تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نقد همراه نقد همراه رمان آگرین | منتقد HILDA

  • شروع کننده موضوع شکارچی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 2,444
  • پاسخ ها 39
برترین منتقد سال ۱۴۰۲
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,345
10,879
168
در اتاق را به آرامی باز کرده و وارد آن شدم.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت چوب لباسی که در گوشه‌ای از اتاق قرار داشت، رفتم و چادر سفید گلدار که فقط برای نماز خواندن بود را برداشتم.
شال روی سرم را تا روی پیشانی‌ام جلو کشیدم و به حالت محجبه دور گردن خود پیچاندم.
چادر را سرم کردم و به سمت دراور اتاق که دو کشوی سالم بیشتر نداشت رفتم و جانماز سبز رنگ که رویش نقش و نگار مکه داشت را برداشتم.
در وسط اتاق ایستادم و به سمت راستم مایل شدم و اقامه کردم.
بعد از آن‌که سلام نمازم را دادم دستانم را به شکل دعا بالا آوردم و ذکر گفتم.
(تا اینجا فقط و فقط توصیف بسیار زیادی از حالات و مکان رو ردیف کردید و ته ته اطلاعاتش این بود که به اتاق رفتم چادر سفید رنگ رو سر کردم سجاده سبزم رو برداشتم و نماز خوندم... نهایتا! نماز خوندم... خب توصیف حالات مکان و زمان به شدت لازمه بانو اما نباید حجم زیادی از اون رو تکرار و تکرار کنید که هم سیر کند بشه هم خواننده خسته بشه
سرم را دوباره روی مهر گذاشته و پی در پی نفس‌های عمیق می‌کشیدم؛ می‌خواستم عطر آن سجاده را در ریه‌هایم ذخیره بکنم.
آه که این لحظه جزو بهترین لحظات زندگی بشریت است!
(یه نکته خیلی مهم... این توصیف عواطف و بازی با احساسات مذهبی خواننده خیلی از اون قسمت های توصیفی مکان و لباس مهم تره و برای رمان شما لزوم بیشتری داره اما شما از این قسمت سریع رد شدید و فرصتی که برای توصیف عواطف کاراکتر در مورد خدا و نماز داشتید رو از دست دادید
با آن که دل کندن از این فضای عارفانه بسیار سخت بود از جای بلند شدم و چادر و جانماز را در جای خود گذاشته و از اتاق بیرون آمدم.
خانم‌ها در حال چیدن سفره و آقایون نیز فقط نشسته بودند تا غذا را در (در رو حذف کنید)جلویشان بگذارند.
در گوشه‌ای ایستادم و به تقلا‌های زنداداش‌ها(مگه فقط یدونه زن داداش نبود؟) و خواهرم نگاه می‌کردم.
حالا یک روز من سفره را نچینم مگر چه می‌شود؟
بعد از آن‌که به طور کامل سفره چیده شد، تابی به گردنم دادم و با طمانینه قدم به سوی‌شان برداشتم.
اول از همه آسمان با آن چشمانی(چشمان) آبی رنگش متوجه من شد.
-آگرین قبول باشه!
لبخندی ساختگی زدم و گفتم:
-قبول حق باشه.
در بین آسمان و دلوان جای گرفتم و منتظر ماندم که بشقابم را که در آن طرف سفره بود، دست به دست کنند.
بعد از آن که بشقاب را از دست معصوم گرفتم، رویش خورشت ریختم و با ولع شروع به خو*ردن غذا کردم.
بعد از چند لقمه یادم افتاد که بسم‌ا.. نگفتم. در دل خاک بر سرمی گفتم و بعد بسم‌ا... گفتم.
بیست دقیقه‌ای طول کشید که همه افراد غذای خود را بخورند.
مشغول جمع کردن سفره شدیم که صدای معصومه به گوشم خورد.
-آگرین جان، لطفاً وقتی غذا درست می‌کنی حواست به غذا خیلی باشه. آخه نمی‌شه که همین که همه چی رو قاطی کردی، بگیری بخوابی!
با حرص لبخندی بر روی ل*ب‌هایم نشاندم و ظرف در دستم را فشار دادم.
به سمت معصومه برگشتم و گفتم:
-واه معصوم جان، آدم نباید وقتی خسته‌است استراحت کنه؟ در ضمن عزیزم می‌دونی زنایی که تو دوران بارداری هیچ کاری نمی‌کنن زایمان دردناکی دارن؟
مکثی کردم و ابرویم را بالا انداختم و گفتم:
- حالا من یکم زحمت می‌ندازم گردنت برای این هست که تو زایمان بدی نداشته باشی گلکم؛ ببین چه خواهرشوهر به‌فکر و خوبی داری.
در آن لحظه که دلوان از کنارمان با سفره رد می‌شد ، زیر خنده زد و معصوم نیز با غیض تماشایش کرد.
لبخندی از پیروزی بر لبانم نشست و عقب گرد کردم و به سمت آشپز‌خانه رفتم.
(چطور بگم این جور مشاجره ها و حاضر جوابی ها کمی شخصیت خجالتی و معصوم آگرین رو تبدیل به یه دختر زبون دراز میکنه و از سادگی یه دختر روستایی کم میکنه... شاید اگر اندکی در برابر زن برادرش مظلومیت بروز میداد و به مرور در حوادث زندگی یاد می گرفت اون مظلومیت رو کنار بزنه شخصیت واقعی و جالب تر در میومد
پشت سرم نیز دلوان وارد آشپز‌خانه شد و ظرف‌ها را روی سینک گذاشت و به سمتم برگشت.
-وای آگرین، خوب زهرت رو ریختی‌ها!
گردنم را تکانی دادم و گفتم:
-تقصیر خودشه، خودش می‌دونه که نباید به من خرده بگیره اما باز تکرار می‌کنه، بهتر یک بار سرجاش بشونیمش.
دلوان دیگر چیزی نگفت و در کنارم مشغول(شروع) به کف زدن ظرف‌ها کرد، من نیز آن‌ها را می‌شستم.
بعد از آن ‌که شستن ظرف‌ها تمام شد، دستانم را با حوله‌ای آبی رنگ خشک کردم و به سمت بقیه‌ی اهل خانه که در پذیرایی نشسته و مشغول فیلم دیدن بودند رفتم و ناچار روی زمین نشستم زیرا هر مبلی توسط یک یا چندنفر محاصره شده بود.(یه بحثی بین یه دختر و زن برادرش صورت گرفته و شما اصلا ری اکشنی برای معصومه در نظر نگرفتی... حد اقل به سرخ شدنش از عصبانیت یا یه چیزی که حرصش رو نشون بده اشاره می کردید
شبکه‌ای آی‌فیلم داشت فیلم بزنگاه را نشان می‌داد، آن لحظه‌ای که(آن لحظه ای اصلا لازم نیست.. داشتند می گفتند...) داشتند می‌گفتند نادر معتاد است و هیچ کس به آن زن نمی‌دهد.
البته اشتباه می‌کنند. زیرا در روستا‌ها کسانی هستند که دختران‌شان را بدبخت کنند؛ کسانی که دختران‌شان را علاوه بر معتاد بودن آن فرد، حتی به چند زنه نیز می‌دهند!
افسوس که انقدر که شهرها پیشرفت کرده روستاها پیشرفت نکرده و همین باعث تاسف و ناراحتی‌ست!
سرم را تکان می‌دهم (باز هم فعل مضارع وسط یه روایت با زمان گذشته!!)تا این افکار ناراحت کننده از سرم بپرند. خدا رو شکر خانواده‌ی من این‌گونه نیستند که مرا به هرکس و ناکسی شوهر دهند.
چهل و پنج دقیقه‌ی بعد فیلم با آن همه پیام بازرگانی‌اش تمام شد و همه خمیازه کنان به یک‌دیگر شب خیر گفتند و هر که (هر کس)به سمت اتاقی رفت تا در آن استراحت کنند.(کند)
با دلوان هم‌قدم شدم و همراه او به سمت اتاق مشترکمان رفتیم.
خمیازه بلندی کشیدم و لحاف سفید رنگی را روی زمین پهن کردم و دلوان نیز دو بالشت و پتو آورد و روی لحاف قرار داد.
هر دو روی یک لحاف دراز کشیدیم و به سقف خیره شدیم.
دقایقی بعد نفهمیدم که چگونه خواب چشمانم را ربود در حالی که بعد از ظهر آنقدر خوابیده بودم!
می دونید من تا به اینجا هنوز درست متوجه اینکه دقیقا چه کسایی با آگرین و دلوان توی اون خونه هستن و چرا داداشش خونشون شب موند با ماشین برادرش موقع قرار با آیاز چرا رو به رو شد و علی و آسمان از کجا اومدن یهو... کاش کمی بیشتر توضیح بدید بین دیالوگ و مونولوگ
با تکان خو*ردن شانه‌هایم چشمانم را به زور باز کرده و به روبه رویم خیره شدم.
-آگرین، بیدار شو دختر. چقدر تو می‌خوابی.
دستانم را به سمت بالا کشیدم و ناله‌ای بلند سر دادم، سپس سرجایم نشستم و گنگ به رو به رویم خیره شدم تا مغزم به کار بی‌افتد.(بیوفتد)
دلوان سرش را به عنوان تاسف تکان داد و از اتاق خارج شد.
از جای بلند شدم و به سرعت رخت‌خوابم را جمع کرده و روی صندوق بزرگ آهنی و قدیمی گذاشتم، با قدم‌های بلند و چشمانی پف کرده از اتاق خارج شده و به سمت سرویس بهداشتی که در حیاط قرار داشت رفتم.
با یادآوری این‌که قرار است امروز آیاز به مرز برود، غمگین شدم و به قدم‌هایم سرعت بخشیدم.
صورتم را با آب سرد شستشو داده و با همان صورت خیس به خانه رفتم؛ حوله‌ی آبی رنگی که در جاکلیدی آویزان شده بود را برداشتم و با آن صورتم را خشک کردم.
حوله را در همان جایش آویزان کردم و به پذیرایی خانه که داشتند سفره می‌انداختند رفتم.
رو به بقیه سلامی کردم و پس از شنیدن جواب سلامم به کمک خانم‌ها که داشتند سفره می‌چیدند شتافتم.
کاسه‌هایی که حاوی روغن حیوانی بودند را در هر‌گوشه‌ی سفره قرار دادم و پس از آن نشستم و بسم‌الله‌ای زیر لب گفته و همراه با بقیه شروع به خوردن صبحانه کردیم.
لقمه‌هایم را بزرگ می‌گرفتم و تند تند می‌جویدم تا زودتر از همه صبحانه‌ام را تمام کنم و به بهانه‌ای از خانه خارج شوم تا یار ترکم را راهی غربت کنم.
همین‌که صبحانه‌ام تمام شد الهی شکری گفتم و از جای بلند شدم.
با قدم‌های بلند به سمت اتاق رفتم و شروع به آماده کردن خود کردم.(شروع به آماده کردن خود کردم کمی جمله رو ناموزون کرده... شروع به آماده شدن کردم)
تند تند لباس گل‌گلی بنفشم را در آوردم و آن لباس دیگرم که بیشتر در مراسم‌ها می‌پوشیدمش را به تن کردم. لباسی محلی که به رنگ مشکی با طرح‌های قرمز رنگ که بسیار به من می‌آمد.
باز هم مثل همیشه ر*ژ قرمز را خیلی کم‌رنگ به لبانم کشیدم و سرمه‌ای به داخل چشمانم کشیدم.
پیشرفت قلمتون توی نگارش و نوع جمله بندی ها قابل مشاهده هست ولی به یه چیزی دقت کنید... توصیف حالات دقیق مهمه اما اگر تمام پارت ها رو له توصیف حالاتطولانی بپردازید پارت ها مونولوگ محور و سیر کند میشه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین منتقد سال ۱۴۰۲
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,345
10,879
168
چشمانی که به خاطر رنگشان لقب چشم شکلاتی گرفته بودم؛(جمله فعلی نداره و یه دفعه با یه ترکیب بدون فعل پارت شروع شده)موهای فرم را شانه زدم و کمی از آن را کج روی صورتم ریختم.
لبخندی به روی چهره‌ام پاشیدم و روسری مشکی‌ام که رده‌های (رگه درست تره فکر کنم)قرمز و سفید داشت را روی سر گذاشته و از اتاق بیرون آمدم.
با شادی وصف نشدنی به سمت در خانه رفتم که صدای علی مرا در جای خود میخکوب کرد.
آه، همین را کم داشتم.
چشمی نازک کردم و به سمت علی برگشتم.
علی دستی بر شکم برآمده‌اش کشید،(یا و بذارید یا نقطه) با کنجکاوی در چشمانم خیره شد و گفت:
-کجا داری می‌ری؟ اون‌هم با این وضعیت!
با چشمان گرد به سر وضعم که هیچ مشکلی نداشت و علی داشت الکی شورش را در می‌آورد، نگاه کردم.
دامن پیراهن بلند را در دست گرفتم و گفتم:
-واه خان داداش، مگه سر و وضعم چجوریه؟ من که خیلی عادی هستم.
ابروهای پرپشتش را در هم کرد و گفت:
-نخیر، تو هیچ هم عادی نیستی؛ امروز طرز لباس پوشیدن و به خودت رسیدنت فرق کرده.
شوکه شده به علی خیره شدم.
وای الان است که گیر بدهد و نگذارد من به دیدار آیاز بروم.
هول‌هولکی لبخندی زدم و گفتم:
-خان داداش دارم می‌ر‌م پیش زهرا و صغری، خودت می‌دونی اونا چقدر به خودشون می‌رسن. من هم می‌خوام جلوی اون‌ها کم نیارم.
و با التماس خیره چشمان مشکی رنگش که چین‌هایی دور و برش را احاطه کرده بود، شدم.
علی چشمانش را کوچک‌تر کرد و چانه‌اش را خاراند.
-دلوان هم باهات میاد؟
تند تند سرم را تکان دادم و گفتم:
-آره... آره داره آماده می‌شه.
و بعد صدایم را بلند کردم و گفتم:
-دلوان زود باشه دیگه؛ بچه‌ها منتظر هستند.(منتظرن یا منتظر هستن)
دلوان که جلوی در اتاق بود با تعجب خیره من شد؛ علی رویش را به سمت دلوان برگرداند و خیره او شد.
با هزار بدبختی با چشم‌ و ابرو قضیه را به او حالی کردم.
دلوان با خنگی سرش را بالا پایین کرد (پایین انداخت)و گفت که سریع آماده می‌شود.
علی بعد از این‌که خاطر جمع شد دست از سرم برداشت و به سمت تلویزیون راه افتاد.
پوفی کشیدم و در دل هزاران بد و بیراه به علی که باعث معطل شدنم شد، گفتم. پایم را بر زمین می‌کوبیدم و پشت سر هم آه می‌کشیدم.
بعد از دقایقی طاقت فرسا دلوان دل از اتاق کند و حاضر آماده جلویم ایستاد!
توصیف حالات و چهره توی این پارت خیلی خوب بود و جاهای درست توصیفات رو پیدا کردید و ازش استفاده کردید
لبم را از درون به دندان کشیدم و بدون هیچ حرفی راه افتادم؛ دلوان نیز همچون اردکی دنبالم به راه افتاد و پشت سر هم غر غر می‌کرد.
آخر سر از دست غرغرهایش به امان آمدم (به امان آمدم ترکیب درستی نیست... به ستوه امدم)و گفتم:
-وای، می‌شه بس کنی دلوان؟ فکر کردی من راضی‌ام که یک سر خر بالا سرمون باشه!
دلوان اخمی‌ کرد و با ل*ب ‌و لوچه‌ی آویزان گفت:
-عه، (علامت درست برای این قسمت ؟! هست)حالا من شدم سر‌خر؟ آبجی خانوم، یادت باشه که همین سرخر باعث شده که به دیدن یارت بری.
سرم را عجز بالا بردم و به آسمان نگاه کردم.(عاجزانه درسته نه عجز)
خدایا، خودت این مریض بی‌نوا را شفا بده.
دلوان که فهمید دارم دعا می‌کنم، سرش را پایین انداخت و زیرلب گفت:
-خدا خودت رو شفا بده، من در سلامتی کاملم ولی تو نه!
برای آن‌که بحث زیاد ادامه پیدا نکند، هیچ نگفتم و خود را به نشنیدن زدم.
با نزدیک شدن به میعادگاه عشق من، یعنی باغ چنار حس دل‌انگیز در دلم ایجاد شد که حتی کلمات نمی‌توانستند حتی ذره‌ای از آن را توصیف کنند.(دو تا حتی توی یک جمله غلطه)
با دستانم به دلوان اشاره کردم تا نزدیک‌تر نیاید و با دو خود را به مردی که لباس خاکی رنگ پوشیده و به درخت چنار تکیه داده بود، رساندم.
با شنیدن صدای پاهایم، به سمتم برگشت و لبخند دل‌نشینی به رویم پاشید.
همچون تشنه‌ای که به چشمه‌ای می‌رسد، نگاهش کردم و تمام اجزای صورتش را از بر (از نظر گذراندم درست تره)گذراندم.
وای که چقدر صورت جذابش در این لباس کرم رنگ که رده‌های قهوه‌ای و سبز کم‌رنگی داشت، با ابهت تر دیده می‌شد.
-آگرین جان، چرا دیر اومدی؟ الان می‌خواستم برم.
از پشت نگاهی به دلوان که داشت به جوی آب نگاه می‌کرد، کردم و بعد از مطمئن شدن خود را به پناهگاه امنم سپردم.
پناه‌گاهی که بوی خوشی داشت و مایه‌ی آرامشم بود و من قصد داشتم این بو را برای چند روز دوری در سی*نه‌ام حبس کنم.
آیاز با مهربانی دست بر پشتم می‌کشید و مرا غرق در آرامش می‌کردم.
سرم‌ را بالا آوردم و به چشم‌های عسلی رنگش خیره شدم.
آه که آن دو گوی عسلی، تمام دنیای من بود!
یه نکته کوچیک برای این پارت... موقع توصیفات احساسی به کار بردن آه اول جملات به صورت پشت هم و چند بار توی هر پارت نه تنها بار احساسی رو بالا نمیبره بلکه فضا رو کلیشه ای و مصنوعی میکنه
لبخندی به رویم پاشید و گفت:
-آی که چقدر دوری ازت سخته؛ ولی نگران نباش فقط باید دو هفته رو تحمل کنیم.
ل*ب برچیدم و سرم را بالا و پایین کردم.
نگاه به ساعت مچی‌اش انداخت و پوفی کشید.
-ملکه‌ی چشم شکلاتی، من باید برم. دیگه وقت خداحافظیه چون قطار تا نیم ساعت دیگه راه می‌افته.
خود را از او جدا کردم و لبخندی روی لبم نشاندم.
-برو خدا به همرات؛ مواظب خودت باش.
چشمکی زد و دستم را کشید و گلی روی پیشانی‌ام کاشت.
بعد از چند لحظه مکث، دستانش را به عنوان خداحافظی تکان داد و از من دور شد.
محو رفتتش بودم که دستی روی شانه‌ام نشست.
هینی کشیدم و به عقب برگشتم.
با دیدن دلوان، چشمانم را محکم روی هم فشار دادم و نفسم را محکم به بیرون فرستادم.
-آگرین بریم دیگه؛ حوصله‌ام سر رفت.
باشه‌ای زیر ل*ب گفتم و دست دلوان را کشیدم.
با قدم‌های بلند به سمت خانه‌ی زهرا می‌رفتیم که دلوان با چشم‌های گرد شده گفت:
-واه چرا داری خونه‌ی زهراشون می‌ری؟ مگه نمی‌ریم خونه؟
نوچی کردم و گفتم:
-نه خونه نمی‌ریم. بریم یکم پیش زهراشون بشینیم تا به علی دروغ نگفته باشیم!
دلوان دستش را جلوی دهانش گذاشت و ریز ریز خندید.
-عجب آدمی هستی تو آگرین.
ابرویم را بالا انداختم و دیگر چیزی نگفتم.
با رسیدن به در دو تکه‌ آبی رنگ، لحظه مکث کردم و روسری مشکی رنگ را جلو تر کشیدم.
زنگ بلبلی خانه را فشردم و بعد از چند ثانیه صدای زهرا پیچید.
-کیه؟
گلویم را صاف کردم و گفتم:
-منم زهرا، در رو باز کن.
صدای دمپایی‌های پلاستیکی زهرا نشان می‌داد که نزدیکی در است.
در را باز کرد و با چشم‌هایی که عینک آن را محاصره کرده بود به ما خیره شد.
-وای سلام بچه‌ها! این‌جا چی‌کار می‌کنید؟
لبخند دندون‌نمایی(دندان نما... مگه نثر مونولوگ ادبی نیست؟! جاهایی محاوره میشه) زدم و گفتم:
-مهمون نمی‌خوای؟
در را کاملاً باز کرد و خود را کنار کشید که ما وارد بشویم.
به طور کلی این سه پارت فقط مقداری ایرادات نگارشی داشت که خب قابل ویرایشن و توصیفاتتون هم خوب بود
خسته نباشید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین منتقد سال ۱۴۰۲
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,345
10,879
168
لبخندی به رویش زدم و وارد حیاط بزرگ و سرسبزشان شدم.
سنگ ریزه‌هایی که کل کف حیاط را پوشانده بود زیر پایم خش‌ خش می‌کردند و حس خوبی به من دست می‌داد.
زهرا عینکش را روی صورتش مرتب کرد و گفت:
-چه عجب شما یادی از ما کردی! بی معرفت‌ها نمی‌گید ما دل‌ تنگ‌تون می‌شیم؟
لبخندی زدم و دستی به روسری‌ام کشیدم.
-والا ما کم سعادتیم زهرا جان؛ اومدیم که حالی ازت بگیریم و یکمی هم خوش بگذرونیم، نظرت چیه؟
زهرا تند تند سرش را بالا و پایین کرد و گفت:
-کار خوبی کردید. به خدا قسم خیلی حوصله‌ام سر رفته بود.
دستم را روی دهانم گذاشتم و خنده‌ای ریز کردم.
دلوان که تا آن لحظه ساکت بود، گره‌ی روسری‌اش را باز کرد و گفت:
-زهرا جان داداش یوسف و بابات خونه نیستند؟
زهرا سرش بالا انداخت و گفت:
-نه دلوان جان، خونه نیستن؛ راحت باش.
دلوان به دو ثانیه نکشید که روسری‌اش را از سرش در آورد و خود را با آن باد زد.
به سمت گوشه‌ای از حیاط که با درخت انگور سایبان درست کرده بودند، رفتیم و روی صندلی‌های پلاستیکی قرمز نشستیم.
زهرا ما را تعارف چای کرد ولی نه من و نه دلوان دوست داشتیم که الان چای بخوریم.(دوست نداشتیم)
دلوان با چشم کل حیاط بزرگ زهرایشان(حیاط بزرگشان) را از نظر گذراند و در آخر به زهرا خیره ماند.
من نیز لبخندی زدم و با موهای فرم بازی کردم.
-چه خبر‌ زهرا خانم؟ من یک خبرهایی رو شنیدم‌ها!
زهرا گونه‌هایش سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
دلوان دستش را روی صورتش گذاشت و خنده‌ای کرد.
-وای، زهرا خانم‌ هم خجالت کشیدن بلده!
زهرا ل*ب‌هایش را به دندان کشید و هیچ نگفت.
به جلو خیز برداشتم، دستانم را روی زانو‌انم گذاشتم و با کنجکاوی رو به او گفتم:
-حالا پسر خوبی هست؟
زهرا باز صورتش سرخ (شد)و سرش را تند تند بالا و پایین کرد؛ دلوان خوش خوشان دست زد و گفت:
-مبارکه، انشالله به پای هم پیر بشین.
در همین لحظه حسادت بر قلبم نشستم.
حسادتی که کاش من زودتر از زهرا ازدواج می‌کردم و به(به رو بردارید و به جاس سر بذارید... سر خانه زندگی ام) خانه زندگی‌ام می‌رفتم.
سرم را به طرفین تکان دادم و سعی کردم این حس را از خود دور کنم؛ والا من نیز قرار است دو هفته دیگر نامزدم کنم.
با این فکر این حس(این فکر این حس... به جای این بگید حس حسادت) در قلبم از بین رفت.
لبخندی زدم و از ته دل برایشان آرزوی خوشبختی کردم.
-انشالا خوشبخت بشین زهرا جان. هم تو دختر خوبی هستی و هم مصطفی مرد قابلی هست! به پای هم پیر بشید.
زهرا دستم را در دستانش گرفت و گفت:
-انشالا تو هم به خواسته‌ی قلبیت برسی.
بلند و با خنده انشالایی گفتم.
اگر بقیه نمی‌دانستند من که می‌دانستم که تنها خواسته‌ی من آیاز است.
باز دل‌تنگی برای آیاز بر دلم چیره شد و باعث شد که این گرفتگی بر صورتم نیز نمایان شود.
رو به دلوان کردم و گفتم:
-دلی بلند شو بریم دیگه. خونه مهمون داریم.
دلوان با اکراه باشه‌ای گفت و از جایش بلند شد.
زهرا طبق عادت همیشگی‌اش دستی به عینکش کشید و با چشم‌های سبز رنگش به ما خیره شد.
-کجا آگرین خانم؟ بودید حالا.
همان‌طور که دامن لباسم را در دست گرفته بودم، گفتم:
-نه دیگه، ما بریم که کلی کار داریم. خودت می‌دونی که معصوم بارداره و نمی‌تونه کل کار‌ها رو انجام بده.
زهرا سرش را به عنوان تفهیم بالا و پایین کرد و گفت:
-باشه ولی ای‌کاش بیشتر می‌موندید؛ خیلی خوشحال شدم که اومدید.
توی این پارت بیان شد که آگرین به زهرا میگه اومدیم هم سر بزنیم هم خوش بگذرونیم و بعد دستش رو گذاشت رو دهنش و خندید... یه مکالمه چند جمله ای کردن و بلند شدن که برن... خب یه جوری بود!
لبخندی زدم و سرم را تکان دادم.
بعد از هزاران (تعارف تیکه پاره کردن مثلیه که فبلش هزاران نمیاد اصولا... کلی بهتره) تعارف تیکه پاره کردن، از خانه‌شان بیرون آمدیم.
با قدم‌های آرام از بین باغ هایی که در کوچه‌مان وجود داشت رد شدیم و به سمت خانه بزرگ و سرسبزمان رفتیم.
وقتی در سفید رنگ حیاط را باز کردم متوجه شلوغی حیاط شدم و با تعجب به آیناز که خواهر زاده‌ی آیاز بود، خیره شدم.
خواهر آیاز این‌جا چه می‌خواهد؟
دلوان نیز با دهان باز به من خیره شد؛ حتماً او نیز همین فکر را می‌کند.
سرم را به چپ و راست تکان دادم و به سمت آیناز به راه افتادم.
آیناز با اردلان داشت دنبال بازی می‌کرد (داشت با اردلان دنبال بازی می کرد)و پشت سر هم جیغ می‌کشید.
-آیناز... آیناز. بیا این‌جا یک دقیقه.
با آن چشم‌های آبی رنگش به من خیره شد و با دو خود را به من رساند.
رو به رویش زانو زدم و دستی به موهای طلایی‌اش که خرگوشی بسته بود، کشیدم و گفتم:
-آیناز این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ با کی اومدی؟
سرش را پایین انداخت و لبش را به دندان کشید.
-هیچی خاله، با مامان و مامان بزرگ اومدم.
آهانی گفتم و از جای برخواستم.
آیناز نیز با جیغ دوباره به سمت اردلان رفت.
آب دهانم را قورت دادم، به سمت خانه بزرگ و نمای سیمانی رفتم.
مادر آیاز یعنی برای خواستگاری آمده؟ وای خدای من! قلبم می‌خواهد از سی*نه در بیاید.
نفس عمیقی کشیدم تا هیجانم فروکش کند.
با دلوان وارد خانه شدیم و به سمت پذیرایی رفتیم.
با استرس روسری‌ام را جلوتر کشیدم.
اولین نفری که متوجه آمدن ما شده بود خواهر آیاز، مهتاب بود.
با آن چشمان آبی رنگش به من خیره شد و لبخندی مهربان بر روی لبش نشاند و سلامی کرد؛ همین باعث شد حواس بقیه به من جمع بشود.
سرم را پایین انداختم و محجوبانه سلام کردم.
مادر آیاز که مریم نام داشت نگاهی خریدارانه‌ای به من انداخت و لبخندی تحویلم دادم و من نیز با محبت بهشان نگاه انداختم و روی مبلی نشستم.
بعد از احوال پرسی و این چیز‌ها دوباره مشغول حرف زدن با زنداداش‌هایم شدند.
اجازه‌ای گرفتم و به سمت آشپزخانه رفتم تا شربتی برای میهمان‌ها آماده کنم که با شنیدن حرفی که معصوم زد، تمام وجودم گوش شد تا همه چیز را بشنوم.
-راستی نمی‌خواید برای آیاز آستین بالا بزنید؟ ماشاالله آیاز برای خودش یک پارچه آقاست!
مادر آیاز خنده‌ای کردو گفت:
-اتفاقاً تو فکر این هستم که یکی دو هفته‌ی دیگه دستش رو یک جا بند کنم. آخه دو هفته بعد سربازیش تموم می‌شه.
معصوم و آسمان انشااللهی گفتند و کنجکاو به مریم خانم نگاه می‌کردند.
آسمان گفت:
-خودتون دختر رو برای آیاز در نظر گرفتید؟(دختری)
مادر آیاز سرش را بالا انداخت و گفت:
-والا جوون‌های الان خودشون یارشون رو انتخاب می‌کنند(می کنن). آیاز هم خاطر (یه دختر)دختر رو می‌خواد! من هم دختر رو دیدم و خیلی پسندیدم.
پارچ شربت را گوشه‌ای گذاشته و خود را به گوشه‌ای که دید نداشته باشد رساندم.
از ذوق بالا و پایین می‌پریدم و جیغ‌های بی‌صدایی می‌کشیدم.
بعد از آن که تخلیه انرژی کردم از آنجا بیرون آمدم و با سینی که حاوی شربت بود وارد پذیرایی شدم.
بزرگ و سرسبز... تنها توصیفیه که از خانه و حیاط توی این دو پارت کردید...
توصیف عواطف پارت دوم خیلی خوب بود و تا حدودی تونسته بودید هیجان رو انتقال بدید
فقط می تونستید از جملاتی که به بالا رفتن ضربان قلب یا نشونه های دیگه اضطراب اشاره دارن قبل از وارد خونه شدن استفاده کنید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین منتقد سال ۱۴۰۲
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,345
10,879
168
اول از همه نزد مریم خانم خم شدم و شربت را تعارف کردم.
مریم خانم لبخندی مهربان بر روی لبش نشاند و لیوان را برداشت.
سپس بعد از مریم خانم به تمامی افراد حاظر (حاضر)در پذیرایی شربت تعارف کردم و به آشپزخانه رفتم؛ به دیوار آشپزخانه تکیه داده و همان جا نشستم.
-وای خدایا، کرمت رو شکر! مرسی که همه چیز رو رو به راه کردی.
همان طور که داشتم از خدایم تشکر می‌کردم، صدای خداحافظی خانواده‌ی آیاز به گوشم رسید.
سراسیمه از جایم برخاستم و به پذیرایی رفتم.
مریم خانم و مهتاب در حالی که داشتند چادر سیاه رنگشان را بر سر می‌گذاشتند به تعارف‌های معصوم جواب نه می‌دادند و قصد رفتن کرده بودند.
من نیز بالطبع تعارفی برای ماندشان کردم.
-مریم خانم، چرا این‌قدر زود می‌رید؟ ناهار رو پیش ما باشید.
معصوم نیز خنده‌ای مصنوعی کرد و گفت:
-بله مریم جان، ناهار زیاد درست کردیم.
با این همه تعارف، مریم خانم و دخترش رفتند و باز خانه در سکوت فرو رفت.
همچنان که به در خیره شده بودم صدای گفت‌ و گوی معصومه و آسمان به گوشم رسید.
-آسمان خدا بده شانس واقعاً! معلوم نیست اون دختره کیه که تونسته مخ آیاز رو بزنه... تازه می‌دونی چقدر این‌ها ثروت دارند؟
آسمان سخنش را با تکان دادن سر تایید می‌کرد.
من نیز خودم را به کوچه‌ی علی چپ زدم و خواستم به اتاق برگردم که معصوم با صدای بلند به من اشاره کرد و گفت:
-آگرین تو هم به فکر باشه دیگه؛ نگاه دخترهای مردم چه کسی رو تور می‌کنن، اون‌وقت تو... دنبال اینی که فلانی چه تیپی می‌زنه.
بدون آن که حرفی بزنم لبخند بر روی لبم نشاندم و به اتاق رفتم.
آه که اگر بداند آن دختر من هستم دیگر به من طعنه نمی‌زند!
خیلی دوست دارم که با آیاز حرف بزنم ولی وقتی خانه پر از آدم هست، چگونه با تلفن خانه می‌توان تماس گرفت که خدا می‌داند. (توی این جمله که اضافیه... که رو حذف کنید و به جاش ویرگول بذارید)
بالشتی از روی صندوق آهنی برداشتم و به زمین انداختم؛ سرم را روی بالشت نهادم و به روزهای خوبی که در انتظار من و آیاز بود فکر می‌کرد. (می کردم)
به این که من قرار است زن آیاز شوم، البته اکنون نیز زنش هستم ولی آن موقع رسمی‌تر می‌شود.
وای که تصور این که در کنار آیاز رخت سفید عروسی می‌پوشم برایم بسیار شیرین است... .
جمله آخرتون... وای که... ببینید رمانتون نثر ادبی داره و توقع اینه که از توصیفات آرایه محور و جذاب برای توصیف عواطف استفاده بشه که خب توی این پارت خیلی کمه... مثلا وقتی زن برادرش در مورد ازدواج سایر دخترا بهش تیکه میندازه شما از احساسات آگرین به یه جمله که آه اگر میدانست... اکتفا کردید که خب این خوب نیست
***
با نوازش پرتو‌های خورشید بر صورتم، چشمانم را باز کردم و در جایم نشستم.
بعد از یک خمیازه طولانی و بلند از جای برخاستم و جلوی آینه ایستادم و با لبخند نگاه به چهره خواب‌آلود و پف کرده‌ام کردم و موهایم را شانه زدم.
تنها چهار روز دیگر باقی مانده! چهار روزی که برای من عاشق مانند چهارسال می‌گذرد اما هیچ باکی نیست،(بعد جمله کامل نباید ویرگول گذاشت اینجا بهتره ؛ استفاده کنید) مهم رسیدن به مع*شوق است.
از اتاق بیرون آمدم و به سمت آشپزخانه رفتم.
دلوان با دیدنم پیش دستی که حاوی پنیر بود را روی اُپن گذاشت و صبح بخیری گفت و من نیز همان گونه که چشمانم را می‌مالیدم جواب صبح بخیرش را گفتم.
بعد از آن که دست و صورتم را شستم به پذیرایی رفتم و کنار سفره نشستم.
رو به علی و معصومه که کنار هم نشسته بودند، کردم و صبح بخیر گفتم؛ مشغول صبحانه خو*ردن بودیم که ناگاه صدای تیر‌اندازی آمد.
دست‌های لرزانم را روی سر گذاشته و جیغ کشیدم، دلوان نیز خودش را در آغوشم انداخت و جیغ می‌کشید.
علی در حالی که داشت زن حامله‌اش را آرام می‌کرد رو به ما کرد و گفت:
-نترسید. چیزی نیست! جیغ نزنید.
اما ما چیزی حالی‌مان نمی‌شد.
صدا خیلی نزدیک و پی‌در پی بود و همین باعث ترس ما می‌شد.
تند اشک‌هایم را پاک می‌کردم و سعی می‌کردم خود را آرام کنم.
صدای فریاد نیز از داخل کوچه می‌آمد.
علی با چشمانی نگران به ما خیره شد و از جای برخاست؛ معصوم نیز با شتاب از جایش بلند شد و دست علی را گرفت.
-کجا... کجا میری علی؟ نرو، خطرناکه.
و هق هق می‌کرد.
از جای بلند شدم و به سمت معصومه رفتم. او را در آغو*ش گرفتم و سعی داشتم که آرامش کنم، در حالی که خود نیز از نگرانی رو به موت بودم.
-معصوم جان دورت بگردم... چیزی نیست! نترس، بلایی سر بچه‌ میاد‌ها.
اما معصومه آرام نمی‌شد.
دستم را روی شانه‌هایش گذاشتم و باهم به سمت اتاق مشترکشان رفتیم.
معصومه روی تخت دونفره که کنار پنجره بود نشست و تند تند نفس می‌کشید.
شانه‌هایش را به نرمی در دست گرفتم و آرام آرام ماساژ می‌دادم.
نمی‌دانم دلوان و علی در این هیر و دار کجا رفته‌اند. (گیر و دار)
خدا کند این تیراندازی اتفاقی ناگوار در پی نداشته باشد.
همان گونه که داشتم شانه‌های معصومه را ماساژ می‌دادم در اتاق به ناگهان باز شد و قامت دلوان که داشت نفس نفس می‌زد، در پی آن نمایان شد.
گردنم را کج کردم و با تعجب به چهره نگران و ناراحت دلوان خیره شدم.
دلوان پشت سرم هم آب دهانش را قورت می‌داد و با دستپاچگی دست به موهای نسبتاً بلندش می‌کشید. این حالت نشان از اضطراب بسیار زیاد او بود.
این پارت باید بتونه بیشترین میزان استرس رو به خواننده القا کنه... جملاتی مثل یخ شدن دست ها و ضربان شدید قلب و توصیفات ملموس و قابل درک در مورد استرس و اضطراب رو بیشتر به کار ببرید و خواهشا تو جملات مونولوگ ذکر نکنید نشان از ترس یا اضطراب او بود... شما باید استرس رو توی توصیفات القا کنید نه اینکه به خواننده تحمیل کنید
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
برترین منتقد سال ۱۴۰۲
مدیر بازنشسته
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,345
10,879
168
چشمانم را ریز کرده و ابروانم را بالا انداختم.
- چیزی شده دلوان؟ این صدا برای چی بود؟
معصومه نیز از کنجکاوی سرش را به طرف من و دلوان می‌چرخاند.
دلوان سعی کرد با نفس عمیقی خود را آرام کند ولی زیاد هم موفق نبود.
- آبجی، یک لحظه میای بیرون؟ کارت دارم.
سرم را با گنگی و پر از علامت‌های سوال تکان دادم و به بیرون پا نهادم.
دلوان با سرعت خود را به آن طرف‌تر از اتاق رساند و شروع به خو*ردن ناخن‌هایش کرد.
وقتی به او رسیدم دلوان خود را بی‌تابانه در آغوشم انداخت و شروع به گریستن کرد و من با چشمانی گشاد شده به دلوان که حالا در آغوشم بود خیره شدم.
بعد از چند ثانیه از شوک در اومدم و به موهای دلوان دست کشیدم.
- چی شده آبجی؟ چرا گریه می‌کنی، اتفاقی افتاده؟
دلوان تند تند سرش را بالا و پایین کرد و اشک می‌ریخت.
در دلم آشوبی به پا شد؛ تمام حس های بد عالم به(به قلبم، دلم، یا من اصلا... به چی خب باید متمم مناسب بعدش بذارید) راه پیدا کرد و همین بسیار بد بود. (بسیار بد بود؟! توصیف خیلی ساده ایه و توصیف حس این قسمتو خر*اب میکنه... و همین عذاب آور بود یا یه توصیف جوندار تر)
دلوان تا آمد دهان باز کند صدای علی به گوشم رسید.
سرم را به طرفش برگداندم، شاید او هم همان چیزی را بداند که دلوان دارد برای بازگو کردنش دست دست می‌کرد. (دارد برای بازگو کردنش دست دیت می کرد دقیقا فعل چه صیغه و چه زمانیه؟! داشت دست دست می کرد)
- داداش علی، چی شده؟ چرا تیراندازی می‌کردند؟
علی با ناراحتی دستی به سرش کشید و با صدای آرامی گفت:
- جوون مردم شهید شده!
با شنیدن این حرف دلم از ارتفاعی بلندی به سمت پایین سقوط کرد.
دستم را به دیوار تکیه دادم و آب دهانم را قورت دادم.
- کی شهید شده؟
علی همان‌طور که به داخل می‌رفت گفت:
- زود لباس مشکی‌هاتون رو بپوشید که باید بریم خونه‌ی محمد ترکه؛ آیازش شهید شده!
علی بدون آن که نگاهی به ما کند داخل رفت و ندید که خواهر کوچکش چگونه فرو ریخت،(.) ندید که لرزش پای خواهر کوچکش نمی‌گذارد اون بایستاد؛ ندید که هنوز با امیدواری به دلوان نگاه می‌کند تابگوید این‌ها دروغ است... .
آخرین قسمت این پارت که با جملات توصیف حالت، احساسات رو القا کردید خیلی مناسبه و خوشبختانه برای اوج دادن به داستان و رد کردن قسمت حساسش توصیف حرکات رو بیخیال نشدید و این خوبه
به زمان فعل ها توجه کنید
فضاسازی مناسبی داشتید و شوک داستان رو به خوبی منتقل میکنه

اما دلوان نیز این حرف را انکار نکرد. (نه این خوب نیست! اما دلوان نیز این حرف را انکار نکرد به طور کامل از دست دادن فرصت یه توصیف عالی برای فضاسازی بهتره... بهتر بود این قسمت به حالت نگاه دلوان یا بغضش اشاره کنید و همین انکار نکردن رو با حالاتش به خواننده حالی کنید)
با چشمانی که سیاهی می‌رفت به دیوار تکیه دادم و مات به روبه رویم خیره شدم.
دلوان با چشمان سیاه رنگش که حال لبالب از اشک (پر بود... یا لبالب پر اشک بود)بود خود را دوباره در آغوشم انداخت.
- بمیرم برای دلت آبجی! این‌جوری خودت رو داغون نکن... گریه کن وگرنه دق می‌کنی.(یه خورده زوده برای اینکه بگه خودتو داغون نکن... بهتره فقط یکم گریه کنه بگه بمیرم برات! طبیعی تره)
اما من مات‌تر از قبل نگاهش کردم به طوری که دلوان وقتی صورتم را دید با وحشت به صورتم ضربه زد.
وقتی که صورتم به سمت راست متمایل شد دیدم که علی و معصومه داشتند به سمت در پرواز می‌کردند.
خنده‌ای بلند و هیستریکی سر دادم و سرم را به طرف دلوان برگرداندم.
-دلوان... شما چرا دارید با من شوخی می‌کنید؟ این اصلاً شوخی خوبی نیست.
ناگهان با چیزی که به ذهنم خطور کرد خنده‌ام قطع شد.
دستی به چونه‌ام کشیدم، به زمین خیره شدم و با صدای آرام که نشان می‌داد در حال تفکرم گفتم:
- البته تو شوخی کنی عادیه ولی... داداش علی که چیزی نمی‌دونه.
وحشت زده سرم را بالا آوردم و به سقف خانه خیره شدم.
نه، این غیر ممکنه! آیاز قراره چهار روز دیگه بیاد خاستگاریم.
کم کم از شوک در آمدم و این اشک‌ها بودند که از همدیگر سبقت می‌گرفتند.
- خدا، تو چقدر بدی! من... من قرار بود... چهار روز دیگه خوشبخت ترین... زن دنیا بشم، اما حالا چی؟ شدم عزاداریِ خوشبختیم.(عذا دار خوشبختیم)
ناگهان سرم را پایین آوردم و با چشم‌های اشکی به دلوان خیره شدم.
- می‌بینی دلوان؟ خدا خیلی بده، خیلی خیلی بد!
ناگهان دستم را روی سر گذاشتم و همچون دیوانگان از جای برخاستم. (گفته نشده نشسته از اولم ایستاده بود)
بدون آن که کنترلی بر رفتار‌هایم داشته باشم به سمت در خانه پرواز کردم. (پرواز کردن به سمت در دوبار آورده شده و توصیف یک حرکت با جملات یکسان خوب نیست... به علاوه علی و معصومه چرا پرواز می کردن سمت در؟ یکم گنگ بود)
حضم (هضم)این اتفاق برایم خیلی سخت بود، سخت تر از هر چیزی!
تلو تلو خوران می‌دویدم و‌ چند باری هم نزدیک بود به زمین بخورم.
آن‌قدر که با دست اشک‌هایم را پاک کرده بودم سوزشی را در زیر چشمان و گونه‌ام حس می‌کردم.
همان طور که تلو تلو خوران راه می‌رفتم دستم توسط کسی کشیده شد و چون حالم آن‌قدر بد بود که نتوانستم تعادلم را حفظ کنم. (خب؟ جمله وابسته هست و تمومش نکردید چون نمی توانستم تعادلم را حفظ کنم چی؟)
زانوانم درد می‌کرد اما این درد در برابر درد قلبم هیچ بود.
دلوان رو به رویم زانو زد و گفت:
- آبجی کجا می‌خوای بری؟ حالت خوب نیست.
ببینید اینکه تا یه مدت مرگ عزیز رو باور نکنیم طبیعیه اما خب اصولا این باور نکردن حداقل بیشتر از چند ثانیه طول میکشه
می تونست توصیف عواطف قوی تر باشه تو این پارت به بروز جنون آگرین میشه بیشتر بپردازید و افکارش رو پررنگ تر بیان کنید نقطه اوج داستان رو انقد زود اسکیپ نکنید.
چشمانم را گشاد کردم، طوری که انگار می‌خواهد از کاسه در بیاید.
با ناخن‌هایم روی دست دلوان خراش‌های ایجاده کرده و دست او را از روی بازو برداشتم.
-گمشو کنار آشغال! من می‌خوام با... با چشم‌های خودم ببینم!
دلوان از روی سوزش دستش، چشمانش را تنگ کرد و لبانش را به دندان کشید.
-برو! برو ببینم چی‌کار می‌کنی؟ می‌تونی خودت رو به سکته دادن بدی‌ یا نه؟ آگرین مرگ حقه بفهم.
(مکالمه این قسمت اصلا مناسب نیست... انگار یه هفته گذشته و داغ خوابیده... اصولا دوتا خواهر موقعی که فوت مرد مورد علاقه یکیشون مطرحه اینجور مکالمه نمی کنن
طبیعی تر و نزدیک به واقعیت اینه که دلوان سعی در دلداری آگرین و نگه داشتن اون داشته باشه حتی با وجود فحش و کتک خو*ردن و باهاش تندی نکنه
اشک از گوشه‌ی چشمانم سرازیر شد.
گردنم را کج کردم و مظلومانه به دلوان نگاه کردم.
دلوان نفهمید چه به روز دلم آورده‌است و خود را این‌گونه به بی‌رحمی می‌زد. (توصیف شخصیتی که از دلوان داشتید با این ری اکشن کاملا در تناقضه)
دستم را در دستش گرفت و من را دنبال خودش به خانه کشید.
با جیغ‌های پی‌در پی سعی می‌کردم که دستم را از چنگال دلوان باز کنم اما انگار دلوان هم کر شده بود و هم زورمند!
ببینید کسی که جیغ بزنه و نخواد بیاد رو فقط با کشیدن دستش نمیشه جایی برد در واقعیت پس بهتره برای توصیفات این قسمت زیر ب*غل رو گرفتن و هول دادن و سایر توصیفات حالت که مربوط به با زور جایی بردن کسی میشه رو به وار ببرید
مرا به سمت اتاقمان برد و در (را)پشت سرش بست.
روی زانو افتادم و هق هقی سر دادم.
ناگهان چهره‌ی دلوان رنگ دلسوزی به خود گرفت و جلویم زانو زد.
-آبجی الهی فدات بشم... از من متنفر نشو! آخه... آخه اون بیرون خبری نیست‌که! فردا آیاز رو با آمبولانس میارن و به خاک می‌سپارنش! الان بری بیرون خیلی بد میشه قربونت بشم. (من باز هم با چیز هایی که در واقعیت دیدم این جملات رو به یه دختر عذادار گفتن عین بی رحمی و داغون کردنشه!)
دلوان سعی در آرام کردنم داشت اما نه چشم‌ها و نه گوش‌ها با حرف‌هایشآرام نمی‌شدند. (نه گوش هایم و نه چشم هایم با حرف هایش آرام نمی گرفتند...)
در اتاق به صدا در آمد و پشت‌بندش اردلان پسر علی ظاهر شد.
با ل*ب‌های لرزان و چشم‌هایی که وحشتش را نشان می‌داد؛ رو به ما کرد و گفت:
-عمه چرا دارید گریه می‌کنید؟ من می‌ترسم. (کاش قبلش به گریه و زار زدن و صدای بلند اشاره می کردید)
دلوان دستش را زیر چشمانش کشید و با لبخندی مصنوعی رو به اردلان کرد و گفت:
-هیچی عمه جان، داریم گریه بازی می‌کنیم! اوم... راستی تو صبحونه نخوردی، بریم بهت صبحونه بدم.
از جایش بلند شد و دست اردلان را در دستش گرفت؛ از اتاق بیرون رفتند و من ماندم تمام غم و غصه‌های عالم که در دلم تله‌انبار شده بود.
توصیف احساسات این بخش باید قوی تر می بود به علاوه اینکه دیالوگ ها و رفتار هایی که با واقعیت فاصله دارن اضافه شده و خیلی زود از این غم بزرگ گذشتید و می شد بیشتر روش کار بشه
فضاسازی خیلی زود تغییر کرده و انگار مرگ آیاز راحت پذیرفته شده و حتی نقش افکار و عواطف آگرین کمرنگ تر شده و توی پا*رتی که باید سرشار از عواطف باشه فقط به دیالوگ گویی و توصیف حالات افاقه کردید
سرم را روی زانوانم گذاشتم و آرام آرام برای دل داغدارم می‌گریستم.
آخر خدایا مگر من بنده‌ات نیستم؟ چرا مرا به همچین عذابی مستحق کردی؟
سرم را از روی زانو برداشتم و با دست‌های مشت کرده شروع به خود زنی کردم.
آن‌قدر که مشتم را محکم روی سینه می‌کوبیدم چیزی نمانده بود که محتویات سینه‌ام از حلقم به بیرون راه پیدا کند.
-خدا من صبر ایوب ندارم... من دارم می‌میرم اینجا آیاز تو کجایی؟
دلوان سراسیمه خود را به اتاق انداخت و با وحشت به منی که داشتم خود زنی می‌کردم، نگاه کرد.
بعد از چند ثانیه به خود آمد و به سمتم پرواز کرد.
دستم را ازموهایم جدا کردم و من را در آغو*ش کشید.(نگفته بودید داره موهاش رو هم می کشه... قبل بیان دیالوگ ها بگید مثلا موهامو تو دستام گرفتم و زجه زدم:... یا اینکه توی این قسمت طبیعیه آگرین به یاد حرف ها یا چهره آیاز و خاطراتشون بیوفته)
آغوشش آبی شد بر دل آتش دیده‌ام!(ببینید دل آتش دیده با یه آغو*ش آروم نمیگیره می تونید از جمله ای مثل آغوشش صدایم را آرام کرد استفاده کنید)
دیگر از آن شیون‌هایی که دل سنگ را می‌سوزاند خبری نبود اما هنوز سیل اشک همچنان پا برجا بود. (هنوز رو حذف کنید هنوز و همچنان معنی مشترکی دارن تکرارشون تو جمله مثل اینه که اما و ولی رو تو یه جمله بیارید)
دلوان دستی به سرم که داشت از درد کزکز می‌کرد کشید و آرام آرام در گوشم سخن می‌گفت:
-آبجی‌جان این‌قدر گریه نکن... با قسمت نمی‌شه جنگید، یادته خودت این رو بهم می‌گفتی؟ حالاهم سر حرفت باشه. شاید قسمت تو و آیاز بهم نرسیدن! (دیالوگ هایی به شدت بی رحمانه و نا مناسب برای یه همچین شرایطی... قبلش مگه نگفت گریه کن نریز تو خودت دق می کنی؟ اینبار هم همین مورد انتظاره اصولا یه خواهر بهتر از هر کسی غم خواهرش رو درک میکنه! این اتفاق چیزی نیست که بشه پذیرفتش به همین زودی و چرا باید خواهر و غم خوار و مونس کسی اینچنین بی رحمانه همچین توقعی داشته باشه؟)
سرم را همچنان محکم روی شانه‌های خواهر کوچکم فشار می‌دادم و آرام آرام خود را خالی می‌کردم.
آری قسمت من و او نرسیدن است! نرسیدنی که تا قیامت هم ادامه دارد.
با صدایی که از گریه و داد و فریاد گرفته شده بود؛ گفتم:
-قسمت ما نرسیدن بود ولی اگه من نترسم می‌تونم حداقل کنار قبرش برای خودم جایی پیدا کنم!
دلوان دستش را محکم روی شانه‌هایم گذاشت و مرا از خود جدا کرد.
با چهره‌ای اخمو بهم خیره شد و با لحن توبیخ گرانه‌ای گفت:
-آگرین زندگی هنوز ادامه داره! تو نباید به فکر مرگ و خودکشی باشی. شاید اون‌قدر که تو فکر می‌کنی زندگیت با آیاز خوب نبود... .( عوض کنید این دیالوگ هارو! این ها حرف های دوتا خواهر عذادار نیست... برید یه صحنه مشابه فیلم یا رمان رو مشاهده کنید)
نگذاشتم حرفش را کامل کند و یکی محکم روی دهانش نشاندم.
با حرص نفس نفس می‌زدم و به دلوان که خشک شده صورتش را چسبیده بود نگاه کردم.
-چرا زندگی من و آیاز بهترین زندگی می‌شد... من لیاقت نداشتم که الان آیاز کنارم باشه! حالا هم گمشو، بذار به درد خودم بمیرم.
اما دلوان پرو تر از هر زمانی گوشه‌ی اتاق نشست و به منی که حالم خوب نبود نگاه می‌کرد.
هه، او فکر می‌کند من آن‌قدر نترس هستم که خود را از این دنیای فانی نجات ندهم؛ اما صد حیف که همچین جسارتی در دیده نمی‌شود.
ببینید... بعد مرگ عزیز فقط فقط غم عمیق و خاطراتش و توهم اینکه شاید خوابه... شاید زنده باشه یا اینکه اینا دروغه به ذهن یه آدم خطور میکنه حالا بماند اینکه اون آدم یه دختر جوون باشه و حرف از مرگ عشقشه! اصولا توان دیالوگ گویی به این شکل و حرف خودکشی زدن با فاصله دو تا سه روز در واقعیت بروز میکنه و از نظر من این قسمت باید به کلی عوض بشه!
آن قدر اشک از چشمانم بارید که نفهمیدم چگونه از حال رفتم.

***
بر خلاف دیروز که اشک چشمانم را کور می‌کرد امروز خبری نبود.
بهتر است بگویم دیگر اشکی نمانده بود که بریزم.
چشمه‌ای(چشمه ی) اشکم خشک شده بود و چشمانم عجیب باد کرده و سرخ شده بود.
با کمری خشک شده به سمت کمد رفتم تا لباس مشکی‌ام را در بیاورم اما دست و دلم به سمت مشکی نرفت.
با هزار زور خواستم دستم را به سمت پیراهن مشکی ببرم اما در نزدیکی لباس مشکی متوقف می‌شد؛ گویی در نزدیکی آن لباس دیواری محو کشیده شده بود.
بغض امانم را بریده بود و داشت خفه‌ام می‌کرد.
دستم را بلند کردم و گلویم را می‌مالیدم تا بلکه این بغض بدون اشک بشکند اما چه خیال باطلی!
پیراهن سفید و زیبایی که فقط در عروسی‌ها می‌پوشیدم را در دست گرفتم و جلوی آینه ایستادم.
مگر چه می‌شود در روی(روزی) که حجله‌ی آیاز است سفید بپوشم؟ فرق این حجله با بقیه حجله‌ها این است که آیاز به جای آغوش عشقش به آغوش خاک می‌رود! مگر چقدر تفاوت دارد؟
به دخترک سفید پوشی که درون آینه است خیره می‌شوم.
یک روزه چقدر داغون(داغون؟؟ وسط نثر ادبی؟) شده‌است.
کمری خمیده، صورتی سرخ از اشک و ل*ب‌هایی که به سفیدی می‌زند.
از دیروز چیزی نخورده! فقط شکمش را با آب سیر می‌کند؛ اصلاً همان آب هم به زور از گلویش شره می‌کند. (پایین می رود)
در اتاق باز می‌شود و قامت دلوان نمایان.
با تعجب به منی که سفید پوشم نگاه می‌کند. می‌دانم که می‌خواهد توبیخم کند که چرا سفید پوشیدم آن‌هم در عزای کسی که عشقم بود ولی هیچ نمی‌گوید؛ می‌داند که این رنگ سپید از صدتا سیاه نیز سیاه‌تر است.
این دقیقا اون حالاتیه که توقع میره از همون ابتدا باشه... و اینکه الان با توجه به کارها و حرف های دلوان الان باید مانع میشد. چرا نشد؟ مگه دیروز از ترس آبرو خواهرش رو به زور تو اتاق نیاورد؟ امروز نمی ترسه از اینکه دخترک مجرد جوونی با لباس سفید بره مراسم پسر مردم؟
-آگرین، مطمئنی که بریم؟
بدون هیچ حرفی سرم را تکان می‌دهم و به سمتش قدم بر می‌دارم؛ دستم را در دستانش می‌گیرد و باهم از اتاق خارج می‌شویم.
دل ضعفه‌ای که دارم باعث می‌شود هر چند دقیقه یکبار دنیا پیش چشمانم سیاه شود اما با این حال تمام تلاشم را می‌کنم که خود را جلوی دلوان قوی نشان دهم.
دلوان شکلاتی به سمتم می‌گیرد و می‌گوید:
-آگرین این رو بخور وگرنه پس‌می‌افتی!
با اکراه شکلات را از دستش می‌گیرم و در دهانم قرار می‌دهم.
طعم شیرین شکلات باعث می‌شود تنها برای چند لحظه حس خوبی به من دست دهد. (نه حس خوب نباید دست بده... بگید شیرینیش مثل زهر تلخ به نظرش میاد)
-آبجی زود باش بریم، من طاقت ندارم.
دلوان تنها سرش را پایین می‌اندازد و به گل‌های قالی خیره می‌شود.
از تمام چهره‌اش می‌توانم بخوانم که ناراضی است که مرا به قبرستان محل ببرد اما چه کند تا دلم آرام گیرد.
شاید با دیدن خاکسپاری‌اش باورم شود که رفته، رفته‌ است به جای (جایی)خیلی دور!
با قدم‌هایی لرزان به سمت حیاط خانه به راه افتادم.
با این وضعی که داشتم دل سنگ‌هم برایم آب می‌شد چه برسد به انسان!
چه خوب که معصومه و علی خانه نیستند که این وضع مرا ببیند. وضعیت دخترک عاشقی که نشد برای عشقش عاشقی کند.
با کمک دلوان بالای تپه‌ای که به قبرستان دید خوبی داشت رفتیم.
خشک شده قبری را که خالی از خاک شده بود و آماده‌ی پذیرش بدن آیاز بود را نگاه می‌کردم.
چشمانم می‌سوخت اما هیچ اشکی از چشمانم فرو نمی‌ریخت... کاش حداقل چشمه‌ی اشکم می‌جوشید و کمی از دردم را تسکین می‌داد!
آخر آن همه فشار روحی روی قلبم تاثیر گذاشت.(فشار روحی توصیف خوبی نیست کمی شاعرانه تر توصیفش کنید) قلبم پی در پی تیر می‌کشید و با این تیر کشیدن‌ها نفس را می‌برید.
با این‌که هنوز جنازه را نیاورده‌اند این بود حال من، اگر جنازه را بیاورند حال من چگونه است؟
دلوان با اشک‌هایی که چهره‌اش را پوشانده بود رو به من کرد و گفت:
-آبجی بیا بریم؛ اصلاً من غلط کردم تو رو آوردم.
و دستانم را می‌کشید تا بلندم کند اما من همچون سنگ گرانی بودم که نشسته بود و هیچ سیل و طوفانی نمی‌توانست تکانش دهد!
این قسمت نسبت به پارت های قبلی توصیف عواطف آگرین رو بهتر بروز داده بود اما می تونست قوی تر هم باشه پیشنهاد می کنم توصیفات زیبا تر و ملموس تری به کار ببرید
باید تعییرای کلب توی این پارت ها بدید تاباورپذیری کامل بشه و عیر طبیعی جلوه نکنه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
"به نام اویی که قلم را برای خلق آفرید"

عنوان:‌ آگرین
ژانر:‌ تراژدی،‌ عاشقانه
نویسنده:‌ فاطمه عطایی
ناظر:‌ خاتم
منتقد:‌ HILDA

پی‌نوشت:《پارت 31 الی 36》


در طی طول این پارت‌ها، خواننده شاهد فضاسازی عزاداری برای شهید شدن شخصیت آیاز بود.‌‌ نویسنده فضای غم‌آلود را به خوبی توصیف کرده بودند. آن که چه کسانی بودند و احوالات هر شخصیت توصیف شده بود نکته‌ی مثبتی برای رمان است،‌ ولیک نکته‌ی حائز اهمیت آن است که با توجه به غمی که باید در این فضا جریان داشته باشد،‌ به اندازه‌ی کافی نبود. با توجه به آن که نویسنده گرامی نوع ژانر "تراژدی" را برای رمان خود برگزیده است، بهتر آن است که بیشتر به ژرفای این احساس غم پرداخته شود.‌ برای مثال بیشتر حال و هوای شخصیت آگرین را در غم از دست دادن عشقش توصیف کنند.‌ برای آن که فضای غم در رمان احساس شود،‌ می‌توان از توصیفاتی همچون استعاره و تشبیه در غم دوری و از دست دادن شخصی عزیز در زندگی آگرین اشاره کرد.‌
نکته‌ی به نسبت مثبتی که می‌توان برای رمان در نظر گرفت که باعث شده است باورپذیری سطح متناسب خود را حفظ کند،‌ آن است که آگرین با توجه به غمی ژرفناکی که دارد،‌ هنوز می‌توان گفت دست از زندگی کردن نکشیده است و تنها به شُک پس از دست دادن فرو رفته است.‌ این نشان‌دهنده‌ی ویژگی به نسبت قوی آگرین است و اینکه نویسنده به صورت غیرمستقیم این را توضیح داده است، می‌توان آفرین گفت.
نکته‌ی حائز اهمیتی که وجود دارد،‌ سیر سریعی است که در مابین پارت‌های 31 الی 36 وجود دارد.‌ این سیر سریع باعث شده است که خیلی از اتفاقاتی که می‌شد خواننده را به تعلیق و کنجکاوی، همچنین به جذابیت رمان اضافه کند،‌‌ نویسنده خیلی بی‌توجه از آنها عبور کند.‌ برای مثال مشکوک شدن شخصیت معصومه به احوالات آگرین خیلی سریع نادیده گرفته شده است،‌ در حالی که می‌شد این احساس شک و مشکوک شدن او را بیشتر ژرفا داد و به جذابیت رمان افزود.‌ لذا نویسنده گرامی حتماً ویرایش مربوطه را انجام دهند تا خواننده بیشتر از فضای رمان زیبای آگرین،‌ لذ*ت ببرد.‌


گاهی پیش می‌آمد که علائم نگارشی بی‌جهت در عبارات به کار برده می‌شد که این یک نکته‌ی منفی برای رمان است.‌ برای مثال در پارت #31:‌


مردمک چشمانم همچون دستانم می‌لرزید و نشان دهنده‌ی ترس من بود. آری، هنوز‌ هم از خاکسپاری ترسی در دل دارم!
آن چهار ماشین‌ که با گل‌های مشکی تزئین شده بود خبر از این می‌داد جوانی به خاک می‌رود که رنگ عروسی را به خود ندیده
!


در این دو جمله‌ی کوتاه،‌ علامت نگارشی تعجب "!" بی‌جهت به کار برده شده است.‌ علامت تعجب برای برای جملاتی است که به نسبت تعجب‌برانگیز باشد و حسی شگرف را به مخاطب منتقل کند.‌ نویسنده گرامی دقت کنند که هر علامت نگارشی را در جای مخصوص خود قرار دهند.‌

امید است که از نقدم ناراحتی پیش نیامده باشد و توانسته باشم در راه پیشرفت نویسنده کاری انجام دهم.

♧در پناه حق♧
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
"به نام او"


نقد پارت #37
نویسنده:‌ فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ HILDA




چشمانم را لحظه‌ای به روی هم فشردم و بی رمق از جای بلند شدم.
دلوان با چشمان درشتش نگاهی به من کرد و از جایش بلند شد.
دستم را در دستش گرفت و قدمی به جلو برداشت.
با تمام جانی که در بدن داشتم دستم را از دستش بیرون کشیدم و قدمی به عقب برداشتم.
(نویسنده گرامی توجه فرمایید که این بخش حالت گزارش‌گونه شده است.‌ وجود تنها جملات خبری که در توصیف حالات شخصیت‌ دخیل است،‌ موجب می‌شود که متن خشک و بی‌روح جلوه داشته باشد. بهتر آن است که از توصیفات احساس نیز در این بخش استفاده کنید.‌ برای مثال "... دستم را از دستان سردش بیرون کشیدم و به مانند مرده‌ای متحرک،‌ نامتعادل قدمی به عقب برداشتم.‌" یا "... دلوان با چشمان درشت {می‌توانید رنگ چشمان دلوان را نیز برای یادآوری بگویید.} و ترسیده خیره‌ی منی شد که اشک در چشمانم نیشتر مرگ زده بود.‌ از جای به آرامی برخاست و...‌ ." از اینجوری توصیفات می‌توانید برای جلوگیری از خشکی متن‌تان استفاده کنید.)
دلوان چشمانش را درشت کرد و گفت: (دلوان با چه لحنی گفت؟‌ ترسیده،‌ خشمگین،‌ خوشحال و یا...‌ . نویسنده گرامی توجه فرمایید که توصیف حالت در قبل از دیالوگ،‌ بسیار در طرح‌ریزی فضا و لحن شخصیت برای خواننده موثر است.)
-‌ واه آگرین چرا همچین می‌کنی؟ بابا یه دقیقه از اتاق بیا بیرون.
سرم را به طرفین تکان دادم و زیر ل*ب 《نه》می‌گفتم. (فعل مناسب برای این بخش "گفتم" است.)
دوباره دستانم را در دستش گرفت و با التماس به چشمانم خیره شد.
-‌ آگرین تو رو خدا اینجوری خودتو از بین نبر... ببین معصومه خیلی پاپیچ شده حداقل یکم بیا بیرون از اتاق!
چشم از چشمان دلوان گرفتم و به گل‌های ریز مشکی پیراهنم خیره شدم.
جمع شدن قطره‌های اشک را در چشمانم احساس کردم.
محکم پلک هایم را روی هم فشار دادم تا قطره‌ای به بیرون نریزد.
دلم تنگ بود، خیلی تنگ! اما می‌ترسم... می‌ترسم از آن قبری که با بدن او پر شده بود.
هنوزم هم می‌ترسیدم و باور نمی‌کردم که او دیگر نیست!
دلم بدجوری هوای ملکه‌ی چشم شکلاتی گفتنش را کرده بود. ( توصیف احساسات در اینجا به خوبی صورت گرفته است.)
چشمانم را باز کردم و به روبه رویم خیره شدم.
به دلوانی که با چهره‌ای درهم نگاهم می‌کرد و با چشمانش التماس می‌کرد.
ل*ب‌های خشکیده‌ام را از هم باز کردم و با صدای گرفته گفتم:
-‌ میام بیرون، اما فقط می‌رم اونجا...
دلوان لبخندی بر لبنش ( واژه‌ی صحیح در این بخش "لبش" است.) نشاند و با صدای لرزان از شوق گفت:
-‌ کجا می‌ری؟ خودم می‌برمت.
لبخند تلخی بر لبم نشست.
چقدر خواهر کوچکم ساده بود.
چشم از او گرفتم و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شدم.
-‌ فکر نکنم دلت بخواد با من بیای اون دنیا... حتی شاید نذاری که من برم.
دلوان هینی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت.
دوباره لبخند بر لبم نشست. لبخندی از جنس این روزها. ( "این روزها" توصیف مناسبی برای این بخش است.‌ ولی بهتر است که کمی از لبخندهای تظاهری و غمین در این روزهای آگرین بیشتز توصیف شود تا خواننده بیشتر با احساسات آگرین ارتباط برقرار کند.)
قدمی به عقب برداشتم که دلوان با ترس بازویم را گرفت.
با چشمان اشکی به من خیره شد و گفت:
-‌‌ آگرین تو قول دادی... آگرین تو قول دادی فکر احمقانه نمی‌کنی... .
هقی زد و شانه‌های ظریفم را دست گرفت و از لای دندانش شمرده شمرده گفت:
-‌ آگرین... تو... قول دادی!
بی محبا (کلمه‌ی مناسب در اینجا "بی‌مهابا" است.) خودش را در آغوشم انداخت و سرش را روی شانه‌هایم گذاشت.
مهبوت شده فقط نگاهش می‌کردم.
نمی‌دانستم که چه بگویم.​
دستان خشک شده‌ام را آرام آرام بالا آورد (آوردم) و دلوان (را) در آغو*ش خود گرفتم.
دستم را روی پشتش به نوازش در آوردم.
دلوان در همان (حال) که گریه می‌کرد گفت:
-‌ آگرین... آبجی من جز تو کسی رو ندارم... لطفاً آگرین! من مادر ندارم... تو رو خدا به خودت بیا!
با شنیدن التماس هایش دلم فشرده شد. اما با شنیدن جمله‌ی《من مادر ندارم》دلم ترکید. (کمی بیشتر به حال و هوای درون شخصیت اصلی یعنی آگرین بپردازید.‌ به چه چیزی در آن لحظه فکر می‌کند؟‌ آیا به این قولی که به دلوان داده است واقعاً عمل می‌کند و یا از ژرفای ذهنش هنوز به مرگ می‌اندیشید و...‌‌ . اما نکته‌ی مهم آن است که زیاد به احساسات پردازش نشود که داستان راکد بماند.)
اشک همچون سیل از چشمانم فرو ریخت و دلوان را محکم به خود فشار دادم.
-‌ دلوان... من اشتباه کردم... تو رو خدا گریه نکن... من قول میدم دیگه فکر چرت و پرت نکنم... قول میدم.
دلوان صورت سرخش را بالا آورد و با چشمان براق از اشکش به من خیره شد.
با صدای لرزان و گرفته گفت:
-‌ قول میدی؟
لبخند لرزانی زدم و سرم را تکان دادم.
-‌ قول میدم... قول میدم.

***


{ پست از محتوای احساسی خوبی برخوردار بود و این یک نکته‌ی خوب است.‌
در حالت کلی نکته‌ای که نویسنده باید رعایت کند،‌ دخیل کردن توصیفات احساس و یا ظاهر،‌ در حالت شخصیت است.‌ برای آن که متن از خشکی و حالا گزارش‌گونه در بیاید،‌ چنین کاری ضروری است؛‌ زیرا که این قالب کافه نویسندگان است،‌ قالب گزارشی هیچ‌گاه نباید دخیل باشد.‌}

•پایان•

♧در پناه حق♧
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
•به نام او•

نقد پارت #39
نویسنده:‌ فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ HILDA



دستم را به دیوار دادم و به تصویر خودم درون آینه خیره شدم.
چه مانده بود از آن شادابی درون چهره‌ام؟
چه مانده بود از آن خط لبخندی که بیشتر اوقات در صورتم معلوم می‌شد؟
هیچی نمانده بود، هیچی ( نویسنده گرامی گرامی می‌تواند در اینجا،‌ برای ملموسی فضا،‌ از توصیفاتی مثل "حال ماندگاری لبخندم به عمر یک پروانه شباهت داشت" یا " لبخندهایم در ابدیت مرگ و بی‌حسی فرو رفته‌اند" استفاده کرد.‌ تشبیه و کنایات در بخش توصیف احساسات،‌ می‌تواند به ملموسی هر چه بیشتر فضا بیافزاید. گرچه فضاسازی احساسات در این بخش به خوبی صورت گرفته است.‌ ) ؛ البته اگر پف صورتم که یادگار گریه‌هایم بود را فاکتور بگیریم.
چشمانم را بستم و باز کردم تا شاید این تصویری که میبینم دروغین باشد؛ اما هیچی تغییر نکرد و همه عین واقعیت بود.
پوزخندی زدم و به آینه پشت کردم.
دلم نمی‌خواست با دیدن تصویرم واقعیت را ببینم، واقعیتی که فقط چشم کور می‌خواست تا نبینی!
سرم را تکان دادم و با قدم‌های آرام خود را به آشپزخانه رساندم.
با دیدن قامت لاغر و بلند دلوان لبخند تلخی زدم و به اویی که در تقلای غذا درست کردن بود خیره شدم.
گویی سنگینی نگاهم را حس‌ کرده بود که برگشت و با لبخند نگاهم کرد.
بشقاب چینی را کنار گاز گذاشت و به کابینت آهنی سفید رنگ تکیه داد.
-‌ احوال آبجی خانم؟
سعی کردم که لبخندی واقعی بر چهره‌ام بنشانم؛ ولی میدانم که چهره‌ام آن چیزی که می‌خواستم را نشان نمی‌داد.
به نقطه‌ای‌ غیر از چشمای دلوان خیره شدم و گفتم:
-‌ داری چی آماده می‌کنی؟
دلوان اول نگاهی به گاز انداخت و بعد رو به من گفت:
-‌ اگه خدا بخواد قیمه!
آهانی گفتم و روی اپن با انگشتانم ریتم گرفتم.
بعد از چند ثانیه هم [ به دلیل آن که نثر مونولوگ‌های رمان،‌ به صورت ادبی است،‌ بنابراین نمی‌توان از کلمه "هم" استفاده کرد.‌ کلمه‌ی جایگزینی آن "نیز" و در مواردی غیر این جمله،‌ "همچنین" نیز می‌توان استفاده کرد.‌ باید دقت داشت که از کلمات هر نوع نثر دیالوگ و مونولوگ، برای جلوگيري از بر هم خو*ردن ترتیب نثر،‌ استفاده کرد.] دلوان مشغول کار خودش شد.
وقتی که پیازهای رنده شده‌اش را داخل روغن داغ شده ریخت، بویی که به مشام [مشامم] خورد باعث شد که معده‌ام به غلیان بیافتد.
آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم که خود بی خیال کنم.
اما هر لحظه بو بیشتر می‌شد و نمی‌شد که جلوی معده‌ی غلیانم را بگیرم. [ در اینجا دو واژه "غلیان" دو بار تکرار شده است و جلوه‌ی زیبایی به جملات و پاراگراف نمی‌دهد.‌ بهتر است که کلمات هم‌خانواده آن،‌ یعنی "آشوب،‌ بر هم ریختگی و...‌ ." به کار برد.‌]
دستم را جلوی دهانم گرفتم با سرعتی که نمی‌دانستم از کجا آوردم به حیاط رفتم.
می‌خواستم که خود را به جلوی شیر آب برسانم؛ اما معده‌ام نگذاشت و در وسط حیاط عق زدم.
تمام جانم می‌خواست از جا کنده بشود و بالا بیاید؛ اما حلق کوچکم نمی‌گذاشت.


{ پست دارای بیشترین بار توصیف احساساتی است و نویسنده گرامی به خوبی از پس آن برآمده است.‌ آشوب معده آگرین، غم دیده دل او در حین مشاهده خویش در آینه،‌ به خوبی توصیف شده است.‌ تنها نکته‌ی مورد نظر،‌ کمی پرداختن به توصیف مکان است.‌ برای مثال وقتی شخصیت آگرین وارد آشپرخانه می‌شود،‌ نویسنده گرامی برای آن که فضا منسجم‌تر در ذهن مخاطب نقش ببندد، می‌تواند رنگ قابلمه،‌ اینکه آیا آشپرخانه پنجره دارد یا خیر،‌ آیا گلدانی در آشپرخانه وجود دارد،‌ رنگ کابینت‌ها و فرش یا قالیچه در آن و...‌ اشاراتی کوتاه انجام داد.‌
همچنین توصیف حالات شخصیت‌ نیز فراموش نشود.‌ برای مثال وقتی که شخصیت آگرین، حال معده‌اش آشوب گشت، نویسنده گرامی می‌توانست از اخم روی چهره،‌ منقبض شدن گلو برای جلوگیری حالت تهوع و...‌ اشاره‌ای انجام دهد.‌ }


°
پایان°

~در پناه حق~
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
•به نام او•


نقد پارت #40
نویسنده:‌ فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ HILDA



دستم را روی گلوی منقبضم گذاشتم و با بدنی لرزان و یخ روی زمین نشستم.
چشمانم نیمه بازم [ دو بار از "َم" شخص استفاده شده.‌ "چشمان نیمه بازم" یا "چشمانم که نیمه باز بود را..." درست است.‌ ] رو به شیر آب که در آن طرف حیاط بود دوختم و نفس‌های عمیقی کشیدم.
دستی بر روی شانه‌هایم نشست و صدای نگران دلوان به گوشم رسید.
-‌ آبجی چی شده؟ چرا همش بالا میاری؟
چشمان بیحالم [ بی‌حالم] را به مردمک های لرزان دلوان دوختم و زیر ل*ب گفتم:
-‌ نمی‌دونم... نمی‌دونم... .
قطره‌ای اشک از چشمانم غلطید.
دو روزی می‌شد که حالم این چنین بود.
دلوان دستش را زیر شانه‌ام انداخت و من بی حال را بلند کرد.
با قدم‌هایی بی‌جان به سمت شیر آب حرکت کردیم.
دلوان شیر آب را باز کردو گفت:
-‌‌ صورتت رو بشور حالت جا میاد آبجی.
دستم را زیر آب سرد بردم و بعد دهانم را شستشو دادم.
چند دقیقه فقط آب به صورتم می‌زدم تاحالم [ تا حالم... "فاصله مابین کلمات رعایت شود."] جا بیاید.
بر خورد آب‌ سرد به صورت رنگ پریده‌ام لحظه‌ای حس خوب را به من اعطا کرد.
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم، ناگهان صدای در روغن نخورده حیاط به گوش رسید.
چشمانم را باز کردم و به آن سوی حیاط خیره شدم. ( نویسنده گرامی می‌توانند در اینجا از حس‌آمیزی استفاده کنند. برای مثال "چشمانم را به زور به سمت درِ "می‌توان رنگ دَر و جنس دَر،‌ در اینجا گفته شود.‌" برگردانم و حس کردم چشمانم پر از درد است.‌" یا " چشمان دردناکم به سوی در برگردانده شد و نمی‌دانستم چگونه زنده مانده‌ام؟‌ و ای کاش...‌ مرده بودم تا بخواهم درد زنده بودن را به جان بخرم.‌" استفاده کرد.‌)
معصومه به همراه شوهر و فرزندش وارد حیاط شدند و پلاستیک‌های خریدشان را روی زمین گذاشتند.
سعی کردم که از جایم بلند شوم؛ اما نایی در بدنم نمانده بود.
وقتی به ما رسیدند با صدای آرامی سلام‌ کردم و توجه‌شان را به خودم جلب کردم.
معصومه با چشمان ریزش کنجکاوانه نگاهم کرد و بعد با صدای نازکش گفت:
-‌ سلام؛ چرا رنگت پریده.
دهان باز کردم که جوابش بدهم که دلوان زود‌تر از منبه [من به] حرف آمد و من با دهانی نیمه باز خیره‌شان شدم.
-‌ هیچی نشده، فقط باز حال آگرین بهم خورد.
این‌بار علی نیز با آن چشمان درشتش نگران نگاهم کرد و پلاستیک‌های سفید خرید را در دستش جابه جا کرد.
-‌ آگرین بلند [حرف مکمل این بخش "بشو" یا به زمان عامیانه نثر دیالوگ "شو" است.] بریم دکتر... .
میان حرفش پریدم و نفس نفس زنان گفتم:
-‌ نه؛ من حالم خوبه. این چند وقت خوب غذا نخوردم معدم‌ بهم ریخته، همین!
علی یک ابرویش را بالا انداخت و شکاک نگاهم کرد.
در دل دعا کردم که علی زیاد پیگیر نشود و من را به حال‌ خود رها کند؛ ولی این بار بخت با من یار نبود.


{ نویسنده گرامی در این پارت رمان خود،‌ سطح توصیف حالات شخصیت‌ را افزایش داده‌اند که یک امتیاز مثبت تلقی می‌شود. می‌توان به این سطح پیشرفت آفرین گفت.‌
نکته‌ای کوتاه که در این پست وجود دارد،‌ عدم رعایت زمان رمان است.‌ خواننده در پست قبل،‌ منتظر ادامه‌ی اتفاقات پس از تهوع شخصیت آگرین است که در این پست #40،‌ ناگهان به دو روز بعد برده می‌شود.‌ اگر قصد نویسنده جلو بردن زمان است،‌ بهتر آن است که فضای قبل را نصفه رها نکنند؛‌ در اصل با یک کشمکش درونی آگرین،‌ حال توصیف درد و حال بد شخصیت آگرین، آن بخش را به پایان رسانده و سپس به دو روز بعد پرش داشته باشد؛ و همچنین از علامت (***) استفاده کنند.‌ بهتر می‌شود اگر نویسنده این نکته را ویرایش کنند.
به غیر از آن، پارت #40 رمان در سطح خوبی قرار دارد.‌}
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
•به نام او•
نقد پارت #41
نویسنده:‌ فاطمه عطایی [ Emerald ]
منتقد:‌ HILDA



علی دستی به ریش‌های تقریباً مشکی‌اش کشید و با اخم گفت:
-‌ یعنی چی که معده‌ت بهم ریخته؟ فکر نکن حواسم نبوده بهت این چند وقت... .
معصومه دستش را روی بازوی علی گذاشت و با لبخندی مصنوعی گفت:
-‌علی‌ جان ول کن، آدم هر چند وقت اینجوری میشه مگه نه؟
علی با غیض نگاه معصومه کرد و گفت:
-‌ سعی نکن من رو بپیچونی معصومه [ بهتر آن است که اینجا از علامت "!" استفاده شود.‌] این دختر چشه؟ چند وقته مثل میت شده رنگ و روش، نکنه بهشون نمی‌رسی؟
معصومه چشمانش را درشت کرد و با ترس به سمت ما برگشت.
-‌ نه علی جان این طور نیست فدات بشم من... .
رو به دلوان گفت:
-‌ تو یه چیزی به داداشت بگو، من مگه براتون چیزی کم گذاشتم. [ علائم نگارشی "؟" نیاز است.]
دلوان با گیجی به اطرافش نگاه می‌کرد، طفلک نمی‌دانست چه بگوید.
با ترس سرفه‌ای مصلحتی کردم و سعی کردم که صدای لرزان [ "م" شخص باید در اینجا گرفته شود.‌ "لرزانم" درست است. ] را پنهان کنم. با اطمینانی ساختگی گفتم:
-‌ داداش، معصوم برامون چیزی کم نمی‌ذاره، دو روز پیش دوغی که تو یخچال بود رو خوردم و حالم بهم خورد همین؛ چیزی نیست.
علی دستی به شکم برآمده‌اش کشید و با شک نگاهم کرد. آب دهانم را با سوزش از گلویم به پایین فرستادم، آخر نیز علی دوام نیاورد و از لای دندان های کلیدشده‌اش گفت:
-‌ باشه باور می‌کنم. فقط بفهمم شما چیزی پنهون کردین اونوقت... .
دیگر حرفش را ادامه نداد و قدمی به عقب برداشت.
نزدیک در خانه که رسید با صدای بلندی گفت:
-‌ فردا میبرمت شهر دکتر.
و بعد وارد خانه شد.
معصومه با غیض نگاهمان کرد و بعد با صدای آرومی گفت:
-‌ زود باشین خودتون رو جمع بکنین، هی راه به راه مریضن بعد میگن تقصیر معصومه‌اس... .
با آن شکم برآمده‌اش مانند پنگوئن آرام آرام به سمت خانه قدم برداشت.
نفس عمیقی کشیدم تا حال ملتهبم سر جایش بیاید. چیزی نمانده بود که علی خِرم را برای این چند وقت بگیرد. خدا رو شکر همه چیز ختم به خیر شد.
دلوان با چهره‌ای درهم زیر ل*ب "ای خدای" گفت و شیلنگ نارنجی رنگ را دردستش گرفت.
شیر آب را باز کرد و از اول حیاط شروع کرد به تمیز کاری.
با خجالت روی صندلی نشستم و با صدای بلند گفتم:
-‌ دلوان دستت درد نکنه... .
دلوان همان گونه که داشت حیاط را آب و جارو می‌کرد گفت:
-‌ تو خوب باش فقط.، [ در اینجا باید از علامت "،" استفاده شود.] این‌کارا که چیزی نیست.
برای اولین در این چند وقت یک لبخند واقعی بر لبانم نشست و آن را مدیون دلوان بود.
چه خوب بود که حداقل در این دنیا دلوان را دارم.
خدایا شکرت!

***


{ توصیف حالات،‌ احساسات و مکان به خوبی صورت گرفته است و این یک نکته‌ی مثبت برای رمان است.‌
نکته‌ای خاص در این بخش دیده نمی‌شود و نویسنده به خوبی این بخش را نوشته‌اند.‌}


•پایان•

•در پناه حق•
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا