تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

همگانی هیولا وجود

  • شروع کننده موضوع DELVIN.
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 18
  • پاسخ ها 1
مدیر آزمایشی گالری زندگی▪️سردبیر روزنامه ویتالیا▪️
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
سـر‌دبیر انجمن
ژورنالیست انجمن
Mar
83
62
18
درباره مجموعه آشوب مدام
در این کتاب وارد دنیایی عجیب می‌شوید، در این دنیا هیچ‌چیزی جز صدا نیست، هیچ‌چیز جز صدای بی‌پایان مردها و چیزهایی که به‌طرفتان می‌آیند و می‌آیند و می‌آیند؛ همه چیز از زمان جنگ آغاز شد، اسپاک‌ها میکروبِ صدا را پخش کردند، میکروبی که نصف مردها و تک‌تک زن‌ها را کشت. در دنیای این کتاب هیچ زنی باقی نمانده است و تمام مردها می‌توانند صدای فکر کردن همدیگر را بشنوند. این کتاب داستان پسرکی ۱۳ساله به نام تاد است. در این شهر شهردار تصمیمات عجیبی می‌گیرد. او تمام کتاب‌ها را سوزانده است و بعد از آن هم سوادآموزی را ممنوع کرده است.
در کتاب هیولای وجود، جلد سوم این مجموعه، می‌خوانیم که جنگ بزرگی بین دو طرف این داستان در می‌گیرد. تاد در گیرودار این جنگ بزرگ‌تر می‌شود. درنهایت، می‌خوانیم که کدام طرف پیروز می‌شود و آیا سرانجام، زندگی عادی و صلح به شهرِ تاد بازمی‌گردد و دنیای تازه‌ای آغاز می‌شود؟
 
مدیر آزمایشی گالری زندگی▪️سردبیر روزنامه ویتالیا▪️
عضو کادر مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
سـر‌دبیر انجمن
ژورنالیست انجمن
Mar
83
62
18
بخشی از کتاب هیولای وجود
حمله ناگهانی است. رهبر اسپاکل‌ها، که خودش را به اسم آسمان معرفی می‌کند، به استقبالمان می‌آید...
اما ناگهان یک نفر دیگر به‌طرف او می‌دود، شمشیر سنگیِ سنگین، درخشان و وحشتناکی در دستش است...
و می‌خواهد آسمان را بکشد...
می‌خواهد رهبر خود را بکشد...
این اتفاقی است که در مذاکرات صلح می‌افتد...
آسمان برمی‌گردد، اسپاکل شمشیربه‌دست را می‌بیند که به‌طرفش می‌آید و دستش را دراز می‌کند تا جلوی او را بگیرد...
اما اسپاکل شمشیربه‌دست به‌راحتی از کنارش می‌گذرد...
از کنارش می‌گذرد و به‌طرف من و برَدلی می‌دود...
به‌طرف من می‌دود...
صدای برَدلی را می‌شنوم که فریاد می‌زند: «وایولا!»
و آن‌هاراد را برمی‌گرداند که خودش را بین ما قرار دهد اما اقلاً دو قدم عقب‌ترند...
و فضای بین من و اسپاکلی که می‌دود خالی است...
و من از روی پاهای بلوط می‌افتم...
بلوط می‌گوید: کُرّه دختر!
و دارم از پشت روی زمین می‌افتم...
و فرصتی نیست...
اسپاکل به من رسیده...
شمشیرش را بالا برده...
با تلاشی بی‌فایده دست‌هایم را بالا می‌آورم که از خودم محافظت کنم...
و...
شمشیر فرود نمی‌آید.
شمشیر فرود نمی‌آید.
بالا را نگاه می‌کنم.
اسپاکل به بازویم خیره شده.
آستینم بالا رفته و پانسمانم باز شده و افتاده‌ام و او به نوار روی بازویم خیره شده...
نوار سرخ و عفونی و ناسالم که عدد ۱۳۹۱ روی آن حک شده...
و بعد می‌بینمش...
وسط بازوی او هم زخمی به وحشتناکی مال من هست...
نواری که روی آن نوشته شده ۱۰۱۷...
و این همان اسپاکلِ تاد است، همان که از نسل‌کشی شهردار در صومعه نجاتش داد. او هم نواری به دست دارد که پیداست آن هم عفونت کرده...
وسط ضربه زدن بی‌حرکت مانده، شمشیرش در هواست، آمادهٔ ضربه زدن است اما فرود نمی‌آید و او به بازوی من خیره شده...
و بعد یک جفت سُم درست به سینه‌ا
ش کوبیده می‌شوند و او را به آن‌سوی محوطهٔ باز پرتاب می‌کنند...
 

Who has read this thread (Total: 2) View details

بالا