تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نقد همراه نقد همراه رمان آگرین | منتقد HILDA

  • شروع کننده موضوع شکارچی
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 2,445
  • پاسخ ها 39
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
" به نام یزدان"


پست #52

نویسنده:‌ فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ SANDRIN


دری که نیمه باز بود را تا آخر باز کردم و وارد اتاق شدم.
به پرستاری که داخل بود سلام کردم و روی یکی از آن دو صندلی قرمز رنگ نشستم.
پرستار با قیافه‌ای کاملا عادی از میزی که رویش پر بود از لوله‌های کوچک خون، فاصله گرفت و به سمتم آمد.
آب دهانم را قورت دادم و به کفش‌های خاکی‌ام نگاه کردم.
خانم پرستار بندی را به بازویم وصل کرد و گفت:
-‌ دختر خانم دستت رو مشت کن.
به حرفش گوش کردم و دستم را مشت کردم.
چند لحظه به دستم نگاهی کرد و گفت:
- رگ دستت خیلی باریکه دختر.
اهومی زیر ل*ب گفتم و رویم را به طرفی دیگر کردم.
نفس‌های عمیقی می‌کشیدم تا بر ترسم غلبه کنم اما وقتی سوزن داخل دستم فرو رفت (،) آهی ناخوداگاه از زبانم خارج شد و لبم را به دندان کشیدم.
-‌ نترس عزیزم. ترس نداره که!
چشمانم را بسته و دعا می‌کردم که هیلی ( خیلی ) زود تمام شود.
با فشار پنبه روی دستم متوجه شدم که کار پرستار تمام شده.
دستم را روی پنبه گذاشته و فشار دادم.
از جایم که بلند شدم چشمانم سیاهی رفت و باعث شد که دوباره روی صندلی بنشینم.
پرستار نگاهی به من کرد و شکلاتی را از ظرف جلویش در آورد ( فعل در آورد مناسب این جمله نیست و بهتر است که از فعل "گرفت" یا "برداشت" استفاده شود. ) و به سمتم گرفت.
- بیا عزیزم اینو بخور حالت بهتر میشه.
ممنونمی زیر ل*ب گفتم و شکلات را در دهانم گذاشتم.
شیرینی انرژی کمی بهم
ملحق کرد و باعق ( باعث) شد که اینبار ( این بار ) چشمانم سیاهی نرود.
دوباره تشکری از پرستار کردم و از اتاق بیرون آمدم.
معصومه و علی که داشتند باهم حرف می‌زدند با دیدنم صحبتشان را قطع کردند.
علی رو به من کرد و گفت:
-‌ تموم شد؟
سرم را به معنای تایید تکان دادم.
علی به میز منشی نگاه کرد ( در اینجا یا نقطه باید به کار رود یا حرف ربط "و" ) آرام گفت:
-‌خیلی خب، من برم بپرسم کی جواب آزمایش میاد.
سرم را تکان دادم و چادر را در مشتم گرفتم.
روی صندلی نشستم و منتظر علی ماندم.
صدای علی به گوشم می‌رسید که داشت با منشی صحبت می‌کرد اما آنقدر در فکر (و) خیال خود بودم که توجه‌ای به حرف ‌های آنها نکردم.
علی با صورتی سرخ و عصبانی به سمت‌ما ( سمت ما) آمد و گفت:
-‌ بلند شید بریم. فردا جواب آزمایش رو می‌دن.
من و معصومه بدون هیچ حرفی ازجایمان بلند شدیم و به دنبال علی راه افتادیم.


{ این پست از محتوای خوبی برخوردار بود و ایرادی در آن دیده نمی‌شود.‌ تنها ابهامی که برای مخاطب ایجاد شده است،‌ خشم نابهنگام شخصیت علی است. چه اتفاقی افتاده است که باعث شده علی اینگونه خشمگین شود و با صورتی سرخ به سمت آگرین و معصومه برود؟‌ امید است که در پست بعد، این دلیل ذکر شود و اِلاغیر نکته‌ای دیگر وجود ندارد. }
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
"به نام یزدان"


پست #53

نويسنده: فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ SANDRIN

علی سرش را پایین انداخته بود و به زمین و زمان لعنت می‌فرستاد.
-‌ لعنت بهشون بیاد که آدمو اینقدر اذیت ( اینقدر اذیت) می‌کنن.
معصومه با چشمانی درشت شده لبش را گاز گرفت و گفت:
-‌ علی مگه چی شده؟
علی نگاهی خصمانه به ساختمان پشتش کرد و گفت:
-‌ لعنتی‌ها یه کاری می‌کنن که باید برای مریضی ۳۰۰بار بیای و بری. آخه دکتره‌ی... زود کار آدم رو راه بنداز دیگه!
معصومه دیگر هیچی نگفت و در سکوت به غر‌غرهای علی گوش می‌داد.
چقدر این اخلاق‌های علی اعصاب خردکن بود!
کاش پدر و مادرمان بالا‌سرم بود ( بودند) تا اینقدر برای بی‌کس بودنم حرص نمی‌خورد و هم علی [ دیگر نیازی نیست که اسم علی برده شود.‌ مخاطب می‌داند که محوریت کل جمله، در را*بطه با علی است.‌ منتهی برای اینکه در وهله‌ی اول مشخص شود که چه کسی نباید حرص بخورد،‌ در همان ابتدای جمله نام برده شود که این شخص "علی" است که نباید حرص بخورد و دو نفر دیگر وبال گردنش هستند. ] برای اینکه دو نفر را وبال گردنش دارد.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم که به این‌چیزها فکر نکنم.
این تلخی‌ها از اول جزو سناریو‌های زندگی‌ام بوده.
خدا را شکر که علی باز هم دست‌ اندازی ناجور رد کرد وگرنه تا فردا که باز من را به درمانگاه می‌آورد حرف می‌زد.
اما این دست‌انداز شروع دشنام‌های جدیدی به کسانی دیگر شد.
کاش علی یاد می‌گرفت سر هر چیز کوچکی، زمان و زمان ( در اصل "زمین و زمان" در اینجا درست‌تر و بهتر است. ) را دشنام ندهد. [ در اینجا شخصیت‌پردازی علی تا حدودی صورت گرفته است و مخاطب از چندین پست قبل متوجه شده بود که علی شخصی تقریباً بد دهان و غرغرو است. منتهی کمی بهتر می‌شود که حال یا از طریق دیالوگ‌ها و مونولوگ‌ها " به صورت مستقیم یا غیرمستقیم" شخصیت‌پردازی آگرین نیز صورت بگیرد.‌ زیرا که مخاطب در اواسط رمان است و نیاز دارد تا با شخصیت آگرین بیشتر آشنا شود.‌ تا به اینجای کار تنها با درون‌گرا بودند او آشنا شده است. ]
***
لقمه‌های کوچک پنیر را در دهانم گذاشتم و آرام می‌جوید. ( می‌جویدم )
این اولین بار بود که بدون حالت تهوع می‌توانستم چیزی از گلویم پایین بفرستم.
گویی حرف معصومه درست در آمده بود و من با دیدم ( دیدن ) مطب و دکتر حالم سر جایش آمده بود.
دلوان با چشمانی براق و خوشحال به من خیره شده بود.
لبخندی کوچک به روی او پاشیدم و لقمه دیگری از پنیر و گردو برای خود آماده کردم.
-‌ خدا رو شکر انگار خوب شدی آبجی! دکتر نگفت چرا اینجوری شده بودی؟
سرم بالا انداختم و موهای فر و وز وزی‌ام را از جلوی چشمم کنار زدم.
-‌ نه باید امروز برم ببینم چم بوده. هنوزم بعضی از دردا رو دارم هنوز. ( تکرار دو بار از کلمه‌ی "هنوز" باعث نازیبایی جمله شده است و بهتر آن است که یک‌بار از کلمه‌ی "هنوز" در این جمله به کار رود. )
دلوان آهانی گفت و به گل‌های قالی لحظه‌ای خیره شد.
-‌ انشالا که چیزی نیست آبجی! اصلاً نگران نشو.
سرم را تکان دادم و پیش‌دستی خالی را از روی سفره کنار زدم‌.
آمدم که سفره جمع کنم دلوان نگذاشت و با اخم به من گفت بنشینم.
من نیز از خدا خواسته به پشتی قرمز و طرحدار تکیه دادم و پایم دراز کردم.


{ این پست از محتوای خوبی برخوردار بود. ‌‌سیر در حد تعادل قرار دارد و منتهی نکته‌ای که خیلی مهم است.‌ مرتبط با نگارش کلمات است. هنگامی فعل نامناسب و نادرست در جمله‌ای به کار رود،‌ در آن صورت علاوه بر اینکه باعث می‌شود بر نثر رمان آسیب جدی وارد شود،‌ موجب ناخوانایی رمان می‌شود؛ که در نهایت مخاطب نمی‌تواند درست جمله را بخواند و متاسفانه دیگر رمان/داستان را ادامه نمی‌دهد. همچنین باعث آسیب به بافت و زاویه‌دید رمان نیز می‌شود.
لذا،‌ فراتر از پردازشات به قوائد اساسی و اصلی، لازمه‌ی کافه نویسندگان/داستان خوب،‌ نگاشتن خوب کلمات و جملات است. امید است در ادامه‌ی رمان،‌ این نکته‌ی حیاتی رعایت شود. }
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
"به نام یزدان"


پست #54

نویسنده:‌ فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ SANDRIN


روسری مشکی رنگی که کنار بالشت افتاده بود را برداشتم و خود را با آن باد زدم.
باد کولر نیز کفاف نمی‌داد.
چند دقیقه خود را باد زدم و بعد روسری را روی زمین گذاشت ( گذاشتم ) و استراحتی به دستم دادم.
ناگهان صدای بلند و نازک معصومه را شنیدم.
-‌ آگرین آماده شو، علی اومد.
صدایم را بلند کردم و از داخل خانه گفتم:
-‌‌ باشه، من آمادم.
و روسری مشکی را از کنار برداشتم و با آن موهای فر و وزوزی‌ام را پوشاندم.
دستم را بر روی زانویم گذاشتم و ازجا بلند شدم.
دلوان با چشمان درشتش نظاره‌گرم شد و لبخندی کوچکی بر لبانش نشاند.
-‌ آبجی چادر نمی‌خوای؟
سرم را به معنای مخاعفل ( مخالفت ) تکان دادم و گفتم:
-‌ ول کن چادر رو! هوا گرمه می‌پزم توش.
دلوان باشه‌ای گفت و مشغول جارو دستی کردن شد.
معصومه در خانه را باز کرد و قامتش نمایان شد.
رو به من کرد و تند تند گفت:
- آماده‌ای؟ زود باش علی کار داره‌ها.
سرم را تکان دادم و دستی به لباس بیرونی‌ مشکی‌ام کشیدم.
معصومه رو به دلوان کرد و گفت:
-‌ مواظب اردلان باش دلوان. یه وقت نزدیک گاز نشه بچم.
دلوان باشه‌ای گفت و دوباره مشغول کارش شد.
نفس عمیقی کشیدم و با قدم‌های آرام به سمت معصومه رفتم.
معصومه چادر مشکی ساده‌ی گلدارش را بر سر گذاشت و کنار هم از خانه خارج شدیم.
علی کنار حوض کوچک حیاط نشسته بود و آب بر سر و صورتش می‌ریخت.
با شنیدن صدای قدم‌هایمان دست از شستن صورتش برداشت و با صورتی خیس نگاهمان کرد.
-‌ بریم؟
من و معصومه سرهایمان تکان دادیم.
علی با دستش آب صورتش را گرفت و با چهره‌ای نمناک از جا بلند شد.
معصومه گوشه‌ای از چادرش را به سمت علی گرفت و گفت:
-‌ بیا با چادرم صورتت رو خشک کن.
علی مخالفت کرد و گفت:
-‌ لازم نیست؛ اینجوری یکم خنک می‌شم.
معصومه باشه‌ای گفت و چادر را بر سرش مرتب کرد.
هر سه نفر به سمت در سفید و زنگ زده‌ی حیاط به راه افتادیم.
از حیاط خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم. [ در اینجا نویسنده گرامی می‌توانند از م قطعیت استفاده کنند و به فضاسازی بپردازند.‌ کوچه یا خیابانی که آنها وارد شدند،‌ چجور بود؟‌ پهن بود یا باریک؟ درخت داشت یا به صورت خاکی بود؟ و...‌ از این قبیل توصیفات فضاسازی و مکان لازمه‌ی کافه نویسندگان است. ]


{ این پست از محتوای خوبی برخوردار بود و تنها کمی باید روی توصیفات احساسات و مکان،‌ نویسنده گرامی پردازشات لازمه را انجام بدهد. }


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
"به نام یزدان"


پست #55

نویسنده:‌ فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ SANDRIN


سوار ماشین شدیم و علی با دو تا استارت ماشین را روشن کرد و به آرامی از کوچه‌های خاکی روستا بیرون آمد. ( در این بخش،‌ بیش از اندازه از کلمه‌ی "و" استفاده شده و بهتر آن است که پس از فعل "روشن کرد" نقطه گذاشته شود. )
تنها جایی که آسفالت شده بود تک خیابان اصلی روستا بود و کسی هم نبود که پیگیر این چیزها شود.
۴۰ دقیقه تا شهر فاصله بود و در تمام این جاده فقط خار، خاشاک و در فصل‌هایی هم اسپند دیده می‌شد. [ نکته‌ای که وجود دارد، آن است که توصیفات پشت سر یکدیگر این گونه گفته نشود.‌ اینکه نویسنده توصیفاتی مثل فضاسازی در این بخش را به کار برده‌اند بسیار پسندیده است؛‌ ولی مهم این است که این توصیفات در جریان داستان/رمان گفته شود.‌ برای مثال "چشمان مضطربم را برگردانم و به تابلویی که چهل کیلومتری شهر "حتی اینجا نویسنده گرامی می‌توانند بیشتر به مخاطب اطلاعات دهند و نام شهر را نیز ذکر کنند." را نشان می‌داد،‌ کوتاه نگاه کردم.‌ تابلو از جلوی دیدگانم که عبور کرد، به خار و خاشاک‌هایی که به صورت نمادین آن بیابان را زینت می‌داد خیره شدم... "اینجا نویسنده گرامی حتی می‌توانند بخشی کوتاه از توصیفات احساسات شخصیت‌ آگرین نسبت به خار و خاشاک و یا آن بیابان را نیز توصیف کنند." بدین گونه باید توصیفات و اطلاعات را به مخاطب منتقل کرد. "
البته در مناطق بالاتر که نزدیک کوه‌ها بودند می‌شد سرسبزی بی‌نظیری دید. [ توصیف فضاسازی به خوبی صورت گرفته است. ]
سرم را به بالشتک صندلی تکیه دادم و به سقف چرمی و سیاه شده‌ی ماشین خیره شدم.
در دل نذر و نیاز می‌کردم که مشکل خاصی نداشته باشم.
البته که دوست‌‌ داشتم خیلی زود به نزد آیاز بشتابم ( در اینجا یا باید نقطه کاما "؛" گذاشته شود یا حرف ربط "و" باید گذاشته شود. ) اما من قول داده بودم.
قولی به دلوان! دلوان جز من کسی را نداشت.
البته دو برادر داشت که هر کدام (به) فکر زندگی خود بودند و نمی‌شد کینه به دل گرفت.
نمی‌دانم چقدر در فکر بودم اما وقتی به خود آمدم که نزدیک درمانگاه بودیم.
ضربان قلبم بالا رفته و آب دهانم خشک شده بود.
با هر نفسی که می‌کشیدم قلبم خود را به در و دیوار می‌کوبید و دیوانه بازی در می‌آورد.
دلشوره تا بیخ گلویم بالا آمده و آماده‌ی بیرون ریختن از گلویم بود. [ توصیف احساسات به خوبی صورت گرفته است. ]
از ماشین که پیاده شدم باد به من برخورد کرد [ می‌توان در این بخش،‌ برای ملموسی بار احساساتی،‌ از فعل دیگری همچون "نوازش باد" استفاده کرد. ] و باعث شد کمرم که خیس عرق شده بود، خنک شود و برای لحظه از اضطرابم بکاهد.
هر سه نفر وارد حیاط پر از کاج و گل‌های محمدی درمانگاه شدیم.
از راه آسفالت شده‌ی باریک حیاط گذشتیم.
علی رو به من کرد و گفت:
-‌ من میرم نوبت بگیرم. تو (و) معصوم برین جواب آزمایش رو بگیرید.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- من خودم میرم. لازم نیست معصومه بیاد.
معصومه با بی‌خیالی کیفش را روی شانه‌اش جا به جا کرد و گفت: [ توصیف حالت فراموش نشود. ]
-‌ باشه برو. بالاخره باید این چیز‌ها رو یاد بگیری.
علی و معصومه به ساختمان سیمانی درمانگاه رفتتند و من نیز راهم را کج کردم و به ساختمان آزمایشگاه که چند متر آن‌طرف‌تر بود رفتم.
در شیشه‌ای ساختمان را باز کردم و وارد سالن شدم.
باز هم مثل دیروز آزمایشگاه خلوت بود و جز دو نفر در آنجا نبود.


{ این پست از محتوای فضاسازی،‌ توصیفات مکان و احساسات خوبی برخوردار بود. تنها کمی باید بر روی علائم نگارشی و حرف‌های ربط و مکان دقیق آنان،‌ دقت شود. }
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
" به نام او "


پست #56

نویسنده:‌ فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ SANDRIN

سالن در سکوت خاصی فرو رفته (بود) و هر قدم که بر می‌داشتم ( این بخش جمله،‌ نیازمند "،" است. ) صدایش به گوشم می‌رسید.
نزدیک میز قهوه‌ای سالن شدم و به خانم عینکی که پشت میز نشسته بود نگاه کردم.
گویا این خانم جای آن زن زیبا را گرفته بود.
صدایم (را) در گلو صاف کردم و ببخشیدی به زبان آوردم.
خانم عینکی سرش را بالا آورد و لبخندی کوچک (کوچکی) بر روی ل*ب‌های پهنش نشاند. با صدایی نازک و پر از لهجه گفت:
-‌ جانم بفرمایید.
دستم را مشت کرده و پوست لبم را کندم.
با صدایی آرام گفتم:
-‌ خسته نباشید،اومدم جواب آزمایشم رو بگیرم.
خانم منشی دستی به عینکش زد و چشمان درشتش را ریز کرد.
-‌ اسمتون؟
به پاکت‌هایب که‌روی میز بود خیره شدم و زیر ل*ب اسمم را به زبان آوردم.
منشی سرش را تکان داد و مشغول پیدا شدن جواب آزمایشم شد.
با اضطراب دست را روی میز تکیه دادم و با انگشتانم رویش ضرب گرفتم. [ نویسنده گرامی احساسات شخصیت آگرین را به صورت غیرمستقیم،‌ به خوبی نمایش داده‌اند. مخاطب از این ضرب دست گرفتن،‌ می‌تواند متوجه‌ی این احساس اضطراب درون شخصیت آگرین شود.‌ ]
بعد از چند ضربه منشی نگاهی ریزی به من کرد و گفت:
-‌ عزیزم، لطفاً نزن رو میز. چرا اینقدر استرس داری؟
لبخندی کج و کوله به ل*ب نشاندم و سراسیمه دستم را از روی میز برداشتم.
بعد از اینکه چند‌تا برگه را جابه جا کرد، برگه جواب آزمایشم را به طرفم گرفت.
با دستان لرزانم برگه را گرفتم و با چشمانی که دو دو می‌زد به آن خیره شدم. از متن‌هایی که روی برگه بود چیزی سر در نمی‌آوردم.
سرم را بالا گرفتم که از منشی بپرسم که صدایی در سالن پیچید. ( در این جمله دو بار از کلمه‌ی "که" استفاده شده است و بهتر آن است که ترکیب جمله بدین صورت باشد "سرم را بالا گرفته و تا خواستم از او سوال کنم،‌ صدای "اینجا حتی نویسنده گرامی می‌توانند مخاطب زن یا مرد بودند شخصیت را نیز مشخص کنند." در آن سکوت سالن پیچید." )
- خانم میرابی (،) یه لحظه بیا.
و منشی از جایش بلند شد و صدای من در نطفه خفه شد.
پوفی کشیدم و از میز فاصله گرفتم.
حوصله نداشتم که منتظر بمانم و جواب آزمایش را بپرسم.
با قدم‌هایی تند از سالن خارج شدم.
از حیاط سرسبز و بزرگ گذشتم و خود را به ساختمان سیمان سفید درمانگاه رساندم.
سالن درمانگاه مانند دیروز شلوغ بود و همه صندلی‌ها اشغال شده بود.
صدای سرفه‌ی دو نفر به گوش می‌رسید و بقیه افراد با قیافه‌هایی زرد و زار در نوبت بودند. [ فضاسازی در اینجا به خوبی صورت گرفته است. ]
استرس همچون سیلی بر تنم تازیانه می‌زد و می‌خواست که مرا غرق کند، الحق که توانست.
با بدنی لرزان خود را به معصومه و علی که کنار در اتاق دکتر ایستاده بودند رفتم.


{ در این پست نویسنده گرامی به توصیفات فضاسازی و احساسات،‌ به خوبی پرداخته است و نکته‌ای مثبت نیز که وجود دارد،‌ بر می‌گردد به یک ویژگی کوتاه ماندگاری شخصیت آگرین؛ آن نیز کندن پوست ل*ب در هنگام تشویش و نگرانی است.‌ نویسنده گرامی به خوبی توانسته‌اند این ماندگاری هر چند کوته را،‌ در ذهن مخاطب جای بگذارند. }
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
" به نام یزدان "

پست #57

نویسنده: فاطمه عطایی "Emerald "
منتقد: SANDRIN

علی با سر به دو خانم و یک آقا اشاره کرد و گفت:
-‌ بعد این سه تا نوبت ماست.
سرم را تکان دادم و با انگشتانم بازی کردم.
معصومه خود را به من نزدیک‌تر کرد و با صدای آرام پرسید.
-‌ جواب آزمایشت چی بود؟ نگفت برای چی این‌جوری شدی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-‌ نه، هیچی نگفت. باید دکتر ببینه.
معصومه قسمتی از چادرش را روی صورتش کشید و زیر ل*ب گفت:
-‌ یعنی از مسئول آزمایشگاه نپرسیدی؟ تو دیگه چقدر زرنگی!
چشمانم را در حدقه چرخاندم و نفس عمیقی کشیدم.
آخر این معصومه دهان من را به روی خود باز می‌کند. ( جمله مناسب در این بخش مناسب نیست. بهتر آن است که همان به صورت ساده یعنی "دهان من را باز می‌کرد" استفاده کنند.)
بدون هیچ حرفی به دیوار تکیه دادم و با پاهایم روی زمین ضرب گرفتم.
هر از چندگاهی به اطراف نگاهی می‌انداختم و دوباره به نقطه‌ای خیره می‌ماندم.
بعد از یک ربع، مردی که قبل از من در نوبت بود از اتاق دکتر بیرون آمد.
نوبت من شده بود.
تکیه‌ام را از دیوار گرفتم و آب دهانم را قورت دادم.
سعی کردم که با قامتی صاف وارد اتاق شوم اما این قامت صاف نیز لرزش‌هایی داشت.
معصومه و علی همان‌جا ایستادن و من به تنهایی وارد اتاق دکتر شدم.
در را به آرامی بستم و به خانم دکتر که پشت میز نشسته بود سلامی کردم.
خانم دکتر دستی موهای طلایی رنگ شده‌اش کشید و با لبخند جواب سلامم را داد.
روی صندلی چرمی رنگ و رو رفته نشستم و برگه آزمایش را روی میز دکتر گذاشتم. [ توصیفات این بخش درمورد مکان و ظواهر، به خوبی صورت گرفته است. ]
-‌ خب عزیزم مشکلت چیه؟
با سرفه‌ای کوچک گلویم را باز کردم و شروع به شرح دادن حال و احوالم کردم.
دکتر با دقت به صحبت‌هایم گوش می‌داد و در بعضی اوقات سوالاتی می‌پرسید.
بعد از اینکه حرف‌هایم تمام شد دکتر دستش را به سمت برگه دراز کرد.
جواب آزمایش را جلوی چشمانش گرفت و با دقت به آن‌خیره شد.
بعد از چند لحظه، دکتر با چشمان ریز شده نگاهم کردم. (کرد)
لبم را به دندان کشیدم و ناخن‌های را در کف دستم‌فرو کردم.
دکتر خودکاری در دست گرفت و چرخاند.
-‌گفتی ازدواج نکردی دخترم؟
آرام سرم را به معنای《بله》 تکان دادم.
برگه را روی میز گذاشت و دستش را روی میز مشت کرد.
-‌‌ را*بطه‌ی جنسی چطور؟ داشتی؟
سرم را به سرعت بالا آوردم و در چشم‌های مشکی رنگ دکتر زل زدم.
یعنی چه؟ برای چه دکتر همچین سوالاتی را ازمن می‌کرد؟
دستانم را روی دسته‌ی صندلی مشت کردم و آب دهانم را به زور از گلوی خشک شده‌ام بیرون فرستادم.
با یاد آوری آن خانه‌ی زیبا و کاهلی و مردی که دنیایم بود، اشک در چشمانم جمع شد.
قطره‌ای اشک ناغافل از چشمان (چشمانم) سر خورد و راهش را بر روی‌ گونه‌هایم پیدا کرد.
سریع دستم را روی گونه‌ام کشیدم و اشکم را پاک کردم.
با صدای دکتر به خود آمدم.
-‌‌ دخترم اصلاً نترس. می‌تونی به من اعتماد کنی.
چشم‌ از چشمان نگران دکتر گرفتم و به لباس مشکی‌ام خیره شدم.
-‌ ب... بله، یکبار داشتم.



{ این پست از محتوای خوبی برخوردار بود و ایراداتی در آن دیده نمی‌شد. }
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
"به نام یزدان"


پست #58

نویسنده:‌ فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ SANDRIN



دکتر گوشه‌ای لبش را به دندان کشید و سرش را تکان داد.
دوباره به برگه دستش نگاه انداخت و بعد مستقیم در چشمانم خیره شد. [ توصیف حالات به خوبی صورت گرفته است. ]
-‌‌ خب عزیزم طبق گفته‌های خودت و جواب آزمایش... بارداری!
خون در رگ‌های منجمد شد و به یکباره حس کردم که قلبم کار نمی‌کند.
یعنی چه؟ این زنک حتماً دارد شوخی می‌کند.
لبخندی کج و معوج بر لبانم نشاند (نشاندم) و با اضطراب پاهایم را تکان دادم.
-‌‌ یعنی... یعنی چی خانم دکتر؟ خوب نگاه کنید شاید... شاید اشتباه کردین.
خانم دکتر سرش را تکان داد و با اطمینان گفت:
-‌‌ نه عزیزم هیچ اشتباهی در کار نیست. هم جواب آزمایشت اینه و هم بدنت داره این علامت‌ها رو نشون میده.
حرف‌های دکتر در سرم اکو وار تکرار می‌شد و گویا اتاق دور سرم می‌چرخید.
دسته‌ی‌ صندلی را محکم در دست گرفته و می‌فشردم.
نه، این ممکن نیست. اصلاً مگر می‌شود؟
ل*ب باز کردم تا هر چه از دهانم در می‌آید به آن زنیکه‌ که هیچ چیزسرش ( هیچ‌چیز سرش ) نمی‌شد ( نمی‌شود فعل مناسب این جمله است. ) ، بگویم و اما با حرفی که زد همه‌ی حرف‌ها و فحاشی‌هایم در گلویم خفه شد.
-‌ جنینت الان دوماهشه، بهتره هر چه زودتر به فکر گرفتن عروسی باشی.
آب‌دهانم را به زور از گلوی ملتهبم به پایین فرستادم.
دوماه؟ ( دو ماه؟ )
دست لرزانم را روی شکمم گذاشتم و لمسش کردم.
قطره‌ای اشک از چشمانم فرو ریخت.
دقیقاًبه آن روز زیبا فکر کردم.
آن روزی که اکنون این جنین حاصلش بود، دقیقاً دو ماه پیش!
لبخندی تلخ از به یاد آوردن آن روز بر لبانم نشست و تمام صحنه ها در عرض چند ثانیه از جلوی چشمانم گذشت.
دکتر که آن لبخند تلخ را جور دیگری تعبیر کرده بود، لبخندی زد و هنگامی که داشت روی برگه چیزی می‌نوشت گفت:
-‌ خب مامان کوچولو، این داروهارو برات می‌نویسم تا زیاد حالت تهوع نداشته باشی. البته بعدا باید یه وقت برای ماما بگیری.
با حالتی گنگ سرم را تکان دادم و برگه‌‌ی داروهایم را از دست خانم دکتر گرفتم.
این خانم دکتر هم عجب دل خوشی داشت.
با این اتفاق معلوم نبود زنده می‌مانم یانه ( یا نه ) بعد او برای خودش دارو می‌نوشت.
با بدنی کرخت از جا بلند شدم و بدون هیچ حرفی به طرف دری که معلوم نبود در پشتش چه چیزی منتظرم خواهد بود، رفتم .

{ توصیف حالات در این پست به خوبی بود،‌ ولیک توقع می‌رفت توصیفات احساسات قوی‌تری در این بخش صورت بگیرد.‌ در اینجا، مخاطب و نیز شخصیت رمان با یک اتفاق ناگوار رو به رو می‌شود و بهتر آن است که توصیف حسی مثل ترس،‌ وحشت و نگرانی بیشتر توصیف شود.‌
اعلام شدن ناگهانی بارداری شخصیت آگرین،‌ باعث شده است که رمان در دیدگاه مخاطب کمی باورپذیری خود را از دست بدهد.‌ زیرا که چنین اتفاقاتی،‌ نیاز به پردازشات ماقبل خبر بیشتری دارد. بهتر آن است که نویسنده گرامی بر روی این اتفاق رمان آگرین،‌ کار کنند.}
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
"به نام یزدان"


پست #59

نویسنده:‌ فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ SANDRIN


دستگیره‌ی در را ( در را ) به آرامی پایین کشیدم و در را باز کردم. ( دو بار از کلمه‌ی "در" استفاده شده و بهتر آن است که از تکرار کلمات در جمله جلوگیری شود.‌ بنابراین کلمه‌ی "درِ" دوم برای زیبایی جمله باید حذف شود. )
با دیدن قامت پهن [ صفت "پهن" در اینجا کمی باعث نازیبایی جمله شده و بهتر آن است که از صفاتی مثل " با دیدن قامت بلند بالای علی..." یا " با دیدن هیبت عظیم علی..." استفاده شود. ] علی و معصومه‌ [ نویسنده گرامی می‌توانند در این قسمت،‌ از یک صفت توصیف حالت چهره‌‌ای برای معصومه استفاده کند.‌ برای مثال می‌توانند از جمله‌ی "...و معصومه‌ای که با کنجکاوی نگاهم می‌کرد..." استفاده کنند. ] آب دهانم را به زور قورت دادم.
صدای ضربان قلبم آنقدر بلند بود که در گوشم‌های می‌پیچید!
با بدنی لرزان از چارچوب در بیرون آمدم و به صورت هر دوی‌ آنها خیره شدم.
علی ابروهایش را بالا انداخت و منتظر نگاهم کرد.
دست لرزانم را پشتم قایم کرده و زبانم را روی ل*ب‌های ترک خورده‌ام کشیدم.
هر چقدر تلاش کردم که دروغی چیزی بگویم، هیچ چیز از دهانم بیرون نیامد.
با صدای منشی که می‌گفت《نفر بعدی》رشته‌ی سوال‌های ناگفتی ( در اینجا کلمه‌ی "ناگفتنی" درست است و بهتر است که توصیف شود این سوالات ناگفتنی در ذهن شخصیت آگرین بوده است،‌ تا ابهامی برای مخاطب بوجود نیاید. ) پاره شد. [ در اینجا نویسنده گرامی می‌توانستند از توصیفات درونی بیشتر استفاده کنند. مثل جملات "احساس می‌کردم خون در تنم یخ زده است" ، " ذهنم قفل شده بود و هیچ‌گونه نمی‌توانستم زبان لم*س شده‌ام را،‌ برای ساختن دروغی به حرکت در بیاورم." و... می‌توانند برای برجسته‌‌‌سازی احساسات و عواطف ژرف شخصیت آگرین،‌ بیشتر از توصیفات احساسی به کار ببرند. ]
علی نگاهی به منشی انداخت و گفت:
-‌ من یه لحظه برم داخل ببینم مرض خواهرم چیه؟ آخه لال شده هیچی نمیگه.
منشی نگاهی به من انداخت و سری تکان داد.
ناگهان سطلی پر از آب یخ بر روی سرم ریخته شد.
از چارچوب در فاصله گرفتم و علی وارد اتاق شد.
نیم نگاهی به معصومه که حواسش جای دیگری بود انداختم.
تمام توانم را روی پاهایم ریختم و به سمت در ورودی دویدم.
همه‌ی افراد حاضر با تعجب نگاهم می‌کردند اما من هیچ چیز برایم مهم نبود.
فقط می‌خواستم نجات پیدا کنم.
بی توجه به صدا زدن‌های معصومه از سالن بیرون آمدم و خود به در حیاط درمانگاه رساندم.
سراسیمه به اطراف نگاه می‌کردم و نمی‌دانستم از کجا بروم.
قلبم خود را به دیواره‌ی سی*نه‌ام می‌کوبید و صدای کر کنده‌اش در گوشم می‌پیچید.
-‌‌ خدایا خودت کمکم... .
با صدای فریاد علی، گویا لحظه‌ای جهان ایستاد.
قلبی که تند تند می‌تپید ( در اینجا باید کاما "،" به کار رود. ) برای لحظه‌ای از تپش افتاد.
سرم را به کندی برگرداندم و به پشت سرم نگاهی انداختم.
علی در چند متری‌ام با صورتی بر افروخته می‌دوید.
چرا همه چیز اینقدر تند پیش رفته بود. [ سیر در این بخش تند پیش رفته است و باعث شده است که به رمان صدمه وارد شود.‌ بهتر آن است که با توصیف جزئیات فرار کردن شخصیت آگرین،‌ همچنین توصیفات احساسات وحشت آگرین و چهره‌ی برافروخته شخصیت علی،‌ می‌توان در جهت کاهش سیر تند استفاده کرد.]



{ این پست از محتوای خوبی برقرار بود،‌ منتهی تنها مشکل اساسی موجود در این بخش سیر تند آن است که بهتر است اصلاح شود. }
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
"به نام یزدان"


پست #60

نویسنده:‌ فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد:‌ SANDRIN


اشک‌‌هایم نیز با یکدیگر مسابقه گذاشته بودند و تند تند از هم دیگر می‌گذشتند.
هر چند لحظه سرم را برمی‌گرداندم و به علی که به دنبالم می‌دوید و فحش‌های رکیکی که ( که در اینجا حرف اضافی است و باید حذف شود.) می‌داد، نگاه می‌کردم.
-‌وایسا توله سگ. بهت میگم وایسا!
جیغی کشیدم و به پاهایم سرعت بخشیدم.
کسانی که در حیاط درمانگاه بودند فقط به ما نگاه می‌کردند و ما برایشان مانند فیلم سینمایی زنده بودیم.
نگاهم به در خروجی و نرده‌ای درمانگاه بود که در چند متری‌ام بود ( در اینجا باید نقطه کاما "؛" گذاشته شود.) اما هر چه می‌دویدم انگار این راه کش می‌آمد.
پهلوی سمت راستم برای لحظه‌ای تیر کشید و نفس برای لحظه‌ای سیاه شد. ( در اینجا دو بار از کلمه‌ی "لحظه‌ای استفاده شده است و بهتر آن است که نویسنده گرامی یکی از آنان را حذف کند. )
دستم را روی پهلوی دردناکم گذاشتم و به زور نفس عمیقی کشیدم.
از سرعت پاهایم کاسته شده بود ( در این بخش باید حرف اضافه "و" برای مرتبط کردن دو جمله استفاده شود. ) دیگر نمی‌توانستم به تندی قبل بدوم.
نگاهی ناامید به در خروجی و نرده‌ای حیاط انداختم و بعد به علی که با دیدن ضعف من جان گرفته بود، خیره شدم.
آب دهانم را به زور از گلوی خشکیده‌ام قورت دادم و فشار محکمی به پهلویم وارد کردم.
علی هر لحظه به من نزدیک تر می‌شد و من نیرویم از لحظه‌ی قبل کاسته‌تر. [ توصیفات احساسات و حالت در این بخش ملموس است. ]
تنها امیدم به تماشاچیانی بود که فقط نظاره‌گر بودند و هیچ‌کار نمی‌کردند، فقط همین! ( دو بار از کلمه‌ی "فقط" و " بود" استفاده شده است. بهتر آن است که نویسنده گرامی ترکیبات این جمله را ویرایش کنند.‌ برای مثال " امیدم به تماشاچیانی بود که تنها نگاهم می‌کردند و از این جهنم خودساخته،‌ مرا ذره‌ای یاری نمی‌رساندند." )
صدای علی هر ثانیه به من نزدیک‌تر می‌شد و نفس کشیدن را برایم سخت‌تر می‌کرد.
خداوندا خودت به من کمک کن!
با احساس درد و سوزشی در ناحیه پسِ سرم برای چند لحظه هوش از سرم پرید و دنیا در برابر دیدگانم سیاه شد.
پاهایم سست شدند و با زانو بر زمین افتادم.
صداهای اطرافم همچون همهمه‌ای مبهم به گوشم می‌رسید و دیدگانم همه چیز را محو می‌دیدند.
ناحیه پسِ سرم هر لحظه دردش بیشتر می‌شد و جانم را می‌گرفت.
همان‌طور که دستم را روی سرم گذاشته بودم به عقب برگشتم و به علی که انگار دوتا شده بود نگاه کردم.
قطره‌ای اشک از چشمم فرو ریخت.
دیگر همه چیز تمام شده بود و هیچ امیدی باقی نمانده بود. ( دو را از کلمه‌ی "بود" استفاده شده و بهتر آن است که یکی از آنان حذف شود.)


{ این پست از محتوای احساسی و حالت خوبی برخوردار بود و وضعیت سیر در حالت خوبی است. منتهی نویسنده گرامی باید نکات املایی و نگارشی خود را رعایت و ویرایش کنند.‌ لذا مخاطب در حین خواندن نمیتواند از رمان لذ*ت ببرد.‌ }
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
" به نام یزدان "

پست #61

نویسنده:‌ فاطمه عطایی " Emerald"
منتقد:‌ SANDRIN



با ضربه‌ای به شانه‌هایم به پشت بر روی آسفالت افتادم و درد بدی در ناحیه ک*مر و دستانم حس کردم.
فریادی از روی درد، از گلویم خارج شد و لبم را به دندان کشیدم.
علی با صورتی بر افروخته پایش را بالا آورد تا ضربه‌ای به من وارد کند که من با هزار زحمت توانستم جا خالی بدهم.
-‌ می‌کشمت دختره‌ی کثیف، می‌کمشت آشغال!
جیغی کشیدم و عقب عقب روی زمین خود را سر ‌دادم.
-‌ علی... تو رو خدا، تو... توضیح می‌دم.
علی پایش را دوباره بالا آورد و محکم بر روی ران پایم زد.
درد لحظه‌ای تمام وجودم را گرفت و پایم را برای چند لحظه فلج کرد. [ توصیفات حالات و ظواهر به خوبی ملموس است.]
فریادی از روی‌ درد سر دادم و با دستانم به پایم چسبیدم. [ برای ملموسی بیشتر احساسات می‌توان کمی بیشتر احساسات را در این بخش شرح داد. ]
علی فرصت را غنمیت شمرد و رویم خم شد.
دست بر روی سرم گذاشت و به یکباره موهایم را از روی روسری کشید و من را از جا بلند کرد.
سوزش سر ( سرم) آنقدر زیاد بود درد پایم را فراموش کردم و دستانم را دور دستان گره‌ی خورده‌ی علی حلقه کردم.
-‌آیی، ولم کن علی... ولم کن. تورو خدا.
اما علی گویا که خون جلوی چشمانش را گرفته بود محکم‌تر موهایم را کشید و یک دور من را با آن‌پاهای کوفته دور خود چرخاند و آخر سر مرا به جلو هل داد و من را به زمین انداخت. ( در این جمله بیش از اندازه کلمه‌ی "و" استفاده شده است و بهتر است که این یک جمله به دو یا سه جمله تقسیم شود؛‌ و یا مابین آن از نقطه کاما "؛" استفاده شود. )
با چشمانی که دو دو می‌زد اطرافم نگاه کردم.
چرا کسی به کمکم نمی‌آمد؟ مگر نمی‌دیدند که دارم جان می‌دهم؟
علی دستانم ( دستانش ) را دور گلویم حلقه کرد و این حلقه را هر لحظه تنگ‌تر‌ (و)تنگ‌تر از قبل می‌کرد.
راه نفسم بسته شده و دنیا در برابر دیدگانم سیاه رنگ شد.
فقط در این سیاهی چهره‌ی علی می‌دیدم که حرف‌هایی را زمزمه می‌کرد.
با تمام زوری ( که ) داشتم به دستان علی چنگ می‌کشیدم تا شاید این حلقه‌ی مرگ از دور گلویم کنده شود اما زورم آنقدری نبود.
هر لحظه به مرگ نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
آخر رمق از دستانم افتاد و نفس‌های آخر را می‌کشیدم.
با ته مانده‌ی نفس‌هایم 《یا الله》 زمزمه کردم.
دیگر همه چیز که داشت پیش چشمانم سیاه می‌شد و تصویر علی را هم کمرنگ می‌دیدم که ناگهان حلقه‌ی دستان علی بر روی گردنم برداشته شد و هوا به یکباره وارد منی که نیمه جان بودم، شد. ( در اینجا کاما "،" باید حذف شود تا جمله ترکیب بهتری پیدا کند. )



{ این پست نیز از محتوای خوبی برخوردار بود و ایرادی در آن دیده نمی‌شود.}
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا