تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

چالش نمایش احساس با متن ادبی

مدیرآزمایشی تالار نویسندگان و ادبیات+مترجم آزمایشی
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
ناظر انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ویراستار انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
تیم کتابخوان
Oct
1,686
8,514
148
بوشهر
وضعیت پروفایل
&PERSPOLIS&
بسم الله نون والقلم


تالار ادبیات بازهم در خدمت شماست تا رقابتی پاک و جذاب را در مابینتان، بنیان نهد.
تنها کافیست برای برتر شدن احساس خود را در روایت متنی ادبی با ما به اشتراک بگذارید.
پس از 10 روز این تاپیک بسته خواهد شد و از بین آنها 5 ارسالی برگزیده وارد نظرسنجی کاربران میشود.

جوایز
رتبه اول: اثر انتخابی اش به تمامی کاربران اطلاعیه + 100 امتیاز
رتبه دوم: 100 امتیاز
رتبه سوم: 50 امتیاز


آغاز به مورخ: 1403.01.31
با امید درخشش یکایکتان
|مدیریت تالار ادبیات|
 
▪️سردبیر روزنامه ربلز▪️
نویسنده
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Nov
882
5,052
118
« لـبِ شَط »
وضعیت پروفایل
[وضعیت خاصی ندارم.]
احوال مرا می‌پرسی؟ دورم.
از رنگ گیلاس، طعم آلوچه و از سکوت کتابخانه دورم. انگار که درون من ازدحام شلوغ‌ترین خیابان پِکن برپاست، شلوغ‌ترین خیابانِ شلوغ‌ترین شهرِ شلوغ‌ترین کشور دنیا!
و من از نانی که در تنور مانده، نه بوی خوبش، نه کامِ گرمش‌، که تنها سوختگی تنورش را دارم. من نانِ سوخته‌ی بهاره‌ات هستم، تنِ داغ و مغزِ پخته!
و هنگامی که واژه را هجا می‌کنم، آنگاه تازه درمی‌یابم که چطور از فریاد معترض و روشن واژگان، از کاغذی که تکرار می‌کند «زنده باد زندگی» و بیانیه‌ی زنبورهای عسل که از دسترنج خودشان نخورده‌اند، دورم. حال من، مانند شنبه‌ی دومین ماه سال است، گرفته اما پرهیاهو. آدم‌هایی در تنم به دنبال کار نشسته‌اند و نیش‌خند می‌زنند تا بر سر نکوبند، آدم‌هایی هم از اداره برمی‌گردند تا خانه‌ی خالی خود را سلام کنند و باور نکنند تنهایند و نفراتی هم شعر می‌خوانند تا سالروز سعدی را از یاد نبرند و کمال انسانی را نگاه‌ دارند. آه اگر بدانی چه ویلانم و ولوله‌ام در قدم‌‌هایم پیداست... نگاهم کن‌‌، می‌روم انگار که صدسال است با پاهای خشکیده‌ام در پستو نشسته بوده‌ام. می‌گریزم چنان که حیوانی وحشی بوده‌ام در بند آدم‌ها!
من دورم؛ و تو گمان می‌کنی که هرکـس می‌رود، نجات پیدا می‌کند اما من، ستاره‌ای هستم که از نزدیک می‌سوزد و از دور پر نور است... .
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
819
114
119
وضعیت پروفایل
ما بد نیستیم ولیکن، دوران با ما بدی کرد.
«یک جوجه رنگی خریدم، سبز بود اسمش را گذاشتم سبزعلی.
هیچ به رویای من نزدیک نبود قطعا تصورش را هم نمی‌کردم روزی جوجه بخرم آن هم در شلوغ‌ترین خیابان یعنی انقلاب.
در دستم گرفتم تا خانه. تا خانه‌ای که از دور همه چیز آن سبز بود، آجرها با من قدکشیده بودند و درختی که هر سال انجیر می‌داد، اما از نزدیک خالی بود، اکنون من بودم و سبزعلی.
یک قوطی سر بسته شد خانه‌اش، فردا صبح دلم سوخت گذاشتم‌اش در حیاط هوایی بخورد و مراقب بودم گربه‌‌ای که پرسه می‌زد نزدیک‌اش نشود.
اما سبزعلی هم ترسناک شد دنبالم می‌کرد و من دست خودم نبود می‌ترسیدم. گذاشتم‌اش دوباره توی قوطی!
و یک لحظه حس کردم دوست دارم برگردم انقلاب جوجه را بدهم دست همان مردک و بدون گرفتن پول تا خانه بدوام.
سبزعلی در قوطی ماند دیگر حس خوبی نداشتم حس کردم اگر برگردم هرگز آن را نمی‌خرم. »
حال و هوای من همین است
من خودم را نیز در قوطی میگذارم و نمی‌گذارم اندکی نفس بکشم
از خودم گاها مراقبت می‌کنم دربرابر زندگی اما
می‌دانم که سخت از خویشتن می‌ترسم.
پشیمانم که چرا هستم.
اما گاه حس خوبی دارم، حس مهربانی، حس آنکه شاید خوب شد سبزعلی را خریدم
حداقل شب ها در هنگام خواب تنها نیستم.

او جیک جیک می‌کند و هر دو به خواب می‌رویم.
 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
119
264
63
از آرام خزیدن در آن شب فریبنده بر حذر باش، گذر زمان باید بدرخشد و در پایان روز آتش بیفروزد.
بخروش... بخروش در مرگ روشنایی.
اگرچه عاقلان هم این را می‌دانند که پایان هر شب سیاهی سپیدی است. اما چون در سخنانشان اطمینانی نیست از آرام خزیدن در شب فریبنده بر حذر باش.
انسان‌های خوب در آخرین فرود و سقوط موج‌ها فریاد می‌کشند و تلاش‌هایشان در ساحلی سبز به رق*ص در می‌آید.
بخروش... بخروش در مرگ روشنایی، در کنار مردان پرشوری که در تلالو خورشید جاویدان آواز سر می‌دادند و خیلی دیر فهمیدند زمانی که آن خورشید غروب کرده است.
از آرام خزیدن در آن شب فریبنده بر حذر باش.
انسان‌های بزرگ تنها در زمان مرگ و نیستی روشنایی کور‌کننده آفتاب را می‌بینند.
بخروش... بخروش در مرگ روشنایی، و تو پدرم در آن ارتفاع اندوه‌ناک نفرینم کن، دعایم کن با اشک‌های سرشار از ترس و خشمت.
زیرا که نیاز به دعایت دارم.
از آرام خزیدن در آن شب فریبنده بر حذر باش.
بخروش... بخروش در مرگ روشنایی.
 
مدیر تالار مشاوره + ناظر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر روابط عمومی
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
ناظر رمان
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
801
3,284
103
21
آرزوهای محال
ناخودآگاه حس میکنم؛ گاهی مانند فیلمی هستم که تمام ژانرها در آن وجود دارد.
گاهی همچو فیلم عاشقانه دوست دارم عشق بروزم و مهر ببینم یا گاهی همچو فیلم درام، برای لحظات تراژدی و غمگین زندگی‌ام اشک بریزم و شیون کنم.
جالب است که گاهی ژانر تخیلی در زندگی‌ام آنقدر زیاد است که فراموش میکنم این زندگی فیلم نیست بلکن زندگی واقعیست، از نرسیدن به آرزوهای کوچکم گرفته تا فکر کردن به هدف‌هایی که می‌دانم به آنان نخواهم رسید. آنقدر رویاهایم را در ذهن می‌پرورم که اگر به واقعیت نپیوندد دچار مشکل نخواهم شد و شاید اصلا برایم عقده نشود.
برخلاف فیلم‌های ترسناکی که در آن هیولا و جن وجود دارد در زندگی من ترس از نبودن افراد مهم زندگی‌ام موج می‌زند، اینکه تنها شَوَم ترسناک‌ترین اتفاق رخ داده برای من خواهد بود.
اما عجیب است که ژانر کمدی در این بیست و اندی سال از عمرم خودش را کم نشان داده، جز لبخند‌های مادر و پدرم به هنگام دیدن موفقیت هایم، دیدن ذوق بچگی‌ام به هنگام خو*ردن بستی یا خریدن اسباب بازی هیچ لحظه‌ی شادی نداشتم و این برایم عجیب است.
خلاصه که در من ژانرهای زیادی فوران می‌کند که هر کدام قصه‌ی طولانی دارد.
 
مدیر تالار هنر+مدیر آزمایشی تالار سرگرمی
عضو کادر مدیریت
مدیر رسـمی تالار
مدیر آزمایـشی تالار
تیم تگ
ژورنالیست انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
1,922
2,740
133
غمگینم،همانند روز آخر تابستان. می داند که فردا به پاییز می بازد. من به خزان های درون زندگی ام باختم. در چاله های آب افتادم، گِلی شدم.
خداوند هردفعه که زمین خوردم، دستانم فشرد و من خسته را از روی زمین، بلند کرد. من چه کردم؟
هیچ؛ خود را باز هم درون گودال گِل انداختم.
گمان کنم همان روزها امیدم را رها کردم. چون این بار که زمین خوردم، رمقی برای بلند شدن ندارم. دلم می خواهد تا ابد در همین چاله ی گل آلود بمانم، اما باری دیگر خود را در چاله ای دیگر نیابم.
غمگینم، نظیر کودکی که دیگر اجازه ی بازی کردن ندارد. مانند ماهی از آب محروم شده نیازمند تیمارم. آری این منم، منی که خود را از روزی دیگر در تابستان، بازیی دیگر و آب اقیانوس بی نصیب ساخته ام.
 
سرپرست بخش فرهنگی و هنری + طراح آزمایشی وبتون
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
منتقد انجمن
ژورنالیست انجمن
مقام‌دار آزمایشی
Dec
1,617
2,428
133
دنیای نهنگ‌ها
این‌روزها از آینه‌گریزانم؛ دست دوستی‌ِ پر مهرش را رد می‌کنم و صدای تلخ شکستن قلب آینه‌، دمی مرا رها نمی‌کند و همراهِ نجوای " مرا بنگر" آینه، کابوسِ حزن‌آلود خواب و بیداری‌ام می‌شود؛ این کابوسِ حزین، هر لحظه ناگهانی بغض را به سوی چشمانم هل می‌دهد تا بشود اشک و از پرتگاه چشمانم خود را پایین اندازد؛ آه که چه منظره‌ی غم‌انگیزیست...
آینه، آینه، آینه، تصور آن چشم تیره‌ات که روشنی اشک را پذیرفته و رد پای به جا مانده روی لبانت که برای لبخندی‌ست که روزی به سفر رفت، کشتی‌هایش غرق شد و از او تنها جنازه‌ای روی آب باقی ماند، همه‌ی این‌ها همچو بار سنگینی، ک*مر احساسم را می‌شکند.
از منِ رنجیده از خویش، از من گریزان از مواجهه با اندوه ِ نگاه تو، نخواه که نگاه خویش را به نگاهت گره بزنم.
نخواه که باعث نفس‌های آخر قلبم شوی.
این‌روزها به نگاه احتیاج ندارم، به آغو*ش احتیاج دارم.
نگاه دیگر کارساز نیست؛ هر چقدر که تو را نگاه کنم و تو مرا بنگری، فایده‌ای ندارد. باید کاری کرد آینه...
باید در این‌ لحظه‌های بی‌نفس و رو به غروب ابدی، کاری کرد...
می‌دانم که سخت از من رنجیده‌ای اما...
مرا در آغوشت جای می‌دهی؟
نگاه غم‌آلودِ تلخم را شیرین می‌کنی؟
و سوال آخرم این است که
آیا حاضری باز هم قلبت را با احساس دوست داشتنم پیوند بزنی و ملودی امید و عشق را در قلبت برایم طراحی کنی؟!
 
آخرین ویرایش:
مدیر آزمایشی تالار تدوین+برترین تدوینگر سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
نویسنده افتخاری
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
36
587
83
آن روز وقتی زخمی شدم و خون قرمزرنگ خودی نشان داد. همهمه‌ای بپا خواست. هرکسی سعی می‌کرد به نوبه‌ی خود، مرا از این زخم دردناک برهاند. وقتی تب‌وتاب خوابید و نتیجه‌ی حادثه فقط یک باند سفید دور دستم بود که هرآن مواظب بودم چرکین نشود و دل‌شوره‌ی آنکه، نکند زخم عفونت کند و آسیب از این هم بدتر شود؟! در میان این تلاطم ذهنی، کلمه‌ای با شجاعت هرچه تمام، خودش را آشکار کرد:
زخم‌ها!
و صدایی که از اعماق وجودم برخاست؟
_مگر من زخمی نمی‌شوم؟!
صوتی آشنا و اما دردناک و رازآلود که بیشتروقت‌ها نادیده‌اش می‌گرفتم و یا بهتر است بگویم، نادیده‌اش می‌گیرم و نه اصلاً می‌خواهم با خودم و شما صادق باشم، نادیده‌اش می‌گیریم!
همه‌ی ما صاحب این صوت را خوب می‌شناسیم و او را با القابی چون روح، هستی، جوهره و یا هر چیزی که در ذهنمان شفاف‌ترش کند، صدا می‌زنیم. آن روز این موجود با هر اسمی، از سکوت دست کشید و فقط پرسید:
((مگر من زخمی نمی‌شوم؟!))
دوباره دست باندپیچی‌شده را مقابلم گرفتم و به آن نگریستم. چه‌بسا حادثه‌هایی که روحمان را خراش داد؛ ولی کسی نبود که با این باند سفید زخم‌هایش را ببندد و حتی خودمان بی‌توجه‌تر از آن بودیم که لحظه‌ای آرام بگیریم و با مهربانی نوازشش کنیم و باند سفید را با ملایمت بر زخم‌هایش ببندیم. او ماند تنهای تنها با زخم‌هایی که هردم، در هر لحظه، با هر اتفاق و حادثه‌ای دوباره سرباز می‌کند. من فکر می‌کنم اگر روحمان انسان بود، بیشتر از جراحت جولان روزگار، زخم نامهربانی‌ها و ندیدن‌های خودمان و دیگران، در پیکر و سیمای وجودش، به چشم می‌خورد و آن وقت شاید دلمان به رحم می‌آمد و بی‌شک تعدادی هم از روی دلسوزی و رافت او را در آغو*ش می‌فشرد.
ولی به گمانم، این برایش بهتر بود که همچون انسانی دردمند تجلی یابد، فریاد بزند و به دنبال کمک باشد. شاید این‌گونه بیشتر با هم مهربان‌تر بودیم و بیشتر تلاش می‌کردیم تا با باند سفید، زخم در حال خون‌ریزی را ببندیم!
 
آخرین ویرایش:
بالا