نمیدانم!
شاید اولین بار تو را در خواب دیدم .
و نمیدانم ،
علت آمدن باران چه بود ؟
از قِداستِ چشمهای تو ؛
یا از دلتنگی من !
نمیدانم اما ، شاید آن شب اولین باری بود که با چشمان بسته به تو دل دادم ..
شاید آن شب ..
آمدن تو بهترین بهانه برای آسمان بود ،
تا با اشکِ شوقَش در خیابان ولیعصر ، خیس شویم !
چند سالیست که از آن خوابِ شیرینم گذشته است اما ..
هر بار که باران میبارد ،
بوی نم باران که میپیچد ،
عطر تو را هم با خودش میآورد .
و من ! چون دیوانهای ..
در پیِ آشِنایی ، پنجره را باز میکنم ؛
تا شاید در انتهای کوچهای زمستانی ، مردی را ببینم .. با بارانی مشکی !
و لبخندی که زیرکانه سرزمینِ قلبم را فتح کرد .
اما هر بار ..
هیچ چیز به جز جای خالیات ، در مقابل قابِ چشمهایم جلوه نمیکند .
و درست مثل همیشه ، جای خالیات را چیزی جز بودنت ، پُر نمیکند !
و با جاری شدن قطره اشکی از چشمهایم ..
از دریای خیال تو ،
چشم بدوزم به فنجان چای یخ زده در دستم !
1399/11/28