تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

نقد همراه نقد همراه رمان خاطرات فرشته مرگ | منتقد RIWAN

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,053
3,774
148
18
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم
65957_36b261020a4d392d31790cf747718fa2.png

با عرض درود و وقت بخیری خدمت نویسنده ارجمند
اثر شما طبق چهارچوب و اصول نقد همراه پارت‌به‌پارت نقد می‌شود و پست‌های نقد توسط شخص منتقد در همین تاپیک ارسال می‌شود.

پیش از شروع نقد خواهش‌مندیم تاپیک قوانین نقد همراه را مطالعه کنید؛
?قوانین نقد همراه

برای پیشگیری از هرگونه اسپم و ... درصورت بروز هرگونه پرسش، سوال خود را در گپ اختصاصی منتقد خود یا تاپیک زیر مطرح کنید؛
?تاپیک پرسش و پاسخ تالار نقد

درصورتی تمایل به پیشنهاد و انتقاد از روند نقد خود و تالار نقد در تاپیک زیر مطرح کنید؛

?تاپیک انتقادات و پیشنهادات تالار نقد

به امید موفقیت روز افزون شما
مدیریت تالار نقد
@شکارچی
 
آخرین ویرایش:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,053
3,774
148
18
بسم‌تعالی
82784_cecf84d248e43a33470fe01d7e6178dc.png

عنوان رمان: خاطرات فرشته مرگ
نویسنده: سارا عسکریان
ژانر: تخیلی، فانتزی، معمایی
خلاصه:
سرگذشت فرشته‌ای که تقریباً همه با او آشنایی دارند؛ فرشته مرگ، نماد صبر و بردباری! او که همواره درحال انجام وظیفه است و کارش برایش اولویت دارد، با گرفتن تصمیمی ناگهانی چرخه‌ی زندگی‌اش را تغییر داده و ناخواسته باعث بر هم خور‌دن تعادل دو دنیا می‌شود... .
برای مطالعه رمان کلیک کنید!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
3,719
2,015
193
نقد ده پست اول
با سلام خدمت نویسنده عزیز?
شروع رمان کمی با دیگر شروع‌ها متفاوت بود، شروعی دلنشین و انگیزشی که کمتر نویسنده‌ای از آن استفاده می‌کند، در شروع ما شاهد توضیح دادن شخصیت اول رمان در مورد خودش هستیم، این معرفی بسیار عالی جلو رفت و سیر متعادلی را در پیش گرفت.
جذب مخاطب بسیاری را مشاهده می‌کنیم چرا که با نوشتن توضیحات انگیزشی ولی در آن حال، کمی معمایی و گیج کننده خواننده می‌خواهد که ببیند در ادامه چه اتفاقی می‌افتد، شروع در اوج بود چرا که هیجان بسیاری را به خواننده وارد می‌کرد.
میانه اثر هم زیبایی خاص خودش رو دارا بود، کلیشه‌ای نبود و اوج و هیجان بسیاری به خواننده وارد می‌کرد، داستان‌ها و روندی که نویسنده برای میانه اثر به کار گرفته بود بسیار زیبا و عالی بود، نویسنده خیلی خوب مشکلات زندگی انسان‌ها را نشان داده بود.
سبک نگارش رمان لحن محاوره بود که این عالی است، چرا که چون شخصیت اول رمان (عزرائیل انجل آف داث) هم لحن محاوره دارد، با خواننده بسیار عالی ارتباط برقرار می‌کند.
زاویه دید تا پارت دهم اول شخص بود، نویسنده روایت رمان را از زبان کارکتر با ضمیر (من) بیان کرده بود و با توجه به این زاویه دید هم اول شخص می‌باشد.
و اینکه زاویه دید چرخشی نبود و بسیار مناسب بود.
در را*بطه با دیالوگ‌ها و مونولوگ‌ها همه چی عالی در کنار هم چیده شده بود.
باور پذیری عالی بود، اندازه دیالوگ‌ها کمتر از مونولوگ‌ها بود و اینکه همه‌ی آن‌ها با رمان همخوانی داشتند‌
شخصیت پردازی و فضا سازی نقطه عطف رمان بودند، نویسنده در فضاسازی و شخصیت پردازی قلم بسیار قوی دارد جوری که خواننده را به حیرت وا می‌دارد.
شخصیت پردازی در دسته‌ی نمادین قرار می‌گیرد چرا که ما می‌بینیم شخصیت اول داستان در تمام طول رمان می‌خواهد به ما درس بده، از زندگی، دنیا، بدی‌ها و دروغ‌هایی که می‌گوییم و همچنین شاهد فکر باز کارکتر نیز هستیم‌.
پیرنگ رمان عالی بود، ساختمان بندی هیچ مشکلی نداشت، معلوم است که نویسنده طبق یک هدف خاص رمان را پیش می‌برد.
ایراد نگارشی و نیم فاصله و درست نویسی به طور کل رعایت شده بود.
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته
کاربر انجمن
Jun
3,719
2,015
193
موقعیتش رو پیدا کردم؛ لس آنجلس! از اروپا باید می‌رفتم آمریکا! بال‌هام رو باز کردم و نسیمی توی حیاط خونه‌ی آگنس خدابیامرز پیچید.(خدا بیامرز درسته، با فاصله) مثل همیشه سریع پرواز کردم و بعد از چند ثانیه بر فراز آسمون لس آنجلس بودم.
مکان دقیق فوتی جدید رو روی مچ‌بند جستجو کردم، یه برج در ناحیه شمالی شهر! از خیابون‌ها و برج‌های سر به فلک کشیده رد شدم و به جایی که می‌خواستم رسیدم.
یه برج چند طبقه بود و از ساختمون‌های اطرافش کوچک‌تر بود. متشکل از آجر و سرامیک، کانال‌های کولر و لوله‌های بخاری! نزدیک‌تر که شدم متوجه انسانی شدم که لبه‌ی دیوار ایستاده بود و انگار قصد پریدن داشت.
نوع مرگ مشخص شد؛ خودکشی! با این‌همه تجربه باید زودتر از این‌ها می‌فهمیدم.
روی سقف فرود اومدم و بال‌هام رو بستم، چشم دوختم به اون انسان؛ یه دختر تقریباً هفده، هجده ساله، با سر و وضع آشفته و موهای مشکی که باد مدام اون‌ها رو به هم می‌ریخت. سویشرت مشکی رنگی رو از طریق آستین دور کمرش بسته بود و اون هم بخاطر باد توی هوا شناور بود.
آروم و بی‌صدا جلو رفتم و پشت سرش ایستادم. داشت گریه می‌کرد و زیر ل*ب یه چیزهایی بلغور می‌کرد.
قدمی به جلو برداشتم و گفتم:
- شب خوبی برای پرواز کردنه، مگه نه؟
برگشت و با چشم‌های آبی و خیس از اشکش نگاهم کرد. همین! فقط نگاه کرد. یکی از خصوصیات خوب غربی‌ها اینه که مثل شرقی‌ها جوگیر نیستن. حتی با دیدن یه فرشته اون‌جور که باید و شاید هیجان‌زده نمی‌شن، اگه بشن هم زود هیجانشون از بین میره. سرد و خشک و بی‌تفاوت، این خصوصیات هیجان معارفه رو کم می‌کنه.
جلوتر رفتم و مثل خودش لبه‌ی دیوار ایستادم و دوباره گفتم:
- پرواز بلدی؟ اگه سقوط کنی چیزی جز کتلت انسانی ازت باقی نمی‌مونه!
با ابروهای گره‌خورده نگاهم کرد. بینی و لب‌هاش بخاطر گریه متورم بودن. با صدای ضعیفی لب زد:
- از این‌جا برو.
"آه" کشیدم و حقیقت رو گفتم:
- باور کن خودم هم نمی‌خوام این‌جا باشم. همش تقصیر توئه، خارج از نوبت می‌خوای بمیری!
گیج نگاهم کرد که بال‌هام رو بیرون کشیدم و پریدم و بعد، مقابلش بودم! من توی هوا و اون ایستاده روی برج، من با پوزخند و اون با دهنی که از فرط تعجب باز مونده بود. دست‌هام رو مثل بال‌هام از دو طرف باز کردم و گفتم:
- فرشته مرگ در خدمت شماست! می‌دونی چیه؟ یاد اون فیلم افتادم، اسمش چی بود؟ آها، ویرانگر در خدمت شماست!

دستش رو بالا آورد و به طرفم گرفت. مشتاق نگاهش کردم که پرسید:
- فرشته مرگ؟!
-‌ آره! از شدت هیجان به وجد اومدی، مگه نه؟
-‌ راستش فکر نمی‌کردم فرشته مرگ دختر باشه!
چقدر به این مسئله گیر میدن! چشم‌هام رو توی کاسه چرخوندم که دوباره پرسید:
- اهل مدیترانه هستی؟
بخاطر برنزی پوستم می‌گفت. پوستم تیره‌ست، موهام خرمایی و چشم و ابرو مشکی هم هستم! قبلاً هم یکی ازم پرسیده بود اهل آفریقای جنوبی هستم یا نه! بینی تقریباً پهنی دارم، صورتم هم کشیده‌ست، برای همین چهره‌ام مثل افراد نواحی مدیترانه و آفریقا به نظر می‌رسه.
سری به طرفین تکون دادم و گفتم:
- من اهل شهر نقره‌ای هستم، مطمئن باش قرار نیست همشهری از آب در بیایم!
موهاش رو که مدام جلوی چشمش رو می‌گرفت، کنار زد و گفت:
- خوشحالم که دختری، دلم نمی‌خواست توسط یه چهره‌‌ی ترسناک از دنیا برم.
باز سر تکون دادم و بعد دست به سی*نه پرسیدم:
- خب، حالا بگو ببینم برای چی می‌خوای خودکشی کنی؟
انگار تازه یادش افتاد که می‌خواست چیکار کنه، دوباره اشک‌هاش پایین غلطیدن و با بغض ل*ب زد:
- می‌خوام از این زندگی سگی راحت بشم.
این‌جوری نمی‌شد. انسان‌ها رو جون به جون هم بکنی نمی‌تونن چیزی رو واضح توضیح بدن. پرونده‌اش رو ظاهر کردم و بلند خوندم:
- نام، ریچل مورگان(Rachel Morgan)، هجده ساله! نام پدر، آلن(Allen)! پدرت مواد فروشه، مادرت توی خونه تیمی زندگی می‌کنه. اوه! واقعاً بهت حق میدم که بخوای خودت رو بکشی!
خم شد و از توی جیب سویشرتش چندتا پاکت کوچک کو*ائین بیرون آورد. با بغض همه رو پرت کرد پایین و گفت:
- لعنت بهش! من رو همیشه مجبور می‌کنه براش مواد بفروشم.
-‌ منظورت پدرته؟
سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو به آسمونِ سیاه دوخت:
-‌ من همیشه براش حکم یه فروشنده رو دارم، همین و بس! مادرم هم من رو ول کرد. توی این دنیا فقط یه نفر برام مونده بود که اون هم دیگه من رو نمی‌خواد.
-‌ این آخری کیه دیگه؟
قبل از این‌که جواب بده، دری که گوشه‌ی دیواره قرار داشت و برای رفت و آمد روی پشت بوم بود، با شدت باز شد و پسری ازش بیرون اومد:
- ریچل! از اون‌جا بیا پایین!
ریچل متعجب فریاد زد:
- بنجامین(Benjamin)!
نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- این کیه؟ همونی که دیگه تو رو نمی‌خواد؟ بنجامین! اسم یکی از برادرزاده‌هام همین بود.
ریچل اصلاً جوابی نداد و فقط به بنجامین چشم دوخت. از این‌که نادیده گرفت بشم متنفرم!
پسره‌ی مسخره با اون تیپ خز و خیل جلو اومد و دست‌هاش رو به سمت ریچل دراز کرد:
- خواهش می‌کنم بیا پایین! به فکر من هم باش بیبی (Baby).
ریچل یهو وحشی شد و داد زد:
- کی بهت گفت من این‌جام؟ تیفانی(Tiffany)؟
-‌ آره، عصبانی نباش! من خودم اصرار کردم تا بهم بگه.
ریچل شروع به گله و شکایت کرد و من از فرصت استفاده کردم و به پرونده‌ی بنجامین نگاهی انداختم. قسمتی از حرف‌های ریچل رو متوجه شدم که داشت می‌گفت:
- دیگه فایده‌ای نداره، اون اومده تا من رو ببره.
بنجامین متعجب پرسید:
- کی؟
-‌ عزرائیل!
گلویی صاف کردم و به ریچل گفتم:
- اون من رو نمی‌بینه.
گیج به طرفم برگشت و پرسید:
- چی؟ چرا؟
-‌ چون تا خودم نخوام کسی نمی‌تونه من رو ببینه.
صدای بنجامین بلند شد:
- دست بردار ریچل، بیا پایین! من رو ببین، ببین چقدر دوستت دارم! خواهش می‌کنم باهام این کار رو نکن!
پرونده‌ی بنجامین رو تکونی دادم و گفتم:
- دروغ میگه، توی پرونده‌اش قید شده که تو رو فقط بخاطر مواد می‌خواد!
ریچل چنان فریاد زد "چی" که تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود سقوط کنم! رو به بنجامین ادامه داد:
- تو فقط بخاطر این‌که مواد مفتی گیرت بیاد من رو می‌خواستی؟ خیلی عو*ضی هستی!
برگشت طرف من و آماده پریدن شد. حالا بنجامین بود که داد زد "چی" و ادامه داد:
- ریچل این حرف‌ها چیه؟! من واقعاً عاشق تو هستم و خب، مواد هم یکی از دلایل عشقم بود.
جیغ ریچل بلند شد:
- خفه شو بن! خسته شدم، دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. دنیا با من خیلی بد تا کرد. همه من رو نادیده می‌گیرن، همه با احساساتم بازی می‌کنن. این حق من نبود! بذار این بدبختی رو تموم کنم.
نگاهم رو به افق دوختم و فیلسوفانه گفتم:
- ولی این تازه شروع بدبختیه!
نگاه ریچل به طرفم برگشت، چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم:
- هان؟ بد میگم؟ ما که نمی‌دونیم قراره بری جهنم یا بهشت!
بنجامین با لحنی سرشار از التماس گفت:
- خواهش می‌کنم ریچل، من خیلی دوستت دارم! بهم برگرد، یه فرصت بهم بده تا جبران کنم. با مرگ تو من نابود میشم ریچل.
یاد اون تیکه از آهنگی افتادم که می‌گفت: "سکوت قلبت رو بشکن و برگرد، نذار این فاصله بیشتر از این شه"

ریچل به من نگاه کرد، انگار منتظر راهنمایی بود. پرسید:
- چیکار کنم؟
شونه بالا انداختم و گفتم:
- تصمیم با توئه؛ می‌تونی بپری و بمیری یا این‌که به این پسر فرصت جبران بدی.
از گوشه چشم به بنجامین نگاه کردم و ادامه دادم:
- همه لیاقت یه فرصت دوباره رو دارن، فقط نمی‌دونن چطور باید ازش استفاده کنن! اگه می‌تونی باز بهش اعتماد کنی، باید خودت بهش حالی کنی که چطور با فرصتی که بهش دادی خودش رو بهت ثابت کنه.
صدای بنجامین بلند شد، صدایی که آمیخته به بغض بود:
- ریچل خواهش می‌کنم! ما می‌تونیم باهم یه زندگی بهتر بسازیم. به دور از پدرت و اون گذشته‌ی تلخ!
ریچل کامل چرخید و پشت به من کرد:
- قول میدی مواد رو هم ترک کنی بن؟
تند تند سر تکون داد و گفت:
- من بخاطر تو از همه‌چیز می‌گذرم ریچل!
ریچل لبخند زد و اشکش چکید. این اشک، اشک شوق بود. این‌همه راه اومدم آمریکا بخاطر آشتی دادن دوتا مرغ عشق فوکولی!
دست‌هام رو توی جیب شلوارم فرو بردم و نگاه آخر رو به اون دوتا مرغ عشق انداختم. ریچل اشک‌هاش رو پس زد و پاش رو بلند کرد تا از لبه پایین بره. با لبخند نظاره‌گر حرکاتش بودم که یهو سکندری خورد و از پشت افتاد!
قبل از این‌که حتی بفهمم چی شده، ریچل توی هوا معلق شد و فریاد بنجامین بلند شد:
- ریچل! نه!
سریع به طرف ریچل پرواز کردم. زمان انگار کند شد، دختر بیچاره با چشم‌های از حدقه بیرون زده و دست‌هایی که به سمت بالا دراز کرده بود، مستقیم داشت به آغو*ش مرگ می‌رفت.
متأسفانه حادثه هیچ‌وقت خبر نمی‌کنه. ریچل بین مرگ و زندگی، زندگی رو انتخاب کرد، ولی مرگ نصیبش شد!
نمی‌تونستم نجاتش بدم، باید به وظیفه‌ام عمل می‌کردم. دستم رو به طرفش دراز کردم و بین زمین و هوا روحش رو بیرون کشیدم.
من و روحش همون بالا موندیم و جسمش سقوط کرد و تبدیل شد به همون که گفتم، یعنی کتلت انسانی!
به قیافه ماتم‌زده روحش نگاه کردم و گفتم:
- خب، به تقدیر اعتقاد داری؟
چیزی نگفت. نگاهم رو ازش گرفتم و به پایین دوختم:
- عجب روزی بود امروز! هر چیزی که توقعش رو نداشتم، اتفاق افتاد.
بعد از این حرف، دفترچه‌ام رو از جیبم بیرون آوردم و مشغول نوشتن قبض شدم، بعد دوباره رو کردم به روح ریچل و گفتم:
- این هم از این! بیا بریم، باید شخصاً تحویلت بدم.
این‌جور موارد رو باید خودم تحویل می‌دادم، چون خارج از نوبت مرده بودن.
لبخند ژکوندی روی لبم نشوندم، دست روح رو گرفتم و باهم راهی آسمون شدیم.
به دفتر دربان بهشت و جهنم رفتیم که از قضا یه اتاقکِ گردالی بود! جلوی اون اتاقک براق که شبیه آبنبات قندی بود ایستادیم. چند تقه به در زدم و منتظر شدم. خیلی زود یه فرشته در رو باز کرد. متعجب نگاهش کردم، این که دربان نبود!
فرشته، مردی با صورت اصلاح شده‌ی الهی و موهای بور و چشم‌های طوسی و شفاف بود. هیکلش هم متوسط بود، نه لاغر و نه چاق! اون هم متعجب به من نگاه می‌کرد. به خودم اومدم و پرسیدم:
- تو کی هستی؟
-‌‌ من دربان جدید هستم!
چشم‌هام در کسری از ثانیه گرد شدن و دوباره پرسیدم:
- چی؟ پس دیوید (David) چی شد؟
کامل از اتاقک بیرون اومد و جلوی ما ایستاد:
- اون دیروز بازنشسته شد. فکر کنم الان رفته هاوایی، خوشگذرونی! حالا چه کمکی از من ساخته‌ست؟
از بُهت خارج شدم. دیوید، دربان بهشت و جهنم، بعد از پنج قرن بازنشسته شد و من هنوز باید در به در دنبال روح مردم از این کشور به اون کشور برم!
نفسم رو "پوف" مانند بیرون دادم و روح ریچل رو جلو فرستادم:
- این رو باید بدی دست نکیر و منکر. قبضش رو هم ثبت کن.
سری تکون داد و به ریچلِ مسکوت نگاه کرد. معمولاً ارواح خیلی پر حرف هستن؛ شاید ریچل بخاطر این‌که هنوز توی شوک مرگش بود، حرفی نمی‌زد.
خلاصه که از دربان جدید خداحافظی کردم و راهی شدم. یادم رفت اسمش رو بپرسم، ولی بعداً فهمیدم اسمش منوچهره! از نوادگان یکی از برادرهام، پدر فرشته و مادر انسان!
ساعت یک بامداد بود و من باید لیست جدید فوتی‌ها رو تحویل می‌گرفتم، بنابراین به سمت بهشت روانه شدم.

ورودی باشکوهِ بهشت، همیشه باعث میشه اول نفسم رو حبس کنم و بعد وارد بشم. بعد از نوای خاص باز شدن در، اولین صدایی که جلب توجه می‌کرد، آهنگ امیدبخشی بود که فرشته‌ها با چنگ طلایی می‌نواختن.
ریه‌هام رو پر از هوای صاف و خوش‌بو کردم و به مسیر سنگ فرش شده نگاه کردم. آخرین‌بار که این‌جا بودم، صد و بیست روز پیش بود! شاید فکر کنین که همین دو ساعت پیش اومده بودم این بالا، ولی زمان این‌جا خیلی کندتر از روی زمین می‌گذره؛ در واقع هر دقیقه روی زمین، یک روز توی بهشت محسوب میشه!
کند بودن زمان ویژگی خوبیه. می‌تونم چند روز توی بهشت بمونم درحالی که فقط چند دقیقه زمین رو ترک کردم. فقط بهشت این‌جوری نیست، جهنم هم همین ویژگی رو داره. با این حساب باید بگم که وای به حال جهنمیان!
از فکر بیرون اومدم و راه افتادم. همون‌طور که به اطراف نگاه می‌کردم و ارواح خوشحال و خندون رو دید می‌زدم، یکی محکم بهم برخورد کرد و باعث شد به عقب متمایل بشم.
با اخم به جلو نگاه کردم تا ببینم کدوم کور مادرزادی بهم برخورد کرد که با خواهر خوشگلم مواجه شدم؛ جوفیل سر به هوا!
پرونده‌هایی که توی دستش بود رو بالا کشید و چندتا برگه از لا به لای دست‌هاش پایین افتاد.
بلند شدم رخ به رخش ایستادم. با چشم‌های گرد سر تا پام رو از نظر گذروند و گفت:
- عزی باز که اومدی این بالا!
مثل خودش چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم:
- نباید می‌اومدم لیست جدید رو بگیرم؟
انگار تازه یادش افتاده باشه سریع سر تکون داد و گفت:
- آها! فکر کردم باز مشکلی پیش اومده.
دست راستم رو توی جیبم فرو بردم و ژست گرفتم:
- مشکل که پیش اومد، منتها خودم حل و فصل کردمش.
-‌ خوبه، خوبه! سراغ اون انسانِ از مرگ برگشته که نرفتی؟
حس کردم عجله داره، ولی با این حال دست از فضولی برنمی‌داشت. چشم‌هام رو ریز کردم و آروم گفتم:
- تو کاری به این کارها نداشته باش خواهر. من می‌دونم دارم چیکار می‌کنم.
گوشه‌های لبش به سمت پایین سوق پیدا کردن. فکر کنم ناراحت شد! با تأسف سر تکون داد و پرونده‌هاش رو بالاتر کشید:
- خیلی‌خب عزی من الان وقت کل‌کل ندارم، ولی باید بعداً راجع بهش حرف بزنیم. یه کمکی بهم می‌کنی؟
با چشم به برگه‌های روی زمین اشاره کرد. "پوف" کشیدم و درحالی که خم می‌شدم تا برگه‌هاش رو جمع کنم، گفتم:
- حالا کجا می‌خوای بری که ان‌قدر عجله داری؟
-‌ اقیانوس آرام! باورت نمیشه عزی، یه کپه زباله وسط دریا رها شده و هیچ‌کس حواسش نیست. گند زده به زیبایی دریا! باید شخصاً برم و به اوضاع سر و سامون بدم.
برای لحظه‌ای جوفیل رو حین جمع‌آوری زباله تصور کردم؛ درحالی که ردای بنفشش توی آب دریا کشیده میشه و حرصش رو درمیاره، به فرشته‌های محافظ دریا غُر می‌زنه و کلی منت سرشون می‌ذاره!
با خنده ایستادم و برگه‌ها رو به دست جوفیل دادم. همزمان گفتم:
- هر کاری سختی‌های خودش رو داره. وقتی برای ناظم جهان بودن داوطلب شدی، باید فکر این‌جاش رو هم می‌کردی.
با نارضایتی سر تکون داد و گفت:
- قرار بود فقط به جهان نظم بدم، نه این‌که زباله جمع کنم! تقصیر انسان‌هاست که ذره‌ای مسئولیت سرشون نمیشه.
اگه ولش می‌کردم تا صبح غرغر می‌کرد، برای همین هم زود سر تکون دادم و گفتم:
- خیلی‌خب من دیرم شد جوفی، لیست جدید کجاست؟
"آه"ای کشید و درحالی که از کنارم می‌گذشت گفت:
- من هم دیرم شد. لیست رو دادم دست منشی. حواست باشه روح یه نفر رو سر موقع نگرفتی، فکر نکن نفهمیدم! یه نفر هم خارج از نوبت مرده، توی لیست مرده‌های امروز واردش کردم. بقیه رو سر موقع بگیر عزی!

"باشه"ای گفتم و به سمت اداره رفتم. وارد که شدم منشی رو ندیدم، اما لیست روی میز بود. اون رو برداشتم و خیلی زود بیرون رفتم.
نباید زیاد وقت تلف می‌کردم، اما صدای خنده‌هایی که از باغ‌های بهشت می‌اومد وسوسه‌ام کرد که یکم بیشتر بمونم.
خیلی غیرارادی از مسیر سنگ فرش خارج شدم و به سمت باغ سرسبز کشیده شدم. بوی میوه‌های م*ست‌کننده مشامم رو نوازش داد. انسان‌ها این‌جا چه کیفی می‌کنن! همه‌اش بخور و بخواب!
باز صدای خنده‌ی روح انسانی اومد و باعث شد به خودم بیام. هنوز زیاد از مسیر اصلی دور نشده بودم. چندبار سرم رو تکون دادم تا بوی میوه بپره. همین که چرخیدم به سمت مسیر، باز به یکی برخورد کردم و این‌بار نقش زمین شدم!
چشم باز کردم و از بین طلق‌های شناور در هوا، کسی رو دیدم که مدت‌ها بود چشمم به جمالش روشن نشده بود؛ یوریل انجل آف ویزدِم (Uriel Angel of wisdom)، فرشته دانایی! برادر کوچک‌ترم هست و به تمام علم‌های جهان هستی آگاهه و ذهن همه‌ی موجودات رو به سمت روشنایی باز می‌کنه و ایده‌های جدید رو در اختیارشون قرار میده.
دیدنش این حوالی زیاد هم دور از انتظار نبود. اداره‌ی "دانای کل" کمی اون‌طرف‌تر از اداره‌ی جوفیل قرار داشت.
نگاهی به سر تا پاش انداختم. همون ردای نخودی رنگ تنش بود، مثل همیشه! اصلاً لباس عوض نمی‌کرد. مثل بقیه فرشته‌ها خوشتیپ نبود و زیر ردا هم پیراهن قهوه‌ای رنگ همیشگی رو پوشیده بود. موهاش رو انگار تازه کوتاه کرده بود و شکر خدا صورتش رو هم اصلاح کرده بود!
با دیدنش همون لحظه فکری به ذهنم خطور کرد؛ یوریل همیشه همه‌چیز رو می‌دونه، پس حتماً می‌تونست بهم در مورد شهاب رادان کمک کنه! مثلاً دلیل این‌که چرا شهاب رادان باید از مرگ برگرده، درحالی که لیاقتش جهنمه!
با خوشحالی به صورت خندونش نگاه کردم. دستش رو جلو آورد و من هم دستش رو گرفتم و بلند شدم. با خنده گفت:
- عزی! چه عجب از این ورا؟ راه گم کردی؟
دستش رو دور گردنم انداخت و خندید. من هم با لبخند گفتم:
- می‌دونی که سرم شلوغه، وقت نمی‌کنم بیام این بالا.
-‌ همون جواب همیشگی!
هردو خنده‌ای کردیم و یوریل نشست روی زمین تا طلق‌هاش رو جمع کنه. اون هم مثل من پرونده‌هایی برای رسیدگی داشت. طلق‌ها عسلی رنگ بودن و ازشون نور بژ رنگی تراوش می‌شد. هرکدوم متعلق به انسانی بودن که نیاز به آگاهی و راهنمایی داشت.
باز دست‌هام رو توی جیبم فرو بردم و ژست گرفتم:
-‌ چه خوب شد که دیدمت یوری!
-‌ چطور؟ دل تنگم بودی؟
خنده‌ای "ها" مانند کردم و جواب دادم:
- دلتنگت که بودم، ولی یه سوالی هم دارم که باید ازت بپرسم.
بالاخره کارش تموم شد و صاف ایستاد. برای این‌که از کارش عقب نیوفته دوشادوش هم به سمت اداره‌اش حرکت کردیم و من سوالم رو پرسیدم:
- به نظرت چرا باید یک گناهکار از مرگ برگرده یوری؟
ابروهاش بالا پرید و گفت:
- اوه! چه بی‌مقدمه! می‌تونم بدونم چی شده که همچین چیزی می‌پرسی؟
خیر سرش فرشته دانایی بود و همه‌چیز رو می‌دونست! خب ظاهراً این‌طور نیست. به ناچار خیلی مختصر براش قضیه شهاب رو توضیح دادم و در آخر پرسیدم:
- به نظرت چرا نشد روحش رو بگیرم یوری؟ آخه چرا اون باید از مرگ برگرده؟
چند لحظه به فکر فرو رفت و بعد با شرمندگی گفت:
- فکر کنم جواب این سوال رو نمی‌دونم عزی!
با شگفتی نگاهش کردم و بلند گفتم:
- برادر تو هیچ‌وقت نمیگی نمی‌دونم!
خنده‌ای کرد و دستی توی موهاش کشید:
-‌ خب فکر کنم این اولین‌باره.
-‌ مگه میشه تو چیزی رو ندونی؟
کلافه شده بود و این از دست‌هاش که مدام بین موهاش می‌رفت مشخص بود:
- خب من در جریان همه‌چیز که نیستم! خدا گاهی کارهایی می‌کنه که فقط خودش ازشون سر درمیاره. لابد توی این قضیه هم یه حکمتی هست.
حالا من هم کلافه بودم:
- آخه چه حکمتی؟
سر جاش ایستاد و رو به روم قرار گرفت:
- این چیزها جزء آگاهی من نیست خواهر. تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که درباره‌اش یه حدس‌هایی بزنم.
نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آروم باشم. توی چشم‌های یوریل زل زدم و گفتم:
- خب تو چه حدسی می‌زنی؟
-‌ حدس خودت چیه؟
از این‌که سوالم رو با سوال، جواب بدن متنفرم! چشم‌هام رو توی کاسه چرخوندم و گفتم:
- من فقط حدس می‌زنم که روحش از دستم در رفته!
-‌ خب واضحه که این‌طور نیست.
-‌ پس تو بگو چه حدسی می‌زنی! خیر سرت فرشته دانایی هستی یوری!
باز به فکر فرو رفت و نگاهش رو به زیر انداخت. اگه فرشته دانایی هم از این قضیه سر در نمی‌آورد، دیگه هیچ‌کس نمی‌تونست بهم کمکی بکنه و زنده موندن شهاب رادان برای همیشه توی ذهنم به صورت معما باقی می‌موند.

بالاخره یوریل سرش رو بلند کرد و با لحن متفکرانه‌ای پرسید:
- گفتی اون انسان خیلی گناهکار بود، آره؟
با سر تأیید کردم که ادامه داد:
- خب شاید خدا بهش یه فرصت دیگه داده عزی؛ یه فرصت برای جبران!
حرفش مسخره بود. آخه چرا باید به یه انسان گناهکار چنین لطفی بکنه؟
یاد حرف خودم افتادم، همونی که به ریچل گفتم! همه لیاقت یه فرصت دوباره رو دارن. پس ممکنه یوریل درست حدس زده باشه و شهاب رادان برای جبران کارهایی که کرده زنده مونده باشه.
اون چیزی که توقع داشتم نشد. ولی بد هم نشد! با لبخند کم‌رنگی به یوریل نگاه کردم و گفتم:
- فکر کنم حق با توئه. آفرین برادر!
با غرور سر تکون داد و بعد از چند لحظه گفت:
- خب پس این مسئله هم حل شد. می‌تونی بری به کارهات برسی.
هنوز لبخند رضایتم عمق پیدا نکرده بود که با فکری ناگهانی روی لبم خشک شد. فکر این‌که حالا شهاب چطور می‌خواد جبران کنه؟ در ثانی، این ما هستیم که می‌دونیم اون برای جبران دوباره زنده شده؛ خودش که نمی‌دونه! وقتی نمی‌دونه چطور قراره کاری از پیش ببره؟
همون حرف خودم شد، فرصت دوباره اون هم درحالی که کسی نمی‌دونه چطور باید ازش استفاده کنه!
قبل از این‌که یوریل راهش رو بکشه و بره گفتم:
- یوری! ما الان فهمیدیم که شهاب برای چی از مرگ برگشته، ولی خودش که نمی‌دونه برای چی! اگه ندونه و گناهانش رو جبران نکنه که دوباره باید بره جهنم. باید باخبرش کنیم!
با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و دست‌هاش رو مقابلم بالا گرفت:
- عزی این دیگه از حیطه اختیارات ما خارجه! خودش باید به این قضیه پی ببره، ما نباید خودمون رو درگیر کنیم.
اخمی کردم و گفتم:
- حالا کی گفت تو خودت رو درگیر کنی؟ این پرونده‌ی منه و خودم حلش می‌کنم.
انگشت اشاره‌اش رو جلوی چشمم تاب داد:
- نه عزرائیل! تو وظیفه‌ی دیگه‌ای داری، نباید خودت رو درگیر این چیزها کنی. تو فرشته وحی نیستی که بری به یکی ابلاغ کنی که گناهانش رو جبران کنه تو فرشته مرگی خواهر!
شونه بالا انداختم و گفتم:
- درسته، ولی من وظیفه دارم که در آخر روح شهاب رادان رو بگیرم. پس باید بهش کمک کنم تا زودتر بره به آغو*ش مرگ!
یوریل با حرص نگاهم کرد. خنده‌ای کردم و پرسیدم:
- چیه؟ باید خوشحال باشی که بعد از هزاران سال دوباره یه نفر قراره قوانین کاری رو نقض کنه!
-‌ نه من بخاطر اشتباهات خواهران و برادرانم خوشحال نمیشم.
با لحن محکمی این رو گفت و بعد آروم‌تر ادامه داد:
- سرت به کار خودت باشه خواهر.
خواست به سمت اداره‌اش بره که زیر ل*ب گفتم:
- جوفیل هم همین رو می‌گفت.
از گوشه چشم نگاهم کرد و بعد سری به تأسف تکون داد. همون‌طور که می‌رفت داد زد:
- یه روز سرت به سنگ می‌خوره. اون روز می‌بینمت خواهر!
این حرفش به مزاجم خوش نیومد، ولی چیزی نگفتم و گذاشتم با افکار باطل خودش خوش باشه. مگه قرار بود چی بشه؟ می‌رفتم و شهاب رادان رو آگاه می‌کردم و بعدش اون سعی می‌کرد آدم خوبی بشه و من هم بعد از چند وقت خیلی راحت روحش رو می‌گرفتم. به همین سادگی!

فصل دوم: "مهمانی چای با عزرائیل"


از وقتی برگشته بودم به زمین فقط منتظر یه فرصت بودم تا برم سراغ شهاب و دلیل زنده موندنش رو بهش بگم.
حوالی ظهر بود که برنامه‌ام رو چک کردم و دیدم که تقریباً تایم کوتاهی کسی تصمیم نداره بمیره! لبخند رضایت‌مندی روی لبم نشست و سریع راهی خونه‌ی شهاب شدم. طبق گفته‌های همسر سابقش، باید همون صبح مرخص می‌شد.
خونه‌اش توی مرکز شهر بود؛ آپارتمان دو طبقه و آجرنما، قدیمی و فکستنی! از اول خیابون تا آخرش آپارتمان‌های بزرگ و مرکز خریدهای آنچنانی بود و خونه‌ی شهاب این وسط زیادی توی ذوق می‌زد.
نامرئی شدم و خیلی شیک و مجلسی درست مقابل خونه‌اش فرود اومدم. از در گذشتم و وارد حیاط کوچکی شدم که هیچ‌چیز خاصی توش وجود نداشت و بعد از اون به طرف پله‌ها رفتم. دو طبقه با پله‌های مجزا از هم جدا می‌شدن. طبقه اول به نظر خالی از سکنه می‌اومد.
به بالای پله‌ها که رسیدم، از پشت در صدای شهاب رو شنیدم که داشت با یه زن بحث می‌کرد. بیشتر که دقت کردم دیدم اون زن همون مهتابه! داشت با صدای نسبتاً بلندی می‌گفت:
- بدبخت تو داشتی می‌مُردی! من اگه دیشب نیومده بودم که الان باید عمو و زن‌عمو جنازه‌ات رو از کف خونه جمع می‌کردن.
شهاب با جدیت گفت:
- دست بردار مهتاب! جونم رو نجات دادی، خیلی‌خب باشه من ازت ممنونم. ان‌قدر منت سرم نذار حداقل!
انگار داشتن دعوا می‌کردن. لبخند عمیقی زدم و از در رد شدم تا همه‌چیز رو به صورت زنده ببینم.
مهتاب دست به ک*مر مقابل میز گردی که کنار دیوارِ آشپزخونه قرار داشت، ایستاده بود و انگشت اشاره‌اش رو به سمت شهاب نشونه گرفته بود:
- خیلی بی‌چشم و رویی! من دارم منت می‌ذارم؟ عوض دستت درد نکنه، این‌جوری بهم میگی؟
شهاب پشت میز نشسته بود و با دست شقیقه‌هاش رو ماساژ می‌داد. نگاهش به فنجون چای روی میز بود و کلافگی از قیافه‌اش مشخص بود. یهو سرش رو بالا آورد تند گفت:
- انگار محض رضای خدا اومده بوده سراغم! تو اگه بخاطر این خونه نبود که می‌رفتی و پشت سرتم نگاه نمی‌کردی!
مهتاب حالا هردو دستش رو به کمرش زده بود:
- فکر کردی من مثل تو بی‌معرفتم که بخاطر طلاق دور کل خانواده رو خط بکشم؟ نه پسرعمو، حتی اگه این خونه رو هم به نامم بزنی باز میام این‌جا و بهت سر می‌زنم. بخاطر یه زندگی شکست خورده که روابط خانوادگی رو نباید به هم زد!
پسرعمو! شهاب و مهتاب پسرعمو، دخترعمو بودن! هر لحظه داستان داشت جالب‌تر می‌شد. به دیوار تکیه زدم و به شهاب نگاه کردم تا عکس‌العملش رو ببینم.
اول آروم بود، ولی بعد یهو خیز برداشت و داد زد:
- دِ آخه درد منم همینه! چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ مهرت رو که تمام و کمال دادم. تا آس و پاسم نکنی ول کن نیستی؟
مهتاب با انگشتش تأکیدی به زمین اشاره کرد و گفت:
- این خونه حق منه! باید بزنی به نامم.
شهاب باز آروم شد و گرفت نشست. کلاً موجی میشه یهو این بشر! با صدای تحلیل رفته‌ای گفت:
- مهتاب الان وقت این بحث‌ها نیست. من دیشب یه دور رفتم اون دنیا و برگشتم. حالم خرابه، درکم کن.
مهتاب بهش پشت کرد و درحالی که به سمت پنجره می‌رفت، گفت:
- چهار سال تموم هی گفتی درکم کن، درکم کن. درکت کردم که به این‌جا رسیدیم! اگه سکوت نکرده بودم، تو با گند کاری‌هات این‌جوری زندگی‌مون رو خر*اب نمی‌کردی.
-‌ نه تو درکم نکردی. اگه کرده بودی می‌فهمیدی چقدر زیر فشارم، چقدر خسته و افسرده‌ام. اگه یه ذره درکم کرده بودی الان وضع‌مون این نبود.
مثل بچه‌ها داشتن تقصیرات رو گردن هم‌دیگه می‌انداختن! حوصله‌ام دیگه داشت سر می‌رفت که شهاب ادامه داد:
- ببین چی به روزم آوردی مهتاب؛ من تا دم مرگ رفتم، عزرائیل رو با چشم خودم دیدم! داغون شدم، مریض شدم، معتاد شدم! اگه کنارم بودی این نمی‌شدم.
مهتاب چند لحظه در سکوت بهش خیره شد، اما یهو مثل شهاب موجی شد و گفت:
- سعی نکن با این حرف‌هات دلم رو به رحم بیاری. من دیگه اون مهتاب سابق نیستم. خوب گوش‌هات رو باز کن ببین چی میگم!
شهاب سر بلند کرد و با غم عمیقی بهش چشم دوخت. مهتاب کیفش رو که روی صندلی بود، برداشت و درحالی که به سمت در می‌اومد گفت:
- میرم، ولی برمی‌گردم! ان‌قدر میام و میرم تا بالاخره حقم رو بگیرم. فکر نکن بذارم قسر در بری پسرعمو جون!
بعد از این حرف، بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید. شهاب بلند شد و تا نزدیکی در اومد تا دنبالش بره، ولی انگار دوباره منصرف شد و همون‌جا ایستاد.
نمی‌دونستم به کدوم باید حق بدم؛ مهتاب که شوهرش با اون پرونده‌ی سیاهش همه‌ی زندگیش رو تباه کرده بود یا شهاب که از همه طرف تحت فشار روحی بود. خب البته به من ربطی نداره. اصلاً به من چه؟ من که فرشته حق و راستی نیستم، فرشته مرگم! الان هم باید کاری رو انجام می‌دادم که مقصودش مرگه.
خودم رو مرئی کردم و به طرف شهاب رفتم:
- غمت رو نبینم رفیق!

نقد ۶ پست
از پارت ۱۰ به بعد ما با شخصیت‌های جدیدی رو به رو شدیم که از این رو به شخصیت پردازی نویسنده برای کارکتر‌ها می‌پردازیم.
همه‌ی شخصیت‌های رمان شخصیت‌های مستقیم و صریح داشتند و همه کم و بیش از یک نوع شخصیت بودند: (شخصیت‌های نوعی) همان‌طور که می‌دانیم شخصیت‌های نوعی شخصیت‌هایی هستند که همیشه یک قشر خاص از جامعه رو نشون می‌دهند؛ با طرز فکر، پوشش، اخلاق و غیره... و با توجه به اینکه شخصیت‌های رمان از فرشته‌های نگهبان، مرگ و غیره الهام گرفته شده و نوشته شده بود شخصیت‌ها نوعی هستند.
از پارت ۱۰ تا به پارت ۱۶ که ما کم و بیش به میانه رمان نزدیک می‌شویم متوجه کلیشه‌ای نبودن ایده و روند داستان می‌شویم و از این رو با خواندن این اوج از داستان و سیر متعادل و اوج رمان خواننده ترغیب به خواندن می‌شود.
نقطه عطف رمان توصیفات بود که به آن‌ها میپردازم:
توصیفات احساسات: احساسات کارکتر‌ها به خوبی نمایان شده بود، برای مثال در پارت ۱۶ که دو شخصیت (شهاب رادان و همسرش مهتاب) با هم به نزاع پرداخته بودند نویسنده خیلی خوب حس شرمساری و خستگی روحی (شهاب رادان را نمایان کرده).
توصیفات حالات کارکتر: نویسنده برای توصیفات حالات کارکتر نهایت خلاقیت را به کار برده ولی جای بیشتری برای توصیفات نیز وجود داشت، برای مثال در پارت ۱۱ و ۱۲ که نویسنده می‌توانست روی حالات دست، پا، و چشم‌های سه کارکتر موجود (عزرائیل، ریچل مورگان، بنجامین) کم کاری کرده بود و بیشتر توصیفات احساسات رو شامل شده بود.
توصیفات زمان: زمان داستان مربوط به سال ۱۳۹۵ می‌شود، نویسنده خیلی خوب توانسته با هوش و خلاقیت این سال‌ها را جوری تداعی کند که مشکلی در زمان و گیج شدن زمان‌ها برای خواننده پیش نیاید.
توصیفات چهره و مکان: توصیفات چهره خوب بود ولی نه به اندازه توصیفات قبلی، نویسنده بیش از اینکه روی توصیفات چهره کار کند روی توصیفات پوشش کار کرده بود، برای مثال پارت ۱۵. توصیفات مکان عالی بود، برای مثال پارت ۱۴ تا ۱۶ رو اگر نگاه کنیم میبینیم که نویسنده چقدر خوب بهشت و جهنم رو توصیف کرده.
کشمکش رمان کشمکش بیرونی انسان با انسان است، چرا که ما شاهد درگیری دو کارکتر (عزرائیل و شهاب رادان هستیم.)
مشکل نگارشی و نیم فاصله دیده نمیشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
227
0
103
| به نام خدا |
نقد پارت ۱۹
چنان از جا پرید که نزدیک بود سرش به سقف برخورد کنه! دست‌هام رو بالا آوردم و گفتم:
- آروم باش بابا!
شوکه بهم نگاه کرد و چندبار پلک زد، بعد آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- تو... تو باز اومدی منو ببری؟
همون‌طور که جلوتر می‌رفتم و خونه رو با نگاهم وجب می‌کردم (،) گفتم:
نیازی نیست هر بار گفتن را تصریح کنید. دو مورد اول حتی بدون تصریح هم به خاطر محتوا و فردی که پیش از بیان دیالوگ توصیف می‌شده، مشخص است گوینده کیست.
- نه، مگه من بیکارم؟
به کنار میز رسیدم و بهش تکیه زدم. دست به سی*نه به شهاب زل زدم و با لبخند کجی پرسیدم:
- ببینم این مهتاب خانوم می‌خواد خونه‌ات رو ازت بگیره، آره؟
سوالم رو با سوال جواب داد:
با خواندن دیالوگ، خود خواننده متوجه می‌شود شهاب سوال را سوال جواب داده است؛ با این حال جایش هست به توصیف حالات شهاب بپردازید.
- تو از کی اومدی این‌جا؟ همه‌ی حرف‌های ما رو شنیدی؟
منم بدون جواب دادن بهش، یه سوال دیگه پرسیدم:
- بهش بدهکاری یا داره ازت اخاذی می‌کنه؟ شاید هم می‌خواد هرجور شده دار و ندارت رو بالا بکشه. (؛ . دو جمله به هم مربوط هستند) از قیافه‌اش معلومه یه زن حریص و طمع‌کاره.
دست‌هاش رو توی جیب گرمکنش برد و هم‌زمان گفت:
- تو از کی تا حالا قیافه‌شناس شدی؟
تکیه‌ام رو از میز گرفتم و غریدم:
- خودت از کی تا حالا ان‌قدر پررو شدی؟ به عزرائیل طعنه می‌زنی نکبت؟
همین که خواست دهن باز کنه، صدای زنگ در اومد. متعجب به طرف آیفون برگشت و جوری که انگار با خودش حرف می‌زنه گفت:
- مهتاب برگشت؟
به طرف آیفون رفت و بدون فهمیدن این‌که کی پشت دره، دکمه رو زد. برگشت طرفم و گفت:
- تو قایم شو تا...
من خودم رو زمانی که صدای زنگ در بلند شد نامرئی کرده بودم. شهاب با حیرت به جای خالیم نگاه می‌کرد، درحالی که من هنوز هم اون‌جا بودم. یکی از مزایای نامرئی شدن اینه که می‌تونی طرف مقابل رو حسابی اسکل کنی.
این‌جا به نوعی خواننده مخاطب قرار گرفته و زاویه‌ی دید از اول شخص به دوم شخص پرش داشته.
می‌تونم طرف مقابل رو حسابی اسکل کنم، جلوه‌ی مناسب‌تر و بهتری دارد.

توی دلم خندیدم و دوباره به میز تکیه زدم. شهاب هنوز داشت دنبال من می‌گشت که در ورودی باز شد و یکی با سرعت وارد شد. مهتاب نبود؛ یه دختر دیگه بود. شلخته بود و موهاش از اطراف روسری بیرون زده بود. چشم‌های سبز رنگی داشت، درست مثل شهاب. پیشونی بلندی هم داشت و صورتش هم خوش‌فرم بود.
ابروهای شهاب از فرط تعجب بالا رفتن، با صدای تحلیل رفته‌ای گفت:
-‌ ستاره!
-‌ وای داداش! سلام دورت بگردم. چه بلایی سر خودت آوردی داداش؟
اوه (، _ شبه جمله است) این خواهر شهابه! کیفش رو انداخت روی زمین و به سمت شهاب خیز برداشت. شهاب جاخالی داد و با صدای بلندی گفت:
- ستاره نزدیک من نشو، همه‌ی بدنم درد می‌کنه!
ستاره یکی زد توی سر خودش و با غصه‌ای که توی چهره‌اش مشهود بود گفت:
- الهی بمیرم برات! تو که هنوز بدن درد داری، چرا مرخص شدی از بیمارستان؟
-‌ کی به تو گفت که من بیمارستانم؟
ستاره همون‌طور که سعی می‌کرد از چهره شهاب میزان وخامت حالش رو بفهمه، گفت:
- کی به نظرت؟ مهتاب با اون سق سیاهش!
شهاب ل*ب گزید و گفت:
- این‌جوری نگو.
ستاره چشم‌هاش رو چپ کرد و گفت:
- بد میگم مگه؟ همیشه هر اتفاق بدی میوفته این میاد خبر میده دیگه.
بعد با دست موهاش رو پشت گوشش فرستاد و ادای مهتاب رو درآورد:
- دخترعمو بیا ببین داداشت چی به سر خودش آورده! اگه من نرسیده بودم مرده بود.
دست‌هاش رو به کمرش زد و با حرص ادامه داد:
- یه خدایی نکرده هم نمیگه بی‌چشم و رو!
شهاب با خنده‌ای که سعی در کنترلش داشت گفت:
- بسه، کمتر خواهرشوهر بازی دربیار!
ستاره چند قدم جلو اومد و تقریباً نزدیک به من و شهاب ایستاد:
- اولاً که من دیگه خواهرشوهر این نیستم. ثانیاً این یه‌جوری بهم خبر داد که نزدیک بود سکته کنم داداش! اول صبحی دلم هزار راه رفت. می‌خواستم بیام بیمارستان که گفت داری مرخص میشی. حالا چی شده بودی داداش؟
شهاب با تردید پرسید:
- یعنی مهتاب بهت نگفت؟
ستاره پشت چشم نازک کرد و گفت:
این‌جا‌ هم‌گفت لازم نیست. تکرار بیش از حدش به متن آسیب می‌زند.
- مگه گوشه کنایه‌هاش اجازه میده این حرف دیگه‌ای بزنه؟ خودت بگو چی شده بودی الهی فدات بشم!
توی سکوت هردو به هم نگاه می‌کردن؛ ستاره منتظر و شهاب متفکر! شصتم خبردار شد که شهاب می‌خواد یه دروغی سر هم کنه و بگه تا ستاره از اوردوز کردنش باخبر نشه. شاید هم اصلاً ستاره نمی‌دونه که داداشش معتاده!
اگه دروغ می‌گفت، باز پرونده‌اش سنگین‌تر می‌شد. آیا فرشته وظیفه‌شناسی مثل من، می‌تونه بذاره چنین اتفاقی بیوفته؟ (بیفته!) خیر!
چاره‌ای نبود، باید هرجور که شده جلوی شهاب رو می‌گرفتم تا دروغ نگه. باید خودم رو مرئی می‌کردم، ولی ریسک بزرگی بود. اگه ستاره من رو می‌دید قانون نقض می‌شد. اون‌جوری از اداره باهام برخورد جدی می‌کردن.
همون‌طور که داشتم فکر می‌کردم چیکار کنم، یهو شهاب دهن باز کرد و گفت:
- من چیز شدم، یعنی نزدیک بود چیز بشم... آره خفه! لوله گاز نشتی پیدا کرده بود، نزدیک بود خفه بشم آبجی!
-‌ دروغ شاخ‌دارتر از این نبود بگی بشر؟
نگاه متحیر شهاب و ستاره به طرفم برگشت. به خودم اومدم و دیدم که مرئی شدم! خاک بر سرم، نتونستم یکم خودم رو کنترل کنم.(؛) عجب گافی!
نقد پ.ن ۱:
توصیف حالات به خصوص حالات صورت در این پارت خوب بود؛ می‌تونست حال و هوای شخصیت‌ها را نشان دهد اما‌ جای پیشرفت دارد. به طور مثال هنگامی که عزرائیل از مهتاب بد می‌گوید، جای نشان دادن واکنش بیشتری از شهاب هست؛ مثلاً ابروهایش کمی درهم می‌روند یا نامحسوس خودش را عقب می‌کشد... نارضایتی را در‌ چهره‌ی شهاب هم نشان دهید. همین‌طور در مورد زمانی که عزرائیل از طعنه‌ای که شهاب به او می‌زند، عصبانی است. جدا از لحنش، حالات بدنش جای پرداختن دارند یا هنگامی که شهاب با حیرت به جای خالی عزرائیل نگاه می‌کند؛ این حیرت چه تأثیری روی صورتش می‌گذارد؟ هنگامی که عزرائیل می‌گوید ستاره منتظر و شهاب متفکر به هم نگاه می‌کنند، چه در صورتشان می‌بیند که می‌فهمد منتظر یا متفکر هستند؟ جواب این سوال را به خواننده بدهید.
توصیفات مکان در این پارت به شدت کم بود؛ به خصوص که در پارت‌های پیش هم چندان اشاره‌ای نشده است. آشپزخانه کجا است که میز جلویش قرار دارد؟ آیا اپن است؟ نسبت و فاصله‌ی آشپزخانه تا آیفون چه‌قدر است؟ نحوه‌ی توصیفات شما به گونه‌ای است که انگار آشپزخانه همان دم ورودی قرار دارد، بدون اشاره‌ای به سالن یا هر چیز دیگر...‌
توصیف‌ چهره را در این پارت، در یک بند به صورت فشرده و مستقیم شاهد هستیم. با توجه به حضور ستاره در طول پارت، امکانش بود که کمی از توصیفات از چهره‌اش در آن بخش بکاهید و میان مونولوگ‌های بین دیالوگ‌ها به صورت غیر مستقیم پخش کنید؛ مثلاً هنگامی که ادای مهتاب را درمی‌آورد، چشم‌های سبزش را لوچ می‌کند یا...
توصیف احساسات و زمان خوب بود.‌ تناسب دیالوگ و مونولوگ در سطح مطلوبی قرار داشت. با این حال مواردی باورپذیری و شخصیت‌پردازی عزرائیل را خدشه‌دار می‌ساختند که به طور جداگانه توضیح می‌دهم.

نقد پ.ن ۲:
من رمان شما را از ابتدا مطالعه کرده‌ام. هنگامی که زاویه‌ی دید اول شخص باشد، مونولوگ‌ به نحوی دیالوگ شخصیت راوی است و باید با آن شخصیت هم‌خوانی داشته باشد. اگر بدون اشاره به سمت عزراییل (فرشته مرگ) و سنش، قسمتی از مونولوگ‌های او را بخوانم، در بیشتر مواقع، تقریباً به جز قسمت اول پارت اول، امکان ندارد حدس بزنم این شخصیت چندهزارساله است! حتی به عنوان یک فرد بزرگسال هم نمی‌توانم تصورش کنم. نحوه‌ی تفکرش،‌ حرف‌هایش و اصطلاحاتی که به کار می‌بندد و نوع نق زدنش تصور فردی نهایتاً بیست تا بیست و چهارساله را برای من تداعی می‌کند.
و دقیقا در همین پارت شاهد بخشی هستیم که اصلاً با هزار ساله بودن عزراییل نمی‌خواند. نمی‌توانم تصور کنم چگونه یک فرشته‌ی چندهزار ساله، به خاطر حواس‌پرتی و ناخوداگاه خودش را مرئی می‌کند! او باید تسلط کامل روی این کار داشته باشد و به صورت یک‌ فرد پخته واکنش نشان دهد.
قسمتی دیگر شاهد این هستیم که می‌گوید به عنوان یک فرشته‌ی وظیفه‌شناس نمی‌تواند اجازه دهد شهاب دروغ بگوید. طبیعتاً او در چندهزارسال زندگی‌اش،‌ هنگام‌ قبض روح‌ کردن، شاهد پرونده‌های زیادی از گناه‌های کوچک و بزرگ بوده. این واکنش تندش چندان طبیعی نیست. هم‌چنین اشاره به مسئولیت پذیر بودنش که به خاطرش نباید بگذارد شهاب دروغ بگوید، خود نیز تناقض دارد.
مطابق اشاره‌های که در پارت‌های پیش به خصوص در حرف‌های یوریل شده است، نه تنها وظیفه‌اش چنین کاری نیست، بلکه نباید هم چنین کاری انجام دهد! بنابراین چه‌طور چنین کاری می‌تواند از حس مسئولیت‌پذیری سرچشمه بگیرد؟ بیشتر انگار دلش به حال شهاب می‌سوزد.
مورد دیگر مونولوگ‌ها و دیالوگ‌های عزراییل است؛ بیش از حد از اصطلاحات ایرانی استفاده می‌کند. نمونه‌ی بارزش در این پارت خاک بر سرم، عجب گافی!
درک می‌کنم عزراییل روزانه با چندصد نفرشان سر و کار دارد و در طول هزاران سال خواه ناخواه اصطلاحاتی را می‌آموزد اما باز هم باید حدی وجود داشته باشد که خواننده در حال خواندن احساس کند که بله! این فرد فرق دارد. مشخص است از جای دیگر می‌آید.
می‌توانید اصطلاحاتی مخصوص فرشتگان درست کنید که عزراییل به کار می‌بندد و شهاب متوجه نمی‌شود. این وجه تمایز را به خوبی نشان دهید تا رمان و شخصیت عزراییل به عنوان یک فرشته هم‌ جان بیشتری بگیرد. هم‌چنین، می‌توانید کلماتی قدیمی در مونولوگ و دیالوگ‌های عزراییل جا بدهید که از‌ گذشته، در خاطرش مانده. علاوه بر نشان دادن بهتر سنش، دیالوگ‌هایش را نیز متمایز می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
227
0
103
| به نام خدا |
نقد پارت ۲۰
ستاره دستش رو به سمتم نشونه گرفت و با تعجب از شهاب پرسید:
- این کیه؟! خاک به سرم (!) این کیه داداش؟!
بهتر است روی توصیف حالات و حتی لحن ستاره تمرکز بیشتری داشته باشد؛ مانند این که صدایش به مرور بلندتر می‌شد.
قبل از این‌که چشم‌های شهاب از کاسه بپره بیرون (بیرون بپره؛ روی نظم جمله، در آخر فعل بیاد، این‌جا جلوه‌ی بهتری داره) ، خودم سعی کردم جو رو آروم کنم. به لطف پروردگار بال‌هام هنوز مخفی بودن، (نیازی به ، نیست.) وگرنه اون‌جوری اوضاع خیلی خیط می‌شد.
-‌ من شخص خاصی نیستم، همین‌جوری داشتم از این‌جا رد می‌شدم.
قیافه‌ی ستاره رو که دیدم، نتونستم خنده‌ام رو کنترل کنم. عین برادرش چشم‌هاش رو تا جایی که می‌شد گرد کرده بود و دهنش نیمه‌باز بود. به شهاب اشاره کردم و گفتم:
- وای فکر کنم خواهرت قبل از این‌که من اقدامی کنم، روحش خود به خود به آسمون پرکشید!
با این حرفم شهاب از شوک خارج شد و گله‌مند گفت:
- این چه طرز اعلام حضوره؟
-‌ تقصیر توئه که داشتی دروغ شاخ‌دار می‌گفتی. نشتی گاز آخه؟
چنگی توی موهاش زد و گفت:
- تو فرشته‌ی مرگی یا مسئول عذاب جهنم؟
قبل از این‌که جوابی بهش بدم، ستاره با جیغ گفت:
- یکی بگه این‌جا چه خبره! داداش این دختره کیه؟ یهو از کجا پیداش شد؟
رفتم کنار شهاب ایستادم و دست به سی*نه گفتم:
- زود براش توضیح بده، من تا ربع ساعت دیگه باید برم.
شهاب سعی کرد حرفی بزنه، ولی فقط دهنش باز و بسته شد. سر همون قضیه‌ی نشتی گاز باید می‌فهمیدم که عرضه‌ی چاخان گفتن نداره.
موهام رو پشت گوشم فرستادم و به ستاره که خصمانه بهم نگاه می‌کرد، چشم دوختم. حالا که لو رفتم باید تا تهش می‌رفتم! تصمیم گرفتم همه‌چیز رو عین واقعیت بهش بگم. همیشه حقیقت بهترین دروغه!
- خب بذار خودم توضیح بدم، از این داداش تو آبی گرم نمیشه. من فرشته‌ای مرگ هستم و اومدم داداشت رو ببرم. البته قرار بود دیشب ببرمش، ولی قسر در رفت. دیشب اوردوز کرده بود، نمی‌دونم در جریان کثا*فت کاری‌هاش هستی یا نه، اما در آستانه‌ی مرگ بود که مهتاب سر رسید و برادرت نجات پیدا کرد. آره خلاصه این بود تمام ماجرا.
می‌دونستم باور نکرده؛ گاهی حقیقت ان‌قدر عجیبه که قابل باور نیست.

ستاره چندبار پلک زد و بعد یهو به سمت شهاب یورش برد:
- داداش تو باز رفتی سراغ مواد؟
داشت یقه‌ی شهاب رو تا مرز پاره شدن می‌کشید. من هم از اون‌طرف شده بودم آتیش بیار معرکه!
- اوه تازه خبر نداری کلی کارهای دیگه هم می‌کنه. پرونده‌ی سیاهش دست منه.
ستاره چند لحظه آروم شد و بعد ناگهانی به من حمله کرد:
- تو اصلاً کی هستی؟ هان؟ تو خونه‌ی داداش من چیکار می‌کنی؟
دختره چقدر وحشی بود! دست‌هام رو برای دفاع از خودم بالا گرفتم و گفتم:
- ای بابا! گفتم که من فرشته‌ی مرگ هستم، عزرائیل!
نگاهی به سر تا پام کرد و چینی به دماغش انداخت:
- لابد مواد فروشی چیزی هستی آره؟ عزرائیل هم اسم مستعارته؟
ابروهام توی هم گره خو*ردن. هیچ بنی بشری حق نداشت به هویت من اهانت کنه!
- حرف دهنت رو بفهم، وگرنه جوری می‌زنم تو دهنت که روحت از پس کله‌ات بپره بیرون!
این دیالوگ خوب بود؛ می‌توان گفت یک نوع اصطلاح خاص فرشته‌ای!
-‌ تو خیلی غلط می‌کنی! عوضی می‌خوای زندگی داداشم رو با مواد مخدر خر*اب کنی؟ الان زنگ می‌زنم پلیس.
دهنم از این‌همه وقاحت باز مونده بود. چطور جرئت می‌کرد به یه فرشته‌ی مقرب همچین حرف‌هایی بزنه؟ دستم رو بالا بردم که بکوبم توی دهنش، اما شهاب بین ما دوتا قرار گرفت و داد زد:
- آبجی به خدا سوءتفاهم شده، این مواد فروش نیست!
از سر شونه‌ی شهاب به ستاره نگاه کردم و گفتم:
- گفتم که فرشته‌ی مرگم.
ستاره با هردو دست سرش رو گرفت و جیغ زد:
- خودت هم از موادهایی که می‌فروشی مصرف می‌کنی؟
بعد رو به شهاب ادامه داد:
- چه سوءتفاهمی برادر من؟ این میگه فرشته‌ی مرگه، میگه عزرائیله!
از پشت شهاب بیرون اومدم و کنارش قرار گرفتم. دست به ک*مر شدم و پرسیدم:
- هان مگه دروغ میگم؟ من عزرائیلم دیگه. بعدش هم الان بحث ما این نیست. تو داشتی با دروغ پرونده‌ات رو سنگین‌تر می‌کردی، باید جلوت رو می‌گرفتم. الان هم باید چیزی رو که بخاطرش تا این‌جا اومدم رو بگم و برم به کارم برسم.
شهاب هنوز دهن باز نکرده بود که ستاره به حرف اومد:
- باز میگه من عزرائیلم. تو پشم هم نیستی!
چشم‌هام رو تا اون‌جایی که می‌شد گرد کردم و گفتم:
- بچه یه کاری نکن دست راستم رو تا آرنج فرو کنم تو حلقت.
-‌ برو بابا... .
هنوز اصوات درست از دهنش خارج نشده بود که بال‌هام از بین کتف‌هام بیرون پریدن و فضا نورانی شد.

نقد پ.ن:
توصیفات این پارت در هر چهار رکن کمبود داشت. با توجه به موقعیت، گیج شدن شهاب، کلافگی عزرائیل و تعجب ستاره، انتظار می‌رفت شاهد توصیف احساسات و حالات بیشتری باشیم. به طور مثال ستاره از روی ناباوری مدام پاک می‌زند، رنگش می‌پرد و... یا در مورد شهاب، عصبانیت و کلافگی‌ای که احتمالا از دست عزرائیل داشته، خصوصاً پیش از دیالوگش مبنی بر این که عزرائیل، فرشته مرگ است یا مسئول عذاب جهنم، بهتر بود به حالات صورت شهاب اشاره‌ای داشته باشید؛ سرخ شده است، کج‌خند می‌زند یا با حرص دندان روی هم می‌ساید یا از سر کلافگی نگاهش را بی‌هدف می‌گرداند و...
احساس تعجب ستاره در دیالوگ‌ها به خوبی پردازش شده بود اما در حالاتش کمبود وجود داشت؛ شهاب هم همین‌طور.
در این پارت شاهد هیچ‌گونه توصیف مکانی نبودیم. با این که کلیاتی در پارت‌های پیش گفته شده، جایش هست توصیفات را با جزییات بیشتری پیش بگیرید؛ همان‌طور که گفتم در پارت قبل هم به حد مطلوب نبود.
هم‌چنین از توصیف چهره هم خبری نبود. به هر حال کلیاتی در پارت‌های پیش آمده است اما بهتر است جزئیات یا همان کلیات را هر چند وقت یک بار لابه‌لای متن بیاورید تا از یاد نروند. مثلاً هنگامی که شهاب به موهایش چنگ زند، می‌تواند با استفاده از ترکیب اضافی موهایِ + ... حالت یا رنگ موی شهاب را نشان دهید.
با توجه به ضعف در توصیفات چهارگانه، فضاسازی هم نقص داشت.
زاویه‌ی دید تا به این‌جا یک‌دست بوده و مشکلی ندارد.
مورد دیگر، در مورد شأن شخصیت عزرائیل است. حقیقتاً دیالوگ آخر این پارت به شخصیت عزرائیل نمی‌آید.
عزرائیل ابتدا می‌گوید خوب شد بال‌های پنهان مانده‌اند و بعد، خودش نشانشان می‌دهد؟ کمی با باورپذیری جور در نمی‌آید.
هم‌چنین می‌‌گوید حقیقت، بهترین دروغ است. همان‌طور که اشاره شد، ستاره برای خودش سناریو می‌چیند که عزرائیل پخش کننده مواد مخ*در است. در این‌جا نمی‌توانم متوجه شوم چرا عزراییل سعی می‌کند خود واقعی‌اش را به او ثابت کند!
مگر نه این که از اول هم دنبال پیچاندن او بود؟ گفته شد نشان دادن خودش به انسان‌ها در قوانینشان کار صحیحی نیست؛ پس چرا نگذاشت همان تصور برای ستاره باقی بماند؟ انگار خیلی کودکانه می‌خواست بگوید نه، من خوبم!
اقدام عزرائیل زیرکانه نبود؛ به هیچ وجه با صفت مسئولیت‌پذیری‌ای که بارها به آن افتخار نموده، جور در نمی‌آید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
227
0
103
| به نام خدا |
نقد پارت ۲۱
هردو مات و مبهوت بهم نگاه کردن. حتی شهاب که می‌دونست من واقعاً عزرائیلم هم ماتش برده بود. سرم رو بالا گرفتم، با فخر فروشی قدم برداشتم
اقدام و فکر کودکانه‌ای دارد که مناسب سنش نیست.
و چند قدم ازشون فاصله گرفتم. حس کردم به اندازه کافی براندازم کردن، پس چرخیدم سمتشون تا حرفی بزنم.
همین که برگشتم با ستاره چشم تو چشم شدم. دهنش رو عین ماهی باز و بسته کرد و بعد مثل برگ از درخت افتاد! شهاب سریع از شوک خارج شد و کنار ستاره نشست، شروع کرد به صدا کردنش و تکون دادنش.
ستاره همچنان با چشم‌های از حدقه بیرون زده نگاهم می‌کرد. شهاب سرش رو بالا آورد و گفت:
- یه کاری بکن، الان سکته می‌کنه.
دستم رو بالا آوردم و مچ‌بندم رو چک کردم:
نیازی به : نیست. عبارت بر گفت و گو دلالت ندارد که : در انتهایش بیاید.
- نه، هنوز حالا حالاها عمر می‌کنه، نگران نباش.
باز مشغول صدا زدن ستاره شد. دیدم وقت تنگه و من هنوز شهاب رو در جریان ماجرا قرار ندادم، پس برای هوشیار کردن هرچه سریع‌تر ستاره دست به کاری زدم؛ لیوان آبی که روی میز بود رو برداشتم و روی صورتش پاشیدم.
«هینی» کشید و بعد تند و پشت سرهم نفس عمیق کشید. شهاب هول زده پرسید:
- خوبی؟
-‌ شهاب تو رو خدا بگو که دارم خواب می‌بینم!
چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم:
- چرا پای خدا رو وسط می‌کشی؟
شهاب برگشت طرفم و گفت:
- عزرائیل تو رو خدا چیزی نگو، نمی‌بینی حالش بده؟
چشم‌هام رو گردتر کردم و گفتم:
- تو دیگه چرا پای خدا رو وسط می‌کشی؟
شهاب خواست جوابم رو بده که ستاره صداش زد. خیلی آروم و بریده‌ بریده پرسید:
- داداش این... این واقعاً عزرائیله؟
شهاب سر تکون داد و ستاره رو از زمین بلند کرد، روی صندلی نشوند و بعد به طرف من برگشت:
این‌جا هم : نیاز نیست.
- میشه بری؟ خواهرم ترسیده.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- فکر کردی خیلی دلم می‌خواد این‌جا بمونم؟ انقدر کار دارم که نخوام وقتم رو تو خونه‌ی تو تلف کنم، ولی چیکار کنم دیگه؟ فرشته‌ام و دلسوز! باید آگاهت کنم و بعد برم.
با گفتن جمله آخر، فیگوری گرفتم و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدم. صدای «پوف» گفتن شهاب و بعد صدای نکره‌ی خودش اومد:
- خیلی‌خب زودتر آگاهم کن.
نگاهم رو از نقطه‌ی نامعلوم گرفتم و به طرفش برگشتم:
- انسان تو در جایگاهی نیستی که به من دستور بدی.
شهاب چنگی توی موهاش زد و بعد درحالی که با چشم به ستاره اشاره می‌کرد گفت:
- باشه هرکار می‌خوای بکن، فقط اون بال‌هات رو مخفی کن تا خواهرم سکته نکرده.
چشمی توی کاسه چرخوندم و بال‌هام رو داخل کشیدم. رو کردم به ستاره و گفتم:
- خوب شد خانوم خانوما؟
ستاره آب دهنش رو قورت داد و چیزی نگفت. شهاب هم مثل برج زهرمار ایستاده بود و منتظر نگاهم می‌کرد.
جلو رفتم و دستم رو روی میز قرار دادم. ستاره به وضوح کمی عقب کشید. بدون این‌که توجهی کنم، قضیه رو به صورت خلاصه برای شهاب توضیح دادم:
- خب جناب رادان، من دلیل زنده موندنت رو فهمیدم. در واقع تو از مرگ برگشتی تا گناهان بی‌کرانی که توی این دنیا مرتکب شدی رو جبران کنی. فکر نکنی خودم تنهایی به این نتیجه رسیدم، از یه منبع معتبر اینو فهمیدم.
توی دلم سری به تأسف تکون دادم و با خودم گفتم:«چقدر هم یوریل منبع معتبری به حساب میاد!» و بعد با صدای بلند ادامه دادم:
- خلاصه که بهت یه فرصت دوباره دادن برای جبران. پرونده‌ات هم که ماشاالله شبیه زغال می‌مونه! باید زودتر همه‌ی گناهانت رو جبران کنی تا بتونم جونت رو بگیرم.
شهاب روی صندلی کنار ستاره نشست و متفکرانه گفت:
- خب اگه گناهانم رو جبران نکنم، نمی‌میرم؟

نقد پ.ن: شخصیت عزرائیل حالت دوگانه‌ای پیدا کرده. از یک طرف، کاملاً صمیمانه با انسان‌ها حرف می‌زند؛ بدون نگه داشتن شأن خودش و از طرف دیگر، به نظر می‌آید با این صمیمیت از جانب انسان‌ها مشکل دارد. طبیعی نیست کسی با نظر دوم، خودش را پسرخاله محسوب کند.
پارت از نظر توصیفات جای پیشرفت داشت. زمان و مکان از آن‌جایی که تغییر نکرده‌اند، به نقدهای پیش بسنده می‌کنم اما حالت و احساسات جای پردازش بیشتری دارند. کلافگی، نگرانی و یا حتی عصبانی بودن شهاب احساس نمی‌شد که بیشتر به خاطر کمبود توصیف حالات است.
به طور مثال:
شهاب برگشت طرفم و گفت:
- عزرائیل تو رو خدا چیزی نگو، نمی‌بینی حالش بده؟
شهاب با چه لحنی و چه حالتی گفت؟ هم‌چنین موقع صدا زدن ستاره برای نشان دادن ترس شهاب، بهتر است به جزئیات حالات بپردازید. ستاره را چگونه تکان می‌دهد؟ فقط بازویش را گرفته یا هر دو شانه را؟
با توسعه‌ی توصیف حالات، توصیف احساسات هم ملموس‌تر می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
227
0
103
|به نام خدا|
نقد پارت ۲۲
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. واقعاً این چه طرز فکریه که خدا برای انسان‌ها قرار داده؟ مدام به دنبال راهی برای نجات از مرگ هستن. با تأسف نگاهش کردم و گفتم:
- توقع داری خدا بهت عمر جاودان عطا کنه چون یه آدم مولتی‌گناهکاری؟ منو مسخره می‌کنی یا خودت رو؟
با کلافگی باز به موهاش چنگ زد
به مو چنگ زدن را می‌توان تیک عصبی یا عادت شهاب به حساب آورد که برای شخصیت‌پردازی خوب است؛ منتها بهتر است به همین بسنده نکنید و حالات صورتش که دال بر کلافگی هستند هم شرح دهید.
و گفت:
- نمی‌شد همون دفعه اول بمیرم؟ چرا بهم یه فرصت دوباره دادن؟
دیدم که ستاره خیلی سوسکی به بازوی شهاب ضربه زد. حتماً دوست نداشت برادرش از مرگ حرف بزنه.
توصیف حالت ستاره، مثل این که ابرو درهم کشیده است یا ل*ب به دندان می‌گیرد، احساسش را بهتر می‌رساند.
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- لابد یه حکمتی توش هست حضرت آقا. تو بشین فکر کن ببین چه گناهی مرتکب شدی که هنوز به این دنیا وصلت می‌کنه، منم میرم به کارم برسم تا فکرهات تموم بشه، دوباره میام سراغت.
چند لحظه سکوت فضا رو فرا گرفت و بعد شهاب سکوت رو شکست:
- من هرچی فکر می‌کنم می‌بینم گناهی مرتکب نشدم.
چشم‌هام دیگه گردتر نمی‌شد؛ حتی آب گوارا هم نمیاد بگه من پاکم، بعد ببین این موجود که از خاک پر از باکتری به وجود اومده چطور ادعای بی‌گناهی می‌کنه!
- اوه عجب قدیسه‌ای بودی و خبر نداشتیم! نذار پرونده‌ات رو بیرون بیارم و جلوی خواهرت افشاگری کنم شهاب رادان، نذار.
با لحنی کشیده گفت:
- خیلی‌خب، انقدر تند نرو.
بعد نچ نچ کرد و سرش رو پایین انداخت. معلوم بود که ذهنش به اندازه کافی درگیر شده، دیگه من هم باید برمی‌گشتم سر کار خودم.
دستم رو از روی میز برداشتم توی جیبم فرو بردم. دیدم ستاره آروم دست برد و فنجون چای سرد شده رو برداشت. وقتی دید دارم نگاهش می‌کنم، هول کرد و پرسید:
- آم... چای می‌خورین؟ نه، یعنی... چای میل دارین؟
قیافه‌ی مسخره‌اش باعث شد نتونم خودم رو کنترل کنم و زیر خنده زدم. این دختر که چند لحظه پیش داشت دودمان من رو به باد می‌داد، حالا چقدر مظلوم شده بود! درحالی که اشک گوشه‌ی چشمم رو با نوک انگشت می‌گرفتم، گفتم:
- چای؟ همین دیگه هم مونده که با انسان‌ها بشینم پشت میز و مهمونی چای بگیرم.
-‌ من فقط تعارف کردم.
لحن حق به جانبش باعث شد باز زیر خنده بزنم. همون‌طور که می‌خندیدم به سمت در رفتم و گفتم:
- امان از دست شما شرقی‌ها. یادمه چند‌وقت پیش که رفته بودم چین تا روح یه استاد کنگفو رو بگیرم، اون هم بهم چای تعارف کرد، با این‌که دم مرگ بود! واقعاً فرهنگ جالبی دارین.
در رو باز کردم و در مقابل چشم‌های متعجب شهاب و ستاره، بال‌هام رو ظاهر کردم و هم‌زمان گفتم:
- مهمونی خوش گذشت. به زودی برمی‌گردم، چای تازه دم آماده کن شهاب رادان!

نقد پ.ن: توصیف احساسات در این پارت بهتر است اما کمبود توصیف حالات هم‌چنان مشهود است. توصیفات مکان و زمان هم شامل مورد پارت قبل می‌شوند. گفت‌و‌گوهای این پارت هماهنگی بیشتری با شخصیت عزرائیل داشتند اما این عبارت:
چشم‌هام دیگه گردتر نمی‌شد؛ حتی آب گوارا هم نمیاد بگه من پاکم، بعد ببین این موجود که از خاک پر از باکتری به وجود اومده چطور ادعای بی‌گناهی می‌کنه!
چندان به شخصیت عزرائیل نمی‌آید. به نوعی گویا خاکی که خدا برای خلق از آن استفاده کرده است را دست می‌اندازد. پیشنهاد می‌کنم مروری بر داستان چرایی استفاده از خاک در خلقت انسان داشته باشید؛ چرا که عزرائیل هم در این داستان نقش دارد. با توجه به داستان، احتمالا بتوانید طعنه‌ی مناسب‌تری بنویسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
227
0
103
|به نام خدا|
نقد پارت ۲۳
فصل سوم: «تعطیلات عزرائیل»

معنی واقعی خستگی رو وقتی درک می‌کنیم که یه کاری رو بارها و بارها پشت سر هم انجام میدیم و به طرز دیوانه‌واری باز هم تکرارش می‌کنیم. این فقط بخشی از فرشته‌ی مرگ بودنه. تازه مسئله اصلی این‌جاست که من این کار تکراری رو میلیاردها ساله
فکر نکنم انقدر از خلقت انسان گذشته باشد!
که انجام میدم!
بعد از یه روز خسته‌کننده و تکراری دیگه، رفتم بهشت تا قبض روح‌ها رو تحویل اداره بدم. از قیافه‌ی داغونم بی‌حوصلگی می‌بارید.
به توصیف حالاتش دامن بزنید. کمی از کلی گویی خود بکاهید. نگویید بی‌حوصلگی می‌بارید، نشان دهید بی‌حوصله است. مثلا ل*ب‌هایش خط صاف‌اند، شانه‌هایش افتاده‌اند، نفس‌های آه مانند می‌کشد و...
حتی اگه نماد صبر و بردباری هم باشی، بعضی وقت‌ها کم میاری.

یه راست به سمت اتاق جوفیل رفتم. جوفیل مقابل قفسه‌هایی که نزدیک به سقف اداره قرار داشتن، پرواز می‌کرد و پرونده‌ها رو مرتب می‌کرد. به نظرم باید یه فرشته رو برای این کار استخدام می‌کرد، زیر و رو کردن اون‌همه پرونده کسل‌کننده‌ست، حتی کسل‌کننده‌تر از کار من!
روی صندلی پایه بلند کنار میز نشستم و با داد جوفیل رو صدا کردم. سریع‌تر از انتظارم پایین اومد و درحال فرود گفت:
- اوه عزی، امروز کارت چه زود تموم شد!
پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و دندون قروچه‌ای کردم:
- امروز بیست و هفت نفر بیشتر از قبل مُردن، چندتا هم تصادف خارج از برنامه داشتیم، بخاطر گرفتن روح یه پیرمرد فِس‌فِسو هم کلی معطل شدم اون‌وقت تو میگی کارم زود تموم شده؟
چشم‌های گردش رو گردتر کرد و گفت:
- مثل این‌که حسابی توپت پره!
با دست شقیقه‌هام رو فشار دادم و غریدم:
- دیگه کم‌کم داره حالم از این وضع بهم می‌خوره.
جوفیل سری با تأسف تکون داد و گفت:
- چیزی نیست، فقط یکم ضعیف شدی. بذار به منشی بگم برات از آبشار شیرعسل یه لیوان پر کنه بیاره.
بعد چنان داد زد که نگران شدم حنجره‌اش پاره بشه!

- آی دختر، زود برو آبشار یه لیوان شیرعسل بیار.
-‌ چشم قربان.
بهتر است این دیالوگ هم با یکی فرشته‌مانندتر تعویض شود. رئیس یا سمت جوفیل مناسب‌تر خواهند بود.
پلک‌هام رو کمی از هم فاصله دادم و به جوفیل نگاه کردم:
- لازم نبود این بیچاره رو بفرستی پی شیرعسل. من حالم با این چیزها خوب نمی‌شه.
دست‌هام رو به دو طرف باز کردم و ادامه دادم:
- من خستم جوفی، می‌فهمی؟ مدت‌هاست که دارم کار می‌کنم، بدون هیچ مرخصی و استراحتی. دیگه کم آوردم.
-‌ ما همه همین وضع رو داریم خواهر، ولی توی زندگی ما خستگی نباید جایی داشته باشه. متوجه‌ای؟
«پوفی» کشیدم و چیزی نگفتم که پرسید:
- حالا چی شده یهو الان احساس خستگی کردی؟ اونم بعد از این‌همه سال.
خودش جواب خودش رو داد:
- حتماً خوشی زده زیر دلت؛ چندبار رفتی پی این شهاب رادان و از زیر کار شونه خالی کردی، با خودت گفتی به به چه زندگی خوبی! میرم با انسان جماعت خوش می‌گذرونم، منم احتیاج به تفریح دارم دیگه، آره؟
شهاب رادان؛ تازه یادم اومد شهاب رادانی هم هست! نیم‌خیز شدم و سریع گفتم:
- وای از اون روزی که رفتم و بهش گفتم باید گناهانش رو جبران کنه خیلی می‌گذره! خوب شد یادم انداختی یه سر برم پیشش.
خواستم بلند شم که جوفیل دستش رو محکم روی میز کوبید و داد زد:
- عزرائیل انجل آف دث! کاری که می‌کنی خلاف قوانینه. وقت باارزشی که برای انجام کار داری رو می‌خوای با این مسخره‌بازی‌ها هدر بدی؟
خواهرها همیشه روی اعصاب و پررو هستن. خجالت هم نمی‌کشید این‌جوری با من حرف می‌زد، مثلاً ازش بزرگ‌ترم!
نق نقش با ویژگی مسئولیت‌پذیری در تضاد است!
به سمتش رفتم و مثل خودش دستم رو روی میز کوبیدم‌. رخ به رخ هم بودیم و فقط میز بود که بین ما فاصله می‌انداخت.
- تو منو درک نمی‌کنی. این تنها کاریه که بعد از مدت‌ها دلم می‌خواد دنباله‌اش رو بگیرم.
-‌ انقدر اون انسان ناچیز برات مهمه؟
-‌ ناچیز؟ یادت رفته که خودت جزو اولین کسانی بودی که بهش سجده کردن؟
-‌ اون دستور خدای ما بود عزی!
-‌ آره، خدا اونا رو دوست داره خواهر، پس من اجازه دارم که بهشون کمک کنم.
-‌ وظیفه‌ی تو فقط گرفتن روح انسان‌هاست.
با تمام وجود داد زدم:
- از این وظیفه خستم‌.
-‌ چه غلطا!
-‌ با فرشته‌ی مقرب الهی درست حرف بزن!
این‌جا این سوال پیش می‌آید چرا عزرائیل مقرب است؟ طبیعتاً در حالت عادی، به خاطر معصوم بودنش است اما این‌جا مشاهده می‌کنیم بی‌تمایل به سرکشی نیست.
- من مافوق تو هستم، پس هرجور دوست دارم باهات حرف می‌زنم.
-‌ من از تو بزرگ‌ترم، نباید بهم بی‌احترامی کنی.
-‌ درسته بزرگی، ولی هنوز عقلت کامل نشده.
مغزم داغ کرد و همه‌ی وجودم پر از حرص شد. دست‌هام رو بالا آوردم تا موهاش رو بکشم، این مورد همیشه توی دعواهای خواهرانه پیش میاد.
با جیغ و داد درحال گیس و گیس‌کشی بودیم که صدایی از سمت در بلند شد:
- این‌جا چه‌ خبره؟
نقد پ.ن: گیس و گیس‌کشی یک اصطلاح انسانی است و استفاده آن در دعواهای خواهرانه هم یک عمل انسانی، خصوصاً از نوع ایرانی! بهتر است شیوه‌ی دعوای مخصوصشان را خلق کنید و یا دعوا و درگیری معمولی داشته باشند.
توصیف مکان در این پارت جای پردازش بهتر دارد. مکان‌های بهشت و آن‌دنیایی با توجه به فانتزی بودنشان، جای توصیف بیشتری دارند؛ چرا که خواننده‌ها هم نمی‌توانند تصوری از پیش داشته باشند.
مثلا قفسه‌های نزدیک سقف چگونه‌اند؟ عرض و ارتفاعشان زمینی است؟ جنسشان چه؟ مثل دنیای انسان‌ها چوبی و یا فلزی و پلاستیکی است؟ البته بهتر است جنس بهشتی مخصوص خودشان را داشته باشند.
بیشتر در جزئیات مکان فرو روید.
توصیف احساسات مطلوب است. توصیف حالات را در حین دعوایشان بیشتر کنید. با یک گیس و گیس‌کشی از سرش نگذرید، وارد جزئیات شوید و هیجانی تعریفش کنید. به چهره‌ی سرخشان، ل*ب‌هایی که روی هم می‌فشارند و دیگر حالات گذری داشته باشید.
پارت فاقد توصیف زمان بود و فضاسازی کمی داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Aug
227
0
103
|به نام خدا|
نقد پارت ۲۴
هردو به اون سمت برگشتیم و یوریل رو دیدیم که توی قاب در ایستاده بود و منشی هم با یه لیوان شیرعسل پشت سرش بود.
چند لحظه طول کشید تا خودمون رو جمع و جور کنیم. جوفیل موهام رو ول کرد و درحالی که ردای بلندش رو صاف می‌کرد، گفت:
- اوه برادر، چه عجب یادی از ما کردی!
یوریل دست به سی*نه شد و جواب داد:
- صدای جیغ و دادتون تو کل شهر نقره‌ای پیچیده. چی شده این‌جوری به جون هم افتادین؟
موهام رو پشت گوشم فرستادم و حق به جانب گفتم:
- جوفی به من بی‌احترامی کرد. فکر کرده من وظایفم رو نمی‌دونم که هی بهم گوشزد می‌کنه. بابا من فقط خسته شدم، چندین ساله که... .
جوفیل با هول وسط حرفم پرید و گفت:
- چندین ساله داره به من گزارش تحویل میده، از این خسته‌ست!
چرا داشت به یوریل دروغ می‌گفت؟ از فرشته‌ی زیبایی‌ها بعیده همچین عمل ناپسندی انجام بده.
اخم کمرنگی کردم و گفتم:
- نخیرم!
-‌ چرا عزی همین‌طوره.
بعد چشم‌هاش رو گرد کرد و لبش رو گزید. تازه فهمیدم قضیه از چه قراره؛ نمی‌خواست یوریل از بحث ما بویی ببره، چون اگه اون می‌فهمید؛ همه می‌فهمیدن و اگه همه می‌فهمیدن، توبیخ می‌شدم. با این حال دروغ حتی در این شرایط هم جایز نبود.
نگاهی به یوریل کردم که با چشم‌های ریز شده ما رو زیر نظر داشت. نفس خسته‌ای کشیدم و رو به جوفیل گفتم:
- این فرشته‌ی داناییه، خودش همه‌چی رو می‌دونه.
صدای یوریل بلند شد:
- باز گندی زدی عزرائیل؟
جوفیل دهنش رو کج کرد و با لحن مسخره‌ای گفت:
- خب ظاهراً همه‌چی رو نمی‌دونه.
با تأسف دستم رو روی پیشونیم کوبیدم‌. باید خیلی زود از اون منطقه فاصله می‌گرفتم. روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و درحالی که به سمت در می‌رفتم گفتم:
- خودت جمعش کن جوفی، من میرم پیش شهاب رادان.
صدای جیغ جوفیل با «چی» گفتن یوریل همراه شد:
- تو از این در بیرون نمیری!
برخلاف حرف اون، از در بیرون رفتم و کنار منشی توقف کردم. لیوان شیرعسل رو از روی سینی برداشتم و در مقابل چشم‌های متعجب منشی، سر کشیدم. بعد هم درحالی پشت لبم رو با زبون پاک می‌کردم، نگاهی به خواهر و برادرم انداختم و پوزخندی زدم. به این نوع رفتار میگن حرص درآوری. یادداشت کنید بعداً به کارتون میاد.
درحالی که از مسیر طلایی گذر می‌کردم به این باور رسیدم که واقعاً خسته نیستم، فقط دلم می‌خواد یکم از مقررات و کار سخت دور بشم. آیا این خواسته‌ی بزرگی برای فرشته‌ی مرگه؟ معلومه که نه! اما کسی به خواسته‌ی من توجه نمی‌کرد و نمی‌ذاشت بهش برسم. بنابراین خودم تصمیم گرفتم که خواسته‌ام رو به حقیقت پیوند بدم.
نمی‌دونم شاید هم جوگیر شده بودم یا رفت و آمد با شهاب رادان روم تأثیر گذاشته بود. فقط حس می‌کردم باید یه تغییری توی این روند بدم‌. حالم از روتین تکراری زندگیم بهم می‌خورد.
سوت زنان به سمت دروازه بهشت رفتم و بال‌هام رو باز کردم. باید می‌رفتم سراغ شهاب و یکم سر به سرش می‌ذاشتم تا روحم جلا پیدا کنه.
مثل یه پرنده‌ی سبک‌بال توی آسمون خودم رو رها کردم و به پایین سرازیر شدم. بهترین قسمت فرشته بودن همین پروازه، وگرنه بقیه‌ی چیزهاش، مخصوصاً مسئولیت‌هاش به درد جرز دیوار می‌خوره. هرچند همین مسئولیت‌ها رو هم این دوتا بال روی دوش ما فرشته‌های بدبخت می‌ذارن. نظرم عوض شد، پرواز هم به درد نمی‌خوره.
کمتر از چند ثانیه طول کشید تا به آسمون شهر شیراز برسم. به مچ‌بندم نگاه کردم و با خودم گفتم که صد در صد شهاب الان باید خونه باشه، اما موقعیتی که مچ‌بند بهم نشون داد جایی غیر از خونه‌ی شهاب بود؛ «بازار وکیل». رفته اون‌جا چیکار؟
چنگی توی موهام زدم و با تأسف گفتم:
- امان از دست این آدمیزاد.
و بعد با سرعت به سمت بازار وکیل راهی شدم.
نقد پ.ن: توصیف مکان جای پردازش بیشتر دارد. خود دفتر جوفیل تا دروازه‌ی بهشت و حتی نمای بالای شهر شیراز. توصیف چهره بهتر است هر چند وقت یک بار به طور غیر مستقیم تکرار شود. چهره‌ی جوفیل و یوریل فراموش شده‌اند و البته منشی نیاز به توصیف چهره‌ی جدید دارد. توصیف حالات کم بود؛ به خصوص حالات صورت. ترکیب توصیف حالات صورت برای نشان دادن تعجب و عصبانیت منشی و یوریل به همراه توصیف چهره مناسب خواهد بود.
توصیف احساسات مطلوب بود و کاملاً ان کلافگی و خستگی عزرائیل احساس می‌شد.
شاهد توصیف زمان نبودیم. بهتر است به زمان شهر نقره‌ای و شیراز نیز اشاره‌ای داشته باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا