- Jul
- 3,528
- 676
- 158
" به نام یزدان"
پست #52
نویسنده: فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد: SANDRIN
پست #52
نویسنده: فاطمه عطایی "Emerald"
منتقد: SANDRIN
دری که نیمه باز بود را تا آخر باز کردم و وارد اتاق شدم.
به پرستاری که داخل بود سلام کردم و روی یکی از آن دو صندلی قرمز رنگ نشستم.
پرستار با قیافهای کاملا عادی از میزی که رویش پر بود از لولههای کوچک خون، فاصله گرفت و به سمتم آمد.
آب دهانم را قورت دادم و به کفشهای خاکیام نگاه کردم.
خانم پرستار بندی را به بازویم وصل کرد و گفت:
- دختر خانم دستت رو مشت کن.
به حرفش گوش کردم و دستم را مشت کردم.
چند لحظه به دستم نگاهی کرد و گفت:
- رگ دستت خیلی باریکه دختر.
اهومی زیر ل*ب گفتم و رویم را به طرفی دیگر کردم.
نفسهای عمیقی میکشیدم تا بر ترسم غلبه کنم اما وقتی سوزن داخل دستم فرو رفت (،) آهی ناخوداگاه از زبانم خارج شد و لبم را به دندان کشیدم.
- نترس عزیزم. ترس نداره که!
چشمانم را بسته و دعا میکردم که هیلی ( خیلی ) زود تمام شود.
با فشار پنبه روی دستم متوجه شدم که کار پرستار تمام شده.
دستم را روی پنبه گذاشته و فشار دادم.
از جایم که بلند شدم چشمانم سیاهی رفت و باعث شد که دوباره روی صندلی بنشینم.
پرستار نگاهی به من کرد و شکلاتی را از ظرف جلویش در آورد ( فعل در آورد مناسب این جمله نیست و بهتر است که از فعل "گرفت" یا "برداشت" استفاده شود. ) و به سمتم گرفت.
- بیا عزیزم اینو بخور حالت بهتر میشه.
ممنونمی زیر ل*ب گفتم و شکلات را در دهانم گذاشتم.
شیرینی انرژی کمی بهم
ملحق کرد و باعق ( باعث) شد که اینبار ( این بار ) چشمانم سیاهی نرود.
دوباره تشکری از پرستار کردم و از اتاق بیرون آمدم.
معصومه و علی که داشتند باهم حرف میزدند با دیدنم صحبتشان را قطع کردند.
علی رو به من کرد و گفت:
- تموم شد؟
سرم را به معنای تایید تکان دادم.
علی به میز منشی نگاه کرد ( در اینجا یا نقطه باید به کار رود یا حرف ربط "و" ) آرام گفت:
-خیلی خب، من برم بپرسم کی جواب آزمایش میاد.
سرم را تکان دادم و چادر را در مشتم گرفتم.
روی صندلی نشستم و منتظر علی ماندم.
صدای علی به گوشم میرسید که داشت با منشی صحبت میکرد اما آنقدر در فکر (و) خیال خود بودم که توجهای به حرف های آنها نکردم.
علی با صورتی سرخ و عصبانی به سمتما ( سمت ما) آمد و گفت:
- بلند شید بریم. فردا جواب آزمایش رو میدن.
من و معصومه بدون هیچ حرفی ازجایمان بلند شدیم و به دنبال علی راه افتادیم.
{ این پست از محتوای خوبی برخوردار بود و ایرادی در آن دیده نمیشود. تنها ابهامی که برای مخاطب ایجاد شده است، خشم نابهنگام شخصیت علی است. چه اتفاقی افتاده است که باعث شده علی اینگونه خشمگین شود و با صورتی سرخ به سمت آگرین و معصومه برود؟ امید است که در پست بعد، این دلیل ذکر شود و اِلاغیر نکتهای دیگر وجود ندارد. }
به پرستاری که داخل بود سلام کردم و روی یکی از آن دو صندلی قرمز رنگ نشستم.
پرستار با قیافهای کاملا عادی از میزی که رویش پر بود از لولههای کوچک خون، فاصله گرفت و به سمتم آمد.
آب دهانم را قورت دادم و به کفشهای خاکیام نگاه کردم.
خانم پرستار بندی را به بازویم وصل کرد و گفت:
- دختر خانم دستت رو مشت کن.
به حرفش گوش کردم و دستم را مشت کردم.
چند لحظه به دستم نگاهی کرد و گفت:
- رگ دستت خیلی باریکه دختر.
اهومی زیر ل*ب گفتم و رویم را به طرفی دیگر کردم.
نفسهای عمیقی میکشیدم تا بر ترسم غلبه کنم اما وقتی سوزن داخل دستم فرو رفت (،) آهی ناخوداگاه از زبانم خارج شد و لبم را به دندان کشیدم.
- نترس عزیزم. ترس نداره که!
چشمانم را بسته و دعا میکردم که هیلی ( خیلی ) زود تمام شود.
با فشار پنبه روی دستم متوجه شدم که کار پرستار تمام شده.
دستم را روی پنبه گذاشته و فشار دادم.
از جایم که بلند شدم چشمانم سیاهی رفت و باعث شد که دوباره روی صندلی بنشینم.
پرستار نگاهی به من کرد و شکلاتی را از ظرف جلویش در آورد ( فعل در آورد مناسب این جمله نیست و بهتر است که از فعل "گرفت" یا "برداشت" استفاده شود. ) و به سمتم گرفت.
- بیا عزیزم اینو بخور حالت بهتر میشه.
ممنونمی زیر ل*ب گفتم و شکلات را در دهانم گذاشتم.
شیرینی انرژی کمی بهم
ملحق کرد و باعق ( باعث) شد که اینبار ( این بار ) چشمانم سیاهی نرود.
دوباره تشکری از پرستار کردم و از اتاق بیرون آمدم.
معصومه و علی که داشتند باهم حرف میزدند با دیدنم صحبتشان را قطع کردند.
علی رو به من کرد و گفت:
- تموم شد؟
سرم را به معنای تایید تکان دادم.
علی به میز منشی نگاه کرد ( در اینجا یا نقطه باید به کار رود یا حرف ربط "و" ) آرام گفت:
-خیلی خب، من برم بپرسم کی جواب آزمایش میاد.
سرم را تکان دادم و چادر را در مشتم گرفتم.
روی صندلی نشستم و منتظر علی ماندم.
صدای علی به گوشم میرسید که داشت با منشی صحبت میکرد اما آنقدر در فکر (و) خیال خود بودم که توجهای به حرف های آنها نکردم.
علی با صورتی سرخ و عصبانی به سمتما ( سمت ما) آمد و گفت:
- بلند شید بریم. فردا جواب آزمایش رو میدن.
من و معصومه بدون هیچ حرفی ازجایمان بلند شدیم و به دنبال علی راه افتادیم.
{ این پست از محتوای خوبی برخوردار بود و ایرادی در آن دیده نمیشود. تنها ابهامی که برای مخاطب ایجاد شده است، خشم نابهنگام شخصیت علی است. چه اتفاقی افتاده است که باعث شده علی اینگونه خشمگین شود و با صورتی سرخ به سمت آگرین و معصومه برود؟ امید است که در پست بعد، این دلیل ذکر شود و اِلاغیر نکتهای دیگر وجود ندارد. }
آخرین ویرایش توسط مدیر: