پارت چهارم
پارت سوم با تب کلبانو به اتمام رسید و پارت چهارم در خانه و حرفهای مادر شروع شد؛ نکتهی قابل تعمل پرش غيرقابل هضمیست که دو پارت باهم دارند.
میتوانستید با توصیف حالات و حال خرابی گلبانو و حالت ضعفی که با آن خود را به خانه رساند باورپذیری حالات کاراکتر را قوت ببخشید.
*****
(
ایرادات نگارشی و نیم فاصله اصلا رعایت نشده است، پيشنهاد میشود برای علائم نگارشی درخواست مشاور بدهید.)
(استفادهی اشتباه از علائم نگارشی. قبل از کلمهی اما، منتهی، اگر و... علامت ؛ را بگذارید.
)
پلک هایم سنگین شدند و به یکباره روی زمین اوار
آوار
شدم.
چشم هایم
چشمهایم
بی طاقت باز شدند؛ بدنم کوفته شده بود؛ انگار ان
آن
را زیر مشت و لگد گرفته باشند!
مگر غیر از ان
بود؟! نگاه های
نگاههای
آتشین یوسف چیزی از مشت و لگد کم نداشت.
بدن کرخت شدهام را به سختی تکان دادم.
با دیدن چادر گلدار سفیدم او را در اغو
ش کشیدم و لب زدم:
- برملا شدم!
مامان با دیدنم سراسیمه به سمتم امد
آمد
و صورتم را بو*سه زد و با چشمانی اشکی گفت:
- دختره خیره سر با خودت چکار کردی؟
نگاهم به یاد رفتار یوسف جوشان شد! اما برای
دل مادرم، باید دم نمیزدم.
با لحنی بی تفاوت گفتم:
- چی میخواستی
میخواستی
بشه مادر من؟ اینقدر به خواهرزاده ات
خواهرزادهات
رو دادی که هرچی دلش خواست به من گفت!
و صورتم را به طرف مخالف چرخاندم.
با خودم تکرار کردم، مگر حرف بدی زده بود؟ مگر دروغ گفته بود؟ که من چنین متلاشی شده بودم.
مامان با نگاهی
نگاهی
نگران مشت دستش را باز کرد و گفت:
- این قرص رو یوسف اورده ...
قلبم به تپش افتاد هولزده و با صدای لرزان گفتم:
- همینجاست؟
همینجاست
قرص را از جلدش خارج کرد و با لیوان اب به دستانم سپرد و ارامتر
آرامتر
ادامه داد:
- بعد پدر خدا بیامرزت، یوسف بود که شد همدم این خونه، شد مرد این خونه!
(یوسف بود که همدم این خونه شد، مرد این خونه شد.
)،(اشتباه در جایگیری افعال).
کلافه از بحث تکراری گفتم:
- مامان، اینجاست؟
اینجاست
مامان کلامم را نادیده گرفت و ادامه داد:
- همون نوجونیش نذاشت اب
(اشتباه به شدت رایج نگذاشتن کلاهک آ در کلمات.)تو دل تو تکون بخوره!
فضای اتاق خفه کننده شده بود.
به سمت در اتاق رفتم که صدای مامان من را متوقف کرد.
- میگفت گلبانو یتیم عمومه، نباید حسرت چیزی توی دلش بمونه!
با دلشکستگی و غم اشکاری
آشکاری
که کنج چشمانم نشسته بود؛ باصدای نسبتا بلند و لرزانی گفتم:
- درد منم همینه! نمیخوام من رو یتیم عموش ببینه! نمیخوام
نمیخوام
از روی دلسوزی برای من کاری انجام بده!
از چارچوب در خارج شدم و اشک سمج گوشه چشمم را پاک کردم، که نگاهم به یوسف قفل شد!
دراز کشیده بود و ساعد دستش را به پیشانیش تکیه داد بود.
نگاهاش را به چشمان اشکی من سپرد.
نگاهاش زمستان شده بود، همانقدر سرد و سوزان!
تسبیحاش را در دستانش جای داد و قامت ایستادهاش در مردمک های تاریکم، نقش بست.
با صدای رسا و بلندی گفت:
- خاله کاری نداری؟ من دیگه باید برم!
مامان سراسیمه من را که در چارچوب در بودم کنار زد و او را بدرقه کرد.
صدای خداحافظیش با مادرم به گوشم رسید؛ حتی یک خداحافظی کوچک را از من دریغ کرده بود! مرا به خدایمان نسپرد!
از همین حالا من را نادیده گرفته بود؛ چشمانش، مرا میدید؛ گوشهایش، مرا میشنید؛ اما مغزش همه را انکار کرده بود.
قلمتان مانا?