تا اواسط داستان، مخاطب تصور میکند که به داستان بوف کور پی برده است. او خیال میکند با داستان یک انسان رمانتیک طرف است که عاشق یک شاهدخت خیالی و دست نیافتنی شده است. ولی هدایت تمام تصورات مخاطب را به هم میزند و داستان را وارد لایههای پیچیدهتری میکند. همچون قهرمانهای نیمهدیوانه داستانهای آلن پو، قهرمان بوف کور هم تصمیم میگیرد تصویر این عشق خیالی را پیش از نابود شدن،
جاودانه کند. به همین دلیل شروع به طراحیهای مختلف از او میکند، ولی تلاشهایش فایدهای ندارد.
رازهای آزاردهنده زیادی در بوف کور وجود دارند. چه ارتباطی بین دختر اثیری و زن لکاته مورد نفرت راوی وجود دارد؟ آیا هر دو یک زن هستند؟ شاید هر دو میخواهند زن را به طور کلی نمایش دهند؟ پیرمرد قوزی، عموی راوی است یا اصلا خودش است؟ آیا راوی به خاطر مصرف تر*یاک در خیال و رویا به سر میبرد یا اصلا دیوانه شده است؟ نکند مرده باشد؟ واقعا آیا میتوان مشخص کرد در دنیای واقعی داستان دقیقا چه اتفاقی افتاده است؟
تعریف کردن داستان کتاب بوف کور کار سختی است. اگر بخواهید بخشهای مهم داستان را تعریف نکنید، بیشتر باعث پیچیدهتر شدن
رمان برای مخاطب میشوید. در ظاهر این
رمان داستانش در ایران میگذرد، ولی در اصل با یک درام پیچیده و التهابآور طرف هستیم که مکان اصلی وقوع آن،
روح مضطرب انسان است.
در
رمان وارد قلمرویی میشویم که در آن، مرگ و زندگی با هم ادغام میشوند. با جهانی سرشار از خیال و هستی طرف هستیم که در آن امیال بیمصرف، ابهام و هو*سهای سرکوب شده وارد زندگی میشوند و با صدای بلند، در صدد انتقام جویی برمیآیند. در قلب بوف کور، یک حس بیگانگی عمیق دیده میشود. حس دور شدن از احساسات و ارتباطات انسانی. در این حس، یک فریاد اگزیستانسیالیستی ژرف دیده میشود. در
رمان، مخاطب هیچ وقت با قطعیت نمیتواند اعلام کند چه اتفاقهایی واقعا رخ داده است و چه اتفاقهایی خیالی هستند. تنها چیزی که بدون تردید میتواند بپذیرد این است که:
«در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزواء میخورد و میتراشد.»