلافگی از جایش بلند شد و گفت:
- حالا بی‌خیال شو. برو نمازت رو بخون. انشا... خدا خودش کمک‌مون می‌کنه.
و به تندی از اتاق خارج شد.
پوفی کشیدم و از جا بلند شدم. از اتاق خارج شدم و به سمت آشپز‌خانه رفتم.
وقتی به سینک ظرف‌شویی رسیدم، شیر آب را باز کردم و مشغول به وضو گرفتن شدم؛ بعد از آن که پای چپم را مسح کردم، قدمی برداشتم و به سمت اتاق رفتم.
این دو پارت توصیف حالات و مکان و زمان خوبی داشتن و خواننده رو کاملا از بُعد زمانی اتفاقات آگاه می کردن فقط اینکه تصویری که برای خواننده از برادر و زن برادر آگرین در اولین برخورد ایجاد شده با اطلاعاتی که توی دیالوگ ها داده شد کمی تناقض داره و انگار توصیفات ابتدایی کمی فرق دارن با تفکرات آگرین
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا