تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نقد همراه نقد همراه رمان آگرین | منتقد HILDA

  • شروع کننده موضوع شکارچی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 2,443
  • پاسخ ها 39
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
"به نام او"

نقد پارت 42#
نویسنده:‌ فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ HLDA




با نوازش نور خورشید بر روی صورتم چشمانم را باز کردم و به آسمان آبی بالای‌ سرم نگاه کردم. ( دو فعل "کردم" مشابه در جمله،‌ باعث می‌شود جمله نازیبا به نظر برسد.‌ می‌توان جمله را بدین صورت نیز نوشت "... به آسمان بالای سرم که آبی‌ زلالش من را مجذوب "مسخ" می‌کرد خیره شدم.‌" در اصل در یک جمله،‌ برای جلوگيري از تکرار فعل،‌ می‌توان جملات را به صورت دیگر نوشت.‌)
صدای دلنواز گنشجک‌ها در گوش‌هایم می‌پیچید و مرا مسخ خود می‌کرد.
لبخند بر روی ل*ب‌هایم نشاندم و از جایم بلند شدم.
دستانم را سایبان چشمانم کردم و به گندم‌زاری که اطرافم را پوشانده بود نگاهی انداختم و دنبال کسی می‌گشتم. ( فعل "می‌گشتم" مناسب این جمله نیست.‌ باید از نوع فعل "گشتم" و حتی،‌ برای اینکه اینجا کمی مبهم برای مخاطب در نظر نرسد،‌ می‌توان کمی به این جمله، توصیفات افزود "و دنبال شخصی که مرا در اوج پرواز تنها گذاشت گشتم" یا "و دنبال کسی گشتم...‌ کسی که می‌توانستم حضورش را در کنارم احساس کنم.")
قدمی به جلو برداشتم که صدای گرم و زیبایش هم‌چون موسیقی ناب در گوشم پیچید.
لبخندی از ته دل بر روی لبانم نشاندم، به آرامی و پر از ناز به عقب برگشتم و به چهره پر ابهت و زیبایش خیره شدم.
لبخندی به رویم پاشید و باصدایی که فوق العاده زیبا به نظر می‌رسید، گفت:
-‌ ‌کجا می‌خواستی بری جوجه چشم شکلاتی؟
دستم را روی دهانم گذاشتم و ریز خندیدم.
آیاز ابرویش را بالا انداخت و منتظر نگاهم کرد.
-‌ نمیگی عزیزکم؟
از خنده‌ام کاستم و با لبخند جوابش را دادم.
-‌ داشتم می‌اومدم دنبالت، آخه هر جا گشتم نبودی.
آیاز قدمی به جلو برداشت و خیره به چشمانم نگاه کرد.
دستش را روی موهای فر و افسار گسیخته‌ام که از روسری بیرون آمده بود کشید و گفت:
-‌ من‌که همیشه پیشتم چشم شکلاتی! یه وقت نترسی‌ها؛ باشه؟
با گونه‌های سرخ شده سرم را به زیر انداختم و باشه‌ای زیر ل*ب گفتم.
آیاز همان طور که مشغول نوازش موهای افسار گسیخته‌ام بود دست در جیبش کرد و سیب سرخ زیبایی را در آورد.
چشمانم روی سیب سرختی در دستش بود قفل شد.
سیب سرخ را جلوی صورتم گرفت و با چهره‌ای پر نشاط گفت:
- ببین چی برای بووکه خانم آوردم. بفرما!


{ پست دارای بار احساسی خوبی بود. توصیفات و بار احساسی که در مونولوگ‌ها قرار داشت،‌ یک متن پر از احساس را می‌ساخت و این نکته‌ای مثبت برای رمان آگرین است..‌ تنها نکته‌ی مورد نظر، در را*بطه با محتوای دیالوگ‌ها است.‌ کمی بهتر می‌شود که اگر در دیالوگ‌ها،‌ اطلاعاتی همچون مکان،‌ حالات،‌ ظاهر و...‌ منتقل شود.‌ زیرا که اگر تمامی اطلاعات بر دوش مونولوگ بیافتد،‌ از بار ارزش و معنایی دیالوگ کم می‌شود.‌ بنابراین بهتر آن است که کمی بار محتوایی دیالوگ‌ها بیشتر شود.‌
همچنین،‌ گاهی لازم است که یک یادآور ظواهری نیز صورت بگیرد.‌ این یادآور در زمانی اتفاق می‌افتد که چهره شخصیت رمان،‌ برای مخاطب بار دیگر یادآوری شود تا مبادا چهره‌ی شخصیت از ذهن مخاطب پاک شود. این یادآوری‌ها کوتاه است.‌ بدین معنا که توی هر پست نیازی به این یادآوری نیست و تنها می‌شود که گاهی در زمان‌های رمان،‌ این یادآوری‌ها صورت بگیرد.‌‌
و اِلا غیر،‌ رمان در سطح فراز و صعود پیش می‌رود و این نشانه‌ای خوبی است.‌}


•در پناه حق•
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
"به نام خالق"
نقد پارت 43#

نویسنده:‌ فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ HILDA


چشمانم در بین سیب و چشم‌های عسلی آیاز در حرکت بود و در آخر بدون اراده دستم را بالا آوردم و سیب سرخی که در زیر نور آفتاب برق می‌زد را گرفتم. ( جمله بیش از اندازه طولانی شده است و نکته‌ی مهم آن است که، در بیشتر جملات بلند یا از کاما در جاهای مناسب آن استفاده می‌شود،‌ یا جملات را با گذاشتن نطقه پایان می‌بخشند. این جمله طولانی شده است و همچنین تکرار بیش از اندازه کلمه‌ی "و"،‌ باعث نازیبایی جمله شده است.‌ لذا بهتر است که جمله کمی کوتاه‌تر شود.‌ "نکته:‌ دقت شود که منظور از کوتاه کردن جمله،‌ کم کردن از بار کیفی عبارت نیست؛‌ بلکه برای مثال پس از پایان یک فعل،‌ یا نقطه قرار گیرد و یا با شرایط موجود در جمله،‌ کاما گذاشته شود.‌" )
با تعجب گفتم:
-‌ چقدر این سیبه خوشگله!
-‌ به خوشگلی تو که نمی‌رسه.
دوباره گونه‌هایم به رنگ آتش در آمد و سرم را به زیر انداختم. [ در اینجا توصیف احساسات به ملموسی صورت گرفته است. ]
سعی کردم که سیب را از وسط نصف کنم؛ اما زورم نمی‌رسید، سرم را بالا آوردم و تند تند گفتم:
-‌ وای زورم نمی‌رسه، بیا نصفش کن؛ نصفش برای من نصفش برای تو.
آیاز ناگهان چهره‌اش مخزون ( محزون ) شد و با چشمانی که می‌شد حلقه‌های اشک را ببینی گفت: ( عبارت "و با چشمانی که می‌شد حلقه‌های اشک را ببینی..." جمله اشتباهی است.‌ در اصل با توجه به فعل جمله،‌ همچنین زمان و زاویه‌دید موجود در رمان فعل باید گذاشته شود.‌ ولیک در اینجا بهتر است که این جمله،‌ بدین صورت نوشته شود " چهره‌ی زیبای آیاز ناگهان در ژرفای غم فرو رفت و چشم‌هایش،‌ غرق در دریایی زلال شد که به راحتی می‌توانستم آن را ببینم.‌ با غمی و لرزی که در صدایش بود،‌ گفت:... " یا زمزمه کرد...".‌ بدین دلیل باید به زمان و موقعیت جملاتی که در عبارت وجود دارد،‌ دقت ورزید.‌ )
-‌ ‌نه، اون فقط برای توعه. فقط برای تو!
چشمانم را درشت کردم و با تعجب گفتم:
-‌ چرا؟
قطره‌ای اشک از چشمانش چکید و با صدای آرامی گفت:
-‌ من رو ببخش.
این جمله اکو وار در گوشم پیچید.
گویی کل گندم زار داشت حرفش را تکرار می‌کرد.
قدمی به عقب برداشت؛ اما من هم‌چون (همچون) مسخ شده‌ها فقط نگاهش می‌کردم.
دو قدم دیگر که برداشت ترسی به دلم نشست.
گویی دلم فرمان می‌داد که جلویش را بگیرم.
سیب را محکم در دست گرفتم و قدمی به جلو برداشتم؛ اما انگار هر قدم که برمی‌داشتم او ده قدم دورتر می‌شد.
نه او نباید می‌رفت.
به سمتش دویدم و داد زدم:
-‌آیاز تنهام نذار... تو رو خدا! آیاز.
اما او دورتر و دورتر می‌شد.
پایم به سنگی گیر کرد و به زمین افتادم.
جیغی کشیدم و به زمین چنگ زدم. اشک از چشمانم سرازیر شده بود و یک سره نامش را بر زبانم میاوردم.
اما او خیلی دور شده بود ( اینجا یا باید کاما گذاشته شود،‌ یا نقطه. ) گویی که هرگز نیامده بود.
با هق‌هق سیبی را که به دستم داده بود را به سی*نه چسباندم و با فریاد نامش را صدا زدم ( در اینجا نیز باید از کاما،‌ یا نقطه و یا نقطه کاما "؛" استفاده شود.) اما هیچ جوابی جز صدای آرام 《منو ببخش‌هایش》 نشنیدم.



{ نکته‌ای که وجود دارد، آن است که برای بالا بردن سطح رمان،‌ نیاز است که توصیفاتی ترکیبی انجام شود.‌ به این معنا که در هنگام توصیف احساسات،‌ توصیف حالات و در هنگام توصیف ظواهر،‌ توصیف احساسات نیز صورت بگیرد.‌ همچنین در صورت توصیف مکان،‌ می‌توان هم توصیف احساسات انجام داد و هم توصیف حالات. این 5 رکن،‌ رکن‌های اصلی در رمان/داستان هستند که وجود آنان ضرورت دارد.‌
همچنین نکته‌ای کوتاه که وجود دارد،‌ سطح پایین شخصیت‌پردازی است متاسفانه. نویسنده گرامی می‌توانند حال یا به صورت مستقیم یا غیرمستقیم شخصیت فرد را بازگو کند.‌ یک نکته‌ی حیاتی دیگر که وجود دارد،‌ مرتبط است با فراموشی شخصیت‌پردازی.‌ گاهاً پیش می‌آید که در اواسط رمان "مرتبط با رمان‌های طولانی" خواننده ویژگی شخصیت را فراموش می‌کند و از یاد مخاطب کم‌رنگ می‌شود.‌ بهتر آن است که گاهی در مابین دیالوگ یا مونولوگ،‌ تجدید کوتاهی از شخصیت‌پردازی صورت بگیرد.‌ }



•پایان•
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
" به نام خالق"
نقد پارت 44#

نویسنده:‌ فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ HILDA



***
دستم را روی سی*نه‌ام که تند تند بالا و پایین می‌شد گذاشتم و آب دهانم را به سختی فرو دادم.
با آشفتگی به اطرافم نگاه کردم؛ اما هیچ چیز جز اتاقم که شب تاریکش کرده (بود) چیزی پیدا نکردم.
اشک همچون چشمه‌ای جوشان سراسر کاسه‌ی چشمم ( چون نثر مونولوگ ادبی‌وار است،‌ از کلمه‌ی "چشمانم" باید استفاده کرد. ) را پر کرد.
یعنی، یعنی همه چیز یک خواب بود؟
لبانم را به دندان کشیدم و سرم را روی زانوانم گذاشتم.
بغض همچون سنگی در گلویم گیر کرده بود و همه‌ی تلاشش را می‌کرد که بشکند، آخر هم توانست ( در اینجا باید از علامت نگارشی "؛" استفاده کرد. ) زیرا قدرت مقابله با او را نداشتم.
دستم را روی دهانم گذاشت تا صدایی از این دل بیرون نرود؛ اما در این کار هم موفق نبودم. [ در اینجا حس‌آمیزی عالی است.]
دلوان که در آن طرف اتاق خوابیده سراسیمه از خواب پرید و با وحشت به اطرافش نگاهی کرد؛ اما وقتی که من را دید با چهار دست و پا به سمتم آمد و با صدای گرفته‌ای گفت:
-‌ چی شده آبجی؟ چرا گریه می‌کنی؟ آبجی؟
سرم را از روی زانوان خیسم برداشتم و دست دلوان را در دست گرفتم.
با صدایی که از هق هق بریده بریده شده بود گفتم:
-‌ کاش خواب نبود دلوان... کاش دلوان... من، من چطور... بدون اون زنده‌ام؟
دلوان تنها نگاهم کرد و دستم را فشرد.
موهای پریشانم را به عقب فرستاد و گفتم:
-‌ دلوان خوابش رو دیدم. خوابش رو... .
و هق عقم ( هق‌هق‌هایم) شدت یافت به طوری که دیگر نتوانستم ادامه دهم.
دلوان با چهرهای ( چهره‌ای) در هم دستش را پشت کمرم گذاشت و من را در آغو*ش گرفت.
چشمانم نم‌ناکم ( در اینجا فقط یک با باید از ضمیر "_م" استفاده شود.‌ بدین صورت که "چشمان نمناکم..." یا "نمِ چشمانم را..." باید به کار گرفته بشود. ) را با بلوزش پاک می‌کردم؛ اما باز هم قطره‌های دیگری نیز بودند تا جایشان را بگیرند.
دلوان دست نوازش بر کمرم می‌کشید و زیر ل*ب دلداری‌ام می‌داد.
-‌ الهی قربونت بشم آبجی؛ هیش آروم باش. همه چی درست میشه.
اما این حرف‌ها هیچ آرامم نمی‌کرد، تنها گریه می‌توانست مرحمی بر جگرم باشد.
بعد از چند لحظه ( به دلیل ادامه و نوع ترکیب‌بندی جمله، در اینجا وجود "،" حتمی الزامی است.‌ رعایت علائم نگارشی امر بسیار مهمی است و اگر حتی یک علامت اشتباه گذاشته شود،‌ و یا گذاشته نشود،‌ باعث بر هم خو*ردن تمامی ترکیبات جمله‌بندی می‌شود.‌ ) گریه کردن‌های بی صدایم آرام گرفت و جز سکسکه و آب ریزش بینی چیزی برایم باقی نذاشت.


{ پست دارای محتوایی خوب و مناسب بود،‌ تنها باید بر روی گذاشتن علائم نگارشی دقت ورزید. حتی اگر کوتاه‌ترین علائم گذاشته نشود،‌ مشکلات جمله‌بندی را در پی خواهد داشت. در اصل علائم نگارشی،‌ همچون ترکیبات پنج‌گانه از اهمیت فوق بالایی برخوردار است.‌ در این پست و پست‌های قبل،‌ ایراداتی کوتاه به چشم می‌خورد که بهتر است رعایت شود.‌ }

°در پناه حق°
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
"به نام او"
پارت #45

نویسنده:‌ فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ SANDRIN



دلوان به آرامی من را از آغوشش بیرون آورد و سرم را روی بالشت قرمز رنگ گذاشت.
با چشمانی پف کرده و نیمه باز به سقف بالای سرم خیره شدم و (در) خلاء فرو رفتم.
چقدر از این مفلوک بودن بدم میاید. [ نویسنده گرامی می‌توانند در اینجا کمی بیشتر از احساسات درونی شخصیت آگرین سخن بگویند.‌ برای مثال در اینجا می‌توانند از تشبیهات و کنایه‌های زیبایی برای توصیف احساسات تلخ و حال بد شخصیت آگرین استفاده کنند.‌ استفاده از کلمه‌ی جدید همچنین به زیبایی جمله اضافه کرده است و این،‌ نکته‌ای مثبت برای رمان تلقی می‌شود.‌ اما توصیف احساسات نکته‌ای مهم است که در کنار توصیف حالت باید به آن پردازش شود.‌ ]
دلوان به آرامی بدنش را تکان داد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
هنوز شب بود و تاریکی بر همه جا حکم فرمایی می‌کرد.
دلوان دستی به موهایم کشید و با صدای آرامی گفت: [ در اینجا تضاد جمله دیده می‌شود.‌ نویسنده گرامی چند خط قبل،‌ از نگاه کردن دلوان به پنجره خبر داده است و حال در اینجا دلوان دستی بر روی موهای آگرین می‌‌‌‌کشد.‌ چیزی که باعث شده است تناقض پدید بیاید،‌ توصیف نکردن "دقیق" مکان است.‌ اینکه پنجره دقیقاً در کجا قرار دارد لازم است نوشته شود و همچنین،‌ عوض نشدن دلوان و کنار نرفتن او از کنار آگرین،‌ لازم است یادآور شود برای مخاطب تا تناقضی در ذهن او ایجاد نشود. ]
-‌ نگفتی چه‌ خوابی دیدی.
چشمانم را چرخاندم و به چشمان دلوان خیره شدم.
نمی‌دانم چه در نگاهم دید که پوفی کشید و تند تند گفت:
- باشه نمی‌خواد تعریف کنی. ولش کن. ( در اینجا لازم است که علامت "!" گذاشته شود.‌ )
و رویش را برگرداند و سرش را روی بالشتش گذاشت.
نفس عمیقی کشیدم و پتو نازکم را تا روی سرم بالا آوردم.
چشمانم را محکم روی هم بستم و لبانم را به دندان کشیدم.
یعنی می‌شود با تعریف نکردن خوابم او باز دوباره به خوابم بیاید؟
یعنی دوباره آن چشمان زیبا را در پستوی ذهنم خواهم دید؟
چشمانم را محکم بر روی هم فشار دادم تا دوباره خوابم ببرد. تا دوباره صورت جذاب و پر از شیطنتش را ببینم اما دنیای خواب هم با ظالمی به من رحمی نکرد و جز صحنه‌ای سیاه چیزی به من نشان نداد.

***

دستم را روی شکمم گذاشتم و روی حوض خم شدم.
مایع ترش و زرد رنگ را که داشت گلویم را می‌سوزاند از گلویم به بیرون فرستادم و پشت سرم هم عق می‌زدم.
معده‌ام خالی بود اما این حال بد هیچ حالیش نمی‌شد، گویی معده‌ام را هم می‌خواست به بالا پرتاب کند.
معصومه و دلوان بالای سرم ایستاده بودند و هر کدام طوری ( در اصل کلمه‌ی "طوری" در اینجا آنقدر مناسب نیست. در این قسمت از جمله کلمه‌ی " هر کدام به ^نوعی متفاوت^ نگاهم می‌کردند" مناسب است.‌ ) نگاهم می‌کردم.
معصومه با انزجار و دلوان با نگرانی.
شیر آب را باز کردم و با دست به داخل دهانم آب ریختم.
خنکی آب سوزش گلویم را کم کرد و حالم (را) کمی جا آورد.
معصومه دست به ک*مر و با چهره‌ای درهم گفت:
-‌ چی خوردی که این‌جوری شدی؟
مکثی کرد تا جوابش را بدهم اما مگر نایی هم داشتم؟
دوباره ادامه داد:
- نه این‌طوری نمیشه باید بریم دکتر. علی یه ساعت دیگه میاد.
و به چهره‌ی زرد رنگم خیره شد.
خواستم که مخالفت کنم اما نه نایی داشتم و نه دلوان گذاشت.
- آبجی نگو نه! ببین کم مونده که جونت بالا بیاری از بس که حالت بده باید بریم دکتر.
سرم را تکان کوچکی داد و سعی کردم‌که ( سعی کردم که) بی خیال بشوم.
با کمک دلوان و معصومه به داخل خانه رفتم و رو به روی کولر دراز کشیدم تا بلکه باد خنک حالم را بهتر کند.


{ پست از محتوای خوبی برخوردار بود. تنها نکته‌ای که وجود دارد پرداختن بیشتر به فضاسازی و همچنین مکان است.‌ دو رکن مهم در رمان که بهتر است به نقش کمرنگی که حال در رمان دارد،‌ کمی پرداخته شود. }

•پایان•
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
"به نام او"

پارت #46
نویسنده: فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ SANDRIN



باد کولر همچون دست نوازش گری روی صورت خیسم در جریان بود و صورت رنگ پریده و زرد رنگم را نوازش می‌کرد. [ توصیف احساسات و حالات به خوبی صورت گرفته است. ]
روسری آبی رنگم را باز کرد (کردم) و طرفی انداختم تا باد نیز موهای خیس از عرقم را نوازش کند. ( دو بار از واژه‌ی "نوازش کند" استفاده شده بود که باعث نازیبایی جمله شده است. در جمله دوم بهتر است که فعل دیگری استفاده شود تا از تکرار فعل پرهیز شود. برای مثال می‌توان از فعل "تا میان موهای پریشان همچون حالم در جریان قرار گیرد.‌" و یا فعلی که مناسب این جمله باشد.‌"
دستم را روی معده‌ام گذاشتم و آرام فشارش دادم.
آنقدر که این روزها به خود فشار آورده بودم، معده‌ام نیز بازی در می‌آورد.
دلوان نزدیکم نشست و در چشمان بی فروغم خیره شد.
- آبجی برم برات یه چی بیارم بخوری؟
سرم را آرام تکان دادم و زیر ل*ب گفتم:
-‌ نه، هیچی از گلوم پایین نمیره دلوان.
دلوان ابروهایش را بهم نزدیک کرد و گفت:
-‌ آخه یعنی چی؟ چرا اینطوری شدی؟
سرم را به معنای نمی‌دانم تکان دادم.
فکر می‌کردم که حتماً مریضی لاعلاجی گرفتم و به این زودی به نزد آیازم می‌روم، اما جرات اینکه این فکر را به زبان بیاورم نداشتم (؛) چون دلوان ناراحت می‌شد. چشمانم را بستم و سعی کرد که به این فکر‌های مالیخولیایی پایان دهم.
کمتر از یک ساعت بعد صدای در حیاط و سپس صدای برادرم علی به گوشم رسید.
معصومه مثل همیشه تند تند خود را به در ورودی خانه رساند و منتظر شوهرش شد . (در اینجا بهتر آن است که از فعل "ماند" استفاده شود تا جلای بهتری به جمله دهد.)
بعد ازچند (بعد از چند ) دقیقه علی و همسرش به من که دراز کشیده بودم نزدیک شدند.
تمام نیرویم را به کار گرفتم و سر جایم نشستم.
- سلام داداش، خسته نباشید.
علی ‌کلا آفتاب (کلاه آفتاب) گیرش را در آورد و به دست معصومه داد.
- زنده باشی! معصوم میگه باز حالت بد شده، آره؟
سرم را تکان داد و به گل‌های صورتی لباسم خیره شدم.
علی پوفی کشید و گفت:
-‌‌ الان که ناهار بخورم باهم میریم شهر ببینیم چت شده.
باشه‌ای زیر ل*ب گفتم و مشغول بازی با انگشت‌هایم شدم.
دلپیچه باز به سراغم آمد.
سرم را به دیوار تکیه دادم و به گوشه‌ای نامعلوم خیره شدم.
دقیقه‌ها به سرعت گذشتند، گویی که انگار مسابقه دوی سرعت گذاشته بودند.
معصوم با چادر مشکی هی*کل بزرگش را پنهان کرده بود و منتظر شوهرش ایستاده بود.
وقتی به من که هنوز نشسته بودم نگاه کرد، اخمی کرد و با صدای نازکش گفت:
-‌ چرا هنوز آماده نشدی؟ زود باش دیگه؛ علی خسته‌اس‌ ها!
دستم را روی دلم گذاشتم و با صدای آرامی گفتم:
-‌ به دلوان بگو برای منم چادر بیاره؛ حال اینکه لباس عوض کنم ندارم.


{ پست از نظر توصیف حالت و احساسات در سطح عالی قرار داشت.‌ نویسنده گرامی به خوبی توانسته بودند که این دو توصیفات را با یکدیگر ترکیب کنند.‌ تنها نکته‌ای کوتاه که وجود دارد، در خصوص توصیف مکان و فضاسازی است.‌ انتظار می‌رود که از بیرون رفتن شخصیت آگرین استفاده شده و نویسنده گرامی از این طریق،‌ به فضاسازی بپردازند.‌ واِلا غیر این پست خوب بود.‌}
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
"به نام او"

پارت #47

نویسنده:‌ فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ SANDRIN



معصومه سری تکان داد و دلوان را صدا زد.
دلوان پس از چند لحظه با چادر مشکی ساده‌ای به سمتم آمد و آن را به دستم داد.
با بی حالی چادر را روی سرم گذاشتم و با قدم‌های آرام به سمت معصومه که در کنار علی ایستاده بود رفتم.
علی سرتاپایم را نگاه کرد، بعد سرش را تکان داد و جلوتر از همه حرکت کرد.
معصومه دستم را در دستش گرفت و مرا به جلو سوق داد.
با قدم‌های آرام حیاط نسبتاً بزرگ را رد کردیم به بیرون آمدیم.
علی که زودتر از ما رسیده بود ماشین پیکانش را روشن کرده بود.
سوار پیکان سفیدرنگ و تمیز علی شدیم.
علی بعد از اینکه کمربندش را بست، پایش را روی گازفشرد و به سمت شهر به راه افتاد.
سرم را روی شیشه ماشین گذاشتم و به نقطه‌ای نامعلوم در صندلی طوسی رنگ ماشین، خیره شدم.
دستان سردم را قفل کرده بودم و فکر می‌کردم.
فکری که جز پرده‌ای سیاه نبود و من نمی‌دانستم به چه فکر می‌کنم. [پارادوکس احساسی خوبی در این بخش وجود دارد.‌]
لرزش ماشین و خو*ردن پی در پی سرم به شیشه باعث شد که سرم را روی بالشتک ماشین تکیه بدم، چشمانم را ببندم و به آهنگی که علی گذاشته بود گوش بدهم.
سرتو بذار رو شونه هام خوابت بگیره،
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره.
قطره‌ای اشک از چشمانم به بیرون افتاد.
کاش می‌توانستم به علی بگویم 《توروخدا قطعش کن، من بااین اهنگ خاطره دارم》یا حداقل علی آهنگ را رد کند، (در این بخش به جای علامت کاما باید از علامت "؛" استفاده شود.) اما این آهنگ نیز مورد علاقه برادرم بود و برای همین ردش نکرد.
با سیلی از خاطرات شیرین به ادامه این آهنگ گوش فرا سپردم.
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره
حتی من از شنیدنش گریه ام میگیره.
لبم را به دندان کشیدم تا مبادا دوباره قطره اشکی از چشمانم بیرون بیاید.
اما قطره اشکم‌های نیز دریده شده‌اند؛ بدون اجازه کارشان را انجام می‌دهند.
سریع دستم را زیر چشمانم کشیدم تا مبادا رسوا شوم و بعد از درون شیشه (،) به بیابان بی آب و علفی که انگار درحال حرکت بود خیره شدم.
چقدر آیاز این آهنگ را با صدای دلنشینش برایم می‌خواند.

{ این پست نیز توصیفات حالت و احساسات به خوبی وجود داشتند و همچنین انتظار می‌رود که فضاسازی در ادامه،‌ صورت بگیرد.‌ نکته‌ای مثبت دیگر که وجود دارد، متفاوت بودند لحن و دیالوگ‌های هر فرد با دیگری هستش؛‌ برای مثال دیالوگ شخصیت آگرین با شخصیت معصوم فرق می‌کند و این بسیار نکته‌ای مثبت و قوتی همچنین برای دیالوگ و شخصیت‌پردازی است.‌ }
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
"به نام یزدان"

پست #48‌

نویسنده:‌ فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ SANDRIN



با یادآوری‌ روزهای گذشته، قلبم همچون پلاستیکی در آتش جمع شد.
چقدر آن‌‌ روزها خوب بود ( در اینجا یا باید از حرف ربط "و" استفاده کرد یا نقطه گذاشت.) من قدر ندانستم.
دلم می‌خواست زار زار گریه کنم اما افسوس که نه حال و نه زمان مناسبی بود.
دستم را بالا آوردم، جلوی لبانم مشت کردم و متفکر به منظره بی آب و علف اطرافم که به سرعت می‌گذشتند نگاه کردم.
اهنگ امید هنوز پخش می‌شد و باعث می‌شد حتی وقتی که به بیابان روبه رویم نگاه می‌کنم، خاطراتم را همچون فیلمی [ در اینجا می‌توانید توصیف احساسات را ملموس‌تر کنید و از واژه‌ی "فیلمی تلخ" استفاده کنید.‌] ببینم.
بعد از چند دقیقه آهنگ تمام شد و من نیز با تمام بغضی که در گلویم ایجاد شده بود، نفسی کشیدم.
چقدر سخت است مرور خاطراتی که برایت شیرین‌اند و در حین شیرینی همچون خنجر زهرآلودی (خنجر زهرآلودی) بر دلت زخم می‌زند.
سرم را تکان دادم و سعی کردم که دیگر به گذشته‌ها برنگردم اما همه چیز انگار دست به دست هم داده بود. [ در اینجا ابهام دیده می‌شود و جمله ناتمام مانده است.‌ دست به دست هم داده بود تا چه اتفاقی و یا چه احساسی را در وجود شخصیت آگرین پدید بیاید؟ جمله می‌تواند به این صورت ادامه پیدا کند "همه‌چیز انگار دست به دست هم داده بود تا..."]
علی آهنگ جدیدی را که پخش می‌شد، رد کرد و دوباره آهنگ قبلی و پر‌ از خاطره‌ام را گذاشت.
علی گویی امروز دست به قتل منِ بیچاره زده بود.
آب دهانم را به سختی قورت دادم و لبانم را تر کردم.
باید می‌گفتم وگرنه همین‌جا می‌زدم زیر گریه و رسوا می‌کردم خود را!
-‌ داداش، میشه ردش کنی؟
علی از آینه‌ی وسط نگاهی انداخت و با صدای کلفتش گفت:
-‌ چرا؟ قشنگه که!
لبم را به دندان کشیدم و دستم را روی زانوانم مشت کردم.
آب دهانم را به زور از لا به لای بغضم قورت دادم.
-‌ قشنگ که قشنگه! اما تا شهر که نمیشه آهنگ تکراری گوش داد.
معصومه دستش را به سمت پخش برد و آهنگ را رد کرد.
علی با چشم‌های درشتش نگاهی به معصومه کرد.معصومه نیز دستی به شکم برآمده‌اش کشید و گفت:
-‌ راست میگه علی! آهنگه غمگینه دل آدم میگیره خب.
علی پوفی کشید و به جاده چشم دوخت.
لبخندی هر چند تلخ بر لبانم نشست.
سرم را به بالشتک تکیه دادم و چشمانم را بستم.
حداقل این ۴۰دقیقه تا شهر را بخوابم بهتر از فکر کردن به خاطرات گذشته است.


{ اشکالی در این پست دیده نمی‌شود.‌ منتها جمله‌بندی و نحوه به کار بردن توصیفات،‌ اساس رمان/داستان است.‌ برای مثال عبارت "آهنگ قبلی و پر از خاطره‌ام" ترکیب به نسبت نازیبایی را در جمله ایجاد می‌کند.‌ می‌توان این جمله را بدین صورت "آهنگی که جانم را می‌ستاند" یا "آهنگی که خاطرات زیبا و تلخی را برایم فراهم می‌آورد پخش شد."
توصیفات به خوبی صورت می‌گیرد و سیر رمان نیز در حالت تعادل قرار دارد.‌ }
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
"به نام یزدان"

پست #49

نویسنده:‌ فاطمه عطایی " Emerald"
منتقد:‌ SANDRIN




***
با خو*ردن سرم به شیشه‌ی ماشین چشمانم را با درد باز کردم و دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم.
چشم‌گرداندم (چشم گرداندم) و به علی و معصومه نگاه کردم.
معصومه به سمتم برگشت و نگاهی کرد.
بعد رو به علی گفت: [ توصیف حالت فراموش نشود. با چه حالتی گفت؟ برای بهتر تصور شدن رمان بهتر آن است که قبل از دیالوگ،‌ حالت هر شخصیت در هنگام دیالوگ توصیف شود.]
-‌ علی حواست به رانندگیت باشه دیگه! بچه زهرش ترکید.
علی پوفی کشید و فرمان را به سمت راست پیچاند و داخل شهر شد.
-‌من چی‌کار کنم که بی‌پدرها راه به راه دست‌انداز می‌ذارن! لعنت به... .
وسط حرفش پریدم. اگر این کار را نمی‌کردم تا خود شب می‌خواست فحاشی کند.
-‌ داداش کی‌ می‌رسیم؟
با این حرف حواسش را از فحش دادن پرت کردم.
-‌ رسیدیم، اوناهاش.
و به ساختمانی که نمای سیمان سفید داشت، اشاره کرد.
ماشینش را گوشه‌ای زیر درخت کاج پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
هنگامی که از ماشین پیاده شدم لحظه‌ای چشمانم سیاهی رفت.
دستم را به صندوق ماشین گرفتم تا به زمین نخورم.
علی با قدم‌های کوتاه به سمتم آمد و بازویم را در دستش گرفت.
زیر ل*ب غرولندکنان گفت:
-‌ یکی ندونه فکر می‌کنه چیزی نخوردی.
و نگاهی پر غیض به همسرش کرد.
معصومه هیچ چیزی نگفت و خودش را با کیفش مشغول کرده و در کنار ما قرار گرفت.
هر سه با قدم‌های آرام وارد حیاط سرسبز درمانگاه شدیم.
معصومه رو به علی گفت:
-‌ علی یه وقت برای منم بگیر، خودمو به دکتر نشون بدم.
علی تنها سری تکان داد و هیچ نگفت.
بعد از چند لحظه وارد سالن درمانگاه شدیم.
سالن نسبتاً شلوغ بود و همه در تکاپو بودند.
آهی از گلویم بیرون آمد.
حال اینکه روی پا به ایستم را نداشتم.
علی بازویم راه (را) رها کرد و رفت که میز منشی نوبت بگیرد.
منو معصومه به دیوار آبی درمانگاه که در بعضی قسمت‌هایش رنگ‌هایش ریخته بود تکیه دادیم.
معده‌ام به جوشش افتاد بود و گاه صداهایی از خود در می‌آورد. چشمانم سیاهی می‌رفت و توانی برای ایستادن نبود.
کنار دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم.
معصومه لبش را به دندان کشید و آرام گفت:
-‌ چرا روی زمین نشستی؟ اینجا کثیفه و پر از مریضی!
سرم را به معنای مخالفت تکان دادم.
مگر نمی‌دید که حالم خوش نیست و نمی‌توانم روی پایم بایستم؟

{ توصیفات به خوبی بودند و مشکلی در این پست دیده نمی‌شود.}
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
"به نام یزدان"

پست #50

نویسنده:‌ فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ SANDRIN



معصومه پوفی کشید و به اطرافش نگاه کرد.
علی با قدم‌های بلندی خودش را به ما رساند و گفت:
-‌ یه ده دقیقه دیگه نوبتمون میشه. این دکتر سریع همه رو رد میکنه.
سرم را تکان داد و دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم.
علی نگاهی به من کرد و دستش را درون جیبش فرو برد.
-‌ آگرین حالت الان چطوره؟
با بیحالی سرم را بالا آوردم و در چشم‌های قهوه‌ای او خیره شدم.
-‌ یکم بهترم.
اما دروغ می‌گفتم. خودم هم از اینکه بیماری بدی داشته باشم می‌ترسیدم و تا جایی که می‌شد سعی می‌کردم حالم را خوب جلوه کنم، اما بیشتر اوقات از دستم در می‌رفت. { بهتر است که کمی احساسات درونی آگرین،‌ ملموس‌تر توصیف شود.‌ برای اینکه این احساسات ملموس‌تر شود،‌ بهتر است از تشبیهات و کنایه‌ها استفاده شود.‌ گرچه که احساسات در کل رمان خوب است، در این بخش تنها کمی نیاز به توصیفات بیشتری دارد،‌ زیرا که آگرین در موقیعت بحرانی رمان قرار دارد.}
معصومه چادرش را روی صورتش کشید و آرام به علی گفت:
-‌ لامصب نمی‌دونم این دکترا چی دارن آدم وقتی می‌بینشون حالش خوب میشه.
علی چشم غره‌ای به معصومه رفت و او در جا ساکت شد.
سرم را به دیوار تکیه دادم و به سقف سفید درمانگاه خیره شدم.
لامپ مهتابی هر از گاهی چشمک می‌زد و توجه‌ام را به خود جلب می‌کرد.
نمی‌دانم چقدر در آن حالت بودم اما وقتی به خود آمدم که معصومه مرا صدا می‌زد و می‌گفت که نوبتم شده.
دستم را در دست معصومه گذاشتم و از جایم بلند شدم.
با قدم‌های آرام به سمت میزمنشی (میز منشی) رفتیم.
منشی از پشت عینکش نگاهی کرد و گفت:
-‌ نوبت کدومتونه؟
معصومه پیش دستی کرد و گفت:
-‌ من ( در اینجا بهتر است که از کاما "،" استفاده شود.) بعدش هم خواهر شوهرمه!
منشی سرش را تکان داد و در برگه‌ای اعدادی نوشت.
-‌ خب خانم، اول شما برید بعد خواهر شوهرتون. دکتر نمی‌ذاره همراه بیمار بیاد داخل.
معصومه آهانی گفت، برگه را از دست منشی گرفت و وارد اتاق شد.
پوفی کشیدم و به میز تکیه دادم.
علی به اطراف نگاه می‌کرد و زیر ل*ب چیزی زمزمه می‌کرد.
هنوز دو دقیقه نگذشته بود که معصومه بیرون آمد و لبخند به ل*ب داشت.
تکیه‌ام را از میز برداشتم و بی توجه به آن دو وارد اتاق شدم.
نگاهی سرتاسری به اتاق بسیار ساده‌ی که یک پنجره بزرگ داشت و چند گل و گیاه در آنجا گذاشته شده بود.
روی صندلی چرمی رنگ و رو رفته‌ی کنار میز دکتد نشستم و سلامی زیر ل*ب گفتم.
خانم دکتر لبخند به رویم پاشید و قلمش را در دستش تکان داد.
-‌ سلام عزیزم. چه مشکلی داری؟
لبخندی زورکی بر لبم نشاندم و مشکلاتی (که) این چند روز اخیر گریبان گیرم شده بود را به زبان آوردم.
بعد از اینکه تمام علائم هایم را گفتم، دکتر گفت:
-‌ ازدواج کردی دخترم؟
چشمانم را درشت کردم و به دکتر خیره شدم.
این مریضی و این حال بد چه ربطی به ازدواج داشت؟
زبانم را تر کردم و زیر ل*ب 《نه》 گفتم.
اشک در چشمانم حلقه زد. آب دهانم را به زور از لای بغضم قورت دادم.
اگر این اتفاقات نمی‌افتاد الان نیز عروس بودم.
-‌ خیلی خب. برات یه آزمایش می‌نویسم‌ هر وقت که جواب آزمایش رو گرفتی بیارش پیشم.
سرم را تکان دادم و برگه را از دستش گرفتم.
خداحافظی زیر ل*ب گفتم و از اتاق بیرون آمدم.

{ در این پست نیز ایرادی به چشم نمی‌خورد.}
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
"به نام یزدان"


پست #51

نویسنده:‌ فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ SANDRIN


به طرف معصومه و علی که گوشه‌ای ایستاده بودند رفتم.
معصومه وقتی من را دید ابرو بالا انداخت و گفت: [ توصیف حالت از طریق توصیف ظواهر، نکته‌ای خوب و ریز است که نویسنده گرامی به خوبی رعایت کرده است. ]
-‌ چی شد؟ دکتر چی گفت؟
لبم را با زبانم تر کردم و برگه را در دستم تکان دادم.
-‌ هیچی،گفت ( هیچی، گفت) اول آزمایش بده تا ببینه چیه.
علی آهانی گفت و به معصومه نگاه کرد.
معصومه چادرش را روی سرش مرتب کرد و گفت:
-‌ خب بریم دیگه. آزمایشگاه اون‌ طرف حیاطه.
همگی باهم ( با هم) از راهرو ( از راهرو) شلوغ درمانگاه بیرون آمدیم و به ساختمان دیگری که تابلو زده بود آزمایشگاه، رفتیم. [ نویسنده گرامی می‌توانستند در اینجا به فضای بیرون از بیمارستان بپردازند.‌ برای مثال در جلوی بیمارستان پارک یا درخت قرار داشت یا خیر؟ توصیفاتی که بتواند فضا را توصیف کند بسیار مهم هستند. همچنین به فضاسازی از نظر آب و هوا نیز می‌توان در اینجا خیلی کوتاه "حتی با استفاده از توصیفات احساسات نسبت حس آگرین به هوا" اشاراتی انجام داد. ]
داخل سالن آزمایشگاه نسبت به درمانگاه خیلی خلوت بود و جز دو سه نفر که روی صندلی نشسته بودند کسی نبود. [ توصیف مکان از نظر شلوغی یا خلوتی خیلی خوب انجام شده است. ]
من و معصومه روی صندلی پلاستکی آبی رنگ آزمایشگاه نشستیم.
علی برگه را به خانومی که پشت میز نشسته بود و لباس سفیدی داشت، داد. [ شخصیت خانم،‌ چه چهره‌ای داشت؟‌ علاوه بر رنگ چشم،‌ می‌توان به رنگ مویی که کوتاه از مقنعه بیرون آمده است اشاراتی انجام داد و ...‌ . این توصیفات ظواهر می‌تواند به فضاسازی هر چه بهتر رمان/داستان کمک کند.‌ گرچه که باید دقت کرد این توصیفات در حد متوسط باشد و زیاد طولانی نباشد که حوصله‌ی مخاطب سر برود.‌ "به زبان دیگر توضیحات بیش از اندازه هیچ‌گاه نباید در رمان باشد."]
بعد از دقایقی ( بعد از دقایقی ) به سمت ( سمتم ) آمد و گفت: [ توصیف لحن فراموش نشود. ]
-‌ یه نفر داخله. بعد نوبت توعه.
سرم را تکان دادم و لبم را به دندان کشیدم.
دستانم را در هم قفل کرد و پاهایم را ناخوداگاه تکان می‌دادم. [ توصیف غیرمستقیم احساس استرس و ترس در اینجا به خوبی صورت گرفته است. ]
علی دستی به ریش کم پشتش کشید و گفت:
-‌ نترس، انشالا که چیزی نیست.
سرم را ریز تکان دادم و زیر ل*ب انشالایی گفتم؛ اما این جمله مثلا آرام کننده‌ی علی نیز در من تاثیری نداشت و نمی‌توانست ترسم را از بین ببرد.
ترس از اینکه مشکله بدی داشته باشم که حتی دکتر هم نتوانست تشخیص دهد.
یک آقا از اتاقی که خون می‌گرفتند بیرون آمد و به طرف میز منشی رفت.
منشی با صدای بلند گفت:
- نفر بعدی.
علی بهم اشاره کرد و من نیز از جایم بلند شدم.
با قدم‌های لرزان خود را به میز نشی ( "منشی"؛‌ نکته‌ای که وجود دارد،‌ آن است که در این دو - سه پاراگراف از کلمه‌ی "منشی" بیش از اندازه استفاده شده است و باعث نازیبایی جمله شده است.‌ چیزی که وجود دارد،‌ آن است که حداکثر،‌ کلمات دو بار تکرار بشود کفایت می‌کند.‌ لذا از کلمه‌ی میز در اینجا استفاده شود کافی است. ) رساند و با چشمان نگرانم نظاره‌گرش‌ شدم.
منشی لبخندی‌زد ( لبخندی زد ) و چشمان مشکی‌اش را به من دوخت و گفت:
-‌ اسمت چیه عزیزم؟
صدایم را صاف کردم و گفتم:
- آگرین مرادی.
منشی زیر ل*ب نامم رو تکرار کرد، روی پرچسب کوچکی نوشت و روی لوله کوچک و درب داری چسباند.
آن لوله را به دستم داد و به آن اتاق در سفید اشاره کرد.
لوله را دردست فشرد ( فشردم ) و آرام آرام به اتاق نزدیک شدم.


{ رمان در سطح خوبی قرار دارد؛‌ ولی نکته‌ای که وجود دارد،‌ در خصوص توصیفات مکان است.‌ اینکه تنها نویسنده به مقدار شلوغی و یا خلوتی اشاراتی انجام بدهند کافی نیست و بلکه باید به یک‌سری نکاتی همچون رنگ میز منشی و اینکه آیا رنگی در آن دخیل بوده است یا خیر،‌ مردمانی که در آنجا بودند خونسرد بودند یا مضطرب "توصیف حالت چهره در اینجا، در اصل کمک به توصیف احساسات نیز است.‌" اینکه آگرین از اطرافش چه احساسی را دریافت می‌کند می‌تواند به توصیفات مکان و احساسات کمک کند.‌ لذا به این نکته مهم نویسنده گرامی باید توجه داشته باشند.‌ }
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا