- Apr
- 1,345
- 10,881
- 168
(تا اینجا فقط و فقط توصیف بسیار زیادی از حالات و مکان رو ردیف کردید و ته ته اطلاعاتش این بود که به اتاق رفتم چادر سفید رنگ رو سر کردم سجاده سبزم رو برداشتم و نماز خوندم... نهایتا! نماز خوندم... خب توصیف حالات مکان و زمان به شدت لازمه بانو اما نباید حجم زیادی از اون رو تکرار و تکرار کنید که هم سیر کند بشه هم خواننده خسته بشهدر اتاق را به آرامی باز کرده و وارد آن شدم.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت چوب لباسی که در گوشهای از اتاق قرار داشت، رفتم و چادر سفید گلدار که فقط برای نماز خواندن بود را برداشتم.
شال روی سرم را تا روی پیشانیام جلو کشیدم و به حالت محجبه دور گردن خود پیچاندم.
چادر را سرم کردم و به سمت دراور اتاق که دو کشوی سالم بیشتر نداشت رفتم و جانماز سبز رنگ که رویش نقش و نگار مکه داشت را برداشتم.
در وسط اتاق ایستادم و به سمت راستم مایل شدم و اقامه کردم.
بعد از آنکه سلام نمازم را دادم دستانم را به شکل دعا بالا آوردم و ذکر گفتم.
(یه نکته خیلی مهم... این توصیف عواطف و بازی با احساسات مذهبی خواننده خیلی از اون قسمت های توصیفی مکان و لباس مهم تره و برای رمان شما لزوم بیشتری داره اما شما از این قسمت سریع رد شدید و فرصتی که برای توصیف عواطف کاراکتر در مورد خدا و نماز داشتید رو از دست دادیدسرم را دوباره روی مهر گذاشته و پی در پی نفسهای عمیق میکشیدم؛ میخواستم عطر آن سجاده را در ریههایم ذخیره بکنم.
آه که این لحظه جزو بهترین لحظات زندگی بشریت است!
(چطور بگم این جور مشاجره ها و حاضر جوابی ها کمی شخصیت خجالتی و معصوم آگرین رو تبدیل به یه دختر زبون دراز میکنه و از سادگی یه دختر روستایی کم میکنه... شاید اگر اندکی در برابر زن برادرش مظلومیت بروز میداد و به مرور در حوادث زندگی یاد می گرفت اون مظلومیت رو کنار بزنه شخصیت واقعی و جالب تر در میومدبا آن که دل کندن از این فضای عارفانه بسیار سخت بود از جای بلند شدم و چادر و جانماز را در جای خود گذاشته و از اتاق بیرون آمدم.
خانمها در حال چیدن سفره و آقایون نیز فقط نشسته بودند تا غذا را در (در رو حذف کنید)جلویشان بگذارند.
در گوشهای ایستادم و به تقلاهای زنداداشها(مگه فقط یدونه زن داداش نبود؟) و خواهرم نگاه میکردم.
حالا یک روز من سفره را نچینم مگر چه میشود؟
بعد از آنکه به طور کامل سفره چیده شد، تابی به گردنم دادم و با طمانینه قدم به سویشان برداشتم.
اول از همه آسمان با آن چشمانی(چشمان) آبی رنگش متوجه من شد.
-آگرین قبول باشه!
لبخندی ساختگی زدم و گفتم:
-قبول حق باشه.
در بین آسمان و دلوان جای گرفتم و منتظر ماندم که بشقابم را که در آن طرف سفره بود، دست به دست کنند.
بعد از آن که بشقاب را از دست معصوم گرفتم، رویش خورشت ریختم و با ولع شروع به خو*ردن غذا کردم.
بعد از چند لقمه یادم افتاد که بسما.. نگفتم. در دل خاک بر سرمی گفتم و بعد بسما... گفتم.
بیست دقیقهای طول کشید که همه افراد غذای خود را بخورند.
مشغول جمع کردن سفره شدیم که صدای معصومه به گوشم خورد.
-آگرین جان، لطفاً وقتی غذا درست میکنی حواست به غذا خیلی باشه. آخه نمیشه که همین که همه چی رو قاطی کردی، بگیری بخوابی!
با حرص لبخندی بر روی ل*بهایم نشاندم و ظرف در دستم را فشار دادم.
به سمت معصومه برگشتم و گفتم:
-واه معصوم جان، آدم نباید وقتی خستهاست استراحت کنه؟ در ضمن عزیزم میدونی زنایی که تو دوران بارداری هیچ کاری نمیکنن زایمان دردناکی دارن؟
مکثی کردم و ابرویم را بالا انداختم و گفتم:
- حالا من یکم زحمت میندازم گردنت برای این هست که تو زایمان بدی نداشته باشی گلکم؛ ببین چه خواهرشوهر بهفکر و خوبی داری.
در آن لحظه که دلوان از کنارمان با سفره رد میشد ، زیر خنده زد و معصوم نیز با غیض تماشایش کرد.
لبخندی از پیروزی بر لبانم نشست و عقب گرد کردم و به سمت آشپزخانه رفتم.
می دونید من تا به اینجا هنوز درست متوجه اینکه دقیقا چه کسایی با آگرین و دلوان توی اون خونه هستن و چرا داداشش خونشون شب موند با ماشین برادرش موقع قرار با آیاز چرا رو به رو شد و علی و آسمان از کجا اومدن یهو... کاش کمی بیشتر توضیح بدید بین دیالوگ و مونولوگپشت سرم نیز دلوان وارد آشپزخانه شد و ظرفها را روی سینک گذاشت و به سمتم برگشت.
-وای آگرین، خوب زهرت رو ریختیها!
گردنم را تکانی دادم و گفتم:
-تقصیر خودشه، خودش میدونه که نباید به من خرده بگیره اما باز تکرار میکنه، بهتر یک بار سرجاش بشونیمش.
دلوان دیگر چیزی نگفت و در کنارم مشغول(شروع) به کف زدن ظرفها کرد، من نیز آنها را میشستم.
بعد از آن که شستن ظرفها تمام شد، دستانم را با حولهای آبی رنگ خشک کردم و به سمت بقیهی اهل خانه که در پذیرایی نشسته و مشغول فیلم دیدن بودند رفتم و ناچار روی زمین نشستم زیرا هر مبلی توسط یک یا چندنفر محاصره شده بود.(یه بحثی بین یه دختر و زن برادرش صورت گرفته و شما اصلا ری اکشنی برای معصومه در نظر نگرفتی... حد اقل به سرخ شدنش از عصبانیت یا یه چیزی که حرصش رو نشون بده اشاره می کردید
شبکهای آیفیلم داشت فیلم بزنگاه را نشان میداد، آن لحظهای که(آن لحظه ای اصلا لازم نیست.. داشتند می گفتند...) داشتند میگفتند نادر معتاد است و هیچ کس به آن زن نمیدهد.
البته اشتباه میکنند. زیرا در روستاها کسانی هستند که دخترانشان را بدبخت کنند؛ کسانی که دخترانشان را علاوه بر معتاد بودن آن فرد، حتی به چند زنه نیز میدهند!
افسوس که انقدر که شهرها پیشرفت کرده روستاها پیشرفت نکرده و همین باعث تاسف و ناراحتیست!
سرم را تکان میدهم (باز هم فعل مضارع وسط یه روایت با زمان گذشته!!)تا این افکار ناراحت کننده از سرم بپرند. خدا رو شکر خانوادهی من اینگونه نیستند که مرا به هرکس و ناکسی شوهر دهند.
چهل و پنج دقیقهی بعد فیلم با آن همه پیام بازرگانیاش تمام شد و همه خمیازه کنان به یکدیگر شب خیر گفتند و هر که (هر کس)به سمت اتاقی رفت تا در آن استراحت کنند.(کند)
با دلوان همقدم شدم و همراه او به سمت اتاق مشترکمان رفتیم.
خمیازه بلندی کشیدم و لحاف سفید رنگی را روی زمین پهن کردم و دلوان نیز دو بالشت و پتو آورد و روی لحاف قرار داد.
هر دو روی یک لحاف دراز کشیدیم و به سقف خیره شدیم.
دقایقی بعد نفهمیدم که چگونه خواب چشمانم را ربود در حالی که بعد از ظهر آنقدر خوابیده بودم!
پیشرفت قلمتون توی نگارش و نوع جمله بندی ها قابل مشاهده هست ولی به یه چیزی دقت کنید... توصیف حالات دقیق مهمه اما اگر تمام پارت ها رو له توصیف حالاتطولانی بپردازید پارت ها مونولوگ محور و سیر کند میشهبا تکان خو*ردن شانههایم چشمانم را به زور باز کرده و به روبه رویم خیره شدم.
-آگرین، بیدار شو دختر. چقدر تو میخوابی.
دستانم را به سمت بالا کشیدم و نالهای بلند سر دادم، سپس سرجایم نشستم و گنگ به رو به رویم خیره شدم تا مغزم به کار بیافتد.(بیوفتد)
دلوان سرش را به عنوان تاسف تکان داد و از اتاق خارج شد.
از جای بلند شدم و به سرعت رختخوابم را جمع کرده و روی صندوق بزرگ آهنی و قدیمی گذاشتم، با قدمهای بلند و چشمانی پف کرده از اتاق خارج شده و به سمت سرویس بهداشتی که در حیاط قرار داشت رفتم.
با یادآوری اینکه قرار است امروز آیاز به مرز برود، غمگین شدم و به قدمهایم سرعت بخشیدم.
صورتم را با آب سرد شستشو داده و با همان صورت خیس به خانه رفتم؛ حولهی آبی رنگی که در جاکلیدی آویزان شده بود را برداشتم و با آن صورتم را خشک کردم.
حوله را در همان جایش آویزان کردم و به پذیرایی خانه که داشتند سفره میانداختند رفتم.
رو به بقیه سلامی کردم و پس از شنیدن جواب سلامم به کمک خانمها که داشتند سفره میچیدند شتافتم.
کاسههایی که حاوی روغن حیوانی بودند را در هرگوشهی سفره قرار دادم و پس از آن نشستم و بسماللهای زیر لب گفته و همراه با بقیه شروع به خوردن صبحانه کردیم.
لقمههایم را بزرگ میگرفتم و تند تند میجویدم تا زودتر از همه صبحانهام را تمام کنم و به بهانهای از خانه خارج شوم تا یار ترکم را راهی غربت کنم.
همینکه صبحانهام تمام شد الهی شکری گفتم و از جای بلند شدم.
با قدمهای بلند به سمت اتاق رفتم و شروع به آماده کردن خود کردم.(شروع به آماده کردن خود کردم کمی جمله رو ناموزون کرده... شروع به آماده شدن کردم)
تند تند لباس گلگلی بنفشم را در آوردم و آن لباس دیگرم که بیشتر در مراسمها میپوشیدمش را به تن کردم. لباسی محلی که به رنگ مشکی با طرحهای قرمز رنگ که بسیار به من میآمد.
باز هم مثل همیشه ر*ژ قرمز را خیلی کمرنگ به لبانم کشیدم و سرمهای به داخل چشمانم کشیدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: