به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان خوش آمدید!

در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید.

متون و دلنوشته [ پویا جمشیدی ]

Kallinu

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
عضویت
15/4/20
ارسال ها
5,203
امتیاز واکنش
24,937
امتیاز
218
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
ارزش بعضی چیزا
با به زبون آوردنش از بین می ره...
این آخرِ بدبخت بودنه که به کسی بگی، گاهی حالم رو بپرس...
همیشه دیدن یه پیام ناگهانی،
شنیدن یه سلام بی هوا
از آدمی که انتظارش رو می کشی
می تونه حال و روزت رو عوض کنه...
گاهی آدم،خودش رو گم و گور می کنه، فقط به این امید که یه نفرِ بخصوص سراغش رو بگیره...
بر خلاف تصور،خوشحال کردن آدمِ تنها، خیلی سخت نیست...
فقط کافیه وانمود کنی به یادش هستی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
هميشه يه نفر هست كه شنيدن صداش،
مثل گوش دادن به يه آهنگ، می‌تونه آرومت كنه.
شايد هيچوقت نفهمه چقدر دوستش داری، شايد هيچوقت نفهمی چقدر دوستش داری.
اما هيچكدوم از اين «هيچوقتها» مهم نيست...
مهم اينه كه يه نفر باشه تا بهش بگی؛
«از اينجايی‌ كه الان هستم، آخرتری وجود نداره. حرف بزن باهام، می‌خوام به زندگی برگردم»...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دم غروبی حس کردم دلم برای هیچ‌کس و هیچ‌چیز به جز تو تنگ نیست. دلم می‌خواست باهات حرف ‌بزنم. دلم می‌خواست بهت بگم انقدر که به تو فکر می‌کنم، به یاد خودم نیستم. بهت بگم برای چند لحظه هم که شده همه رو به جز من از دنیات بذار کنار. بهت بگم یه‌جوری بـ*ـغلم کن که انگار بار بعدی برات وجود نداره. یه جوری اسمم رو صدا کن که انگار برای آخرین بار می‌تونی صدام رو بشنوی. می‌خواستم بگم هنوزم صدای نفسهات من رو به زندگی برمی‌گردونه. می‌خواستم بهت بگم، ولی نگفتم. من این روزا انقدر بی‌قرار هستم که چشمام، درونم رو زار می‌زنه. اما وقتی تو ازم خبرنداری، یعنی مدت‌هاست که من رو ندیدی. ندیدی چون نخواستی. وقتی نخواستی، یعنی حتی اگه بهت می‌گفتم هم فرقی نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
كی می‌دونه چند نفر، چند شب، تنهاييشون رو
روی تن خيابونا ريختن؟
كی می‌دونه خيابونا بغض چند نفر رو ديدن و به روی خودشون نياوردن؟
كی می‌دونه اين خيابونا چند نفر رو ديدن كه رفتن و هيچوقت نرسيدن؟
من مطمئنم که آدم باید يه نفر رو براي نرسيدن داشته باشه، که از حجم نبودنش به خيابون بزنه، به جاش قهوه سفارش بده، دونه به دونه خاطراتش رو مرور کنه و با هر اشکی که می‌ریزه، از مازوخیسم دوست‌داشتنيش لـذت ببره....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی كسی میره،
یعنی میخواد برای خودش خاطره‌های جدید بسازه.
اما وقتی می‌مونی،
یعنی داری زیر سالها خاطره گم میشی.
واقعیت اینه که باید یک‌بار برای همیشه جلوی آینه بایستی،
به چشمات خیره بشی،
اشکاشون رو پاک کنی و بهشون بگی؛
«تقصیر شما نيست که نموند.
میدونم سعی کردین... ولی خب نشد».
تلخه اما؛ کسی که میره،
هیچوقت دلش واسه اونی که مونده تنگ نمیشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من پُرم از تو، از تويی كه نبايد بهت فكر كنم، از تويی كه نبايد در موردت حرف بزنم، از تويی كه يک سكوت بی‌رحمی و مثل غريبه ها از كنارم رد می‌شی. من پُرَم از تو، از تويی كه نيستی...
بعضی وقت‌ها يک‌جوری دلتنگ می‌شی كه از خودت بدت مياد. به اين فكر می‌كنی كه تا كجا می‌شه اولويت يه نفر نبود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پرسیدی خوبی؟ جواب دادم که خوبم. گفتم خوبم چون نمی‌خواستم بدونی غمگینم. نگفتم غمگینم، چون نمی‌خواستم بدونی دلتنگم.
دلتنگی یه حسه. حسی که الزاما آدم نسبت به همه نداره. دلتنگی چیزی نیست که آدم مجبور باشه به زبون بیاره. برای کسی که تو رو بلده، صدای دلتنگی انقدر بلنده که می‌تونه اون رو بشنوه. مگه این‌که نخواد بشنوه. گوش کن! چطور می‌تونی این صدا رو بشنوی و طاقت بیاری؟
من غمگینم، اما بازم اگه حالم رو بپرسی می‌گم خوبم. خوبم چون هنوز دلم برات تنگ می‌شه. خوبم چون هنوز رویات رو می‌بینم. خوبم چون به چیزی جز برگشتن به رویای تو فکر نمی‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی می‌گم هيچ‌كس، يعنی دقيقا هيچ‌كس!
روزای زيادی بايد بگذره تا آدم قانع بشه فقط خودش هست و خودش. تا باورش بشه از بقيه به‌جز يه اسم و چندتا خاطره‌ی كوچيك چيزی براش نمی‌مونه.
بيست سال! چهل سال! هفتاد سال زندگی، فقط برای تلمبار كردن اسم روی اسمه. برای جايگزين كردن خاطره جای خاطره. اما حاصل جمع همشون می‌شه صفر.
يه روز می‌شينی عمرت رو ورق می‌زنی،
سير تا پيازت رو واسه خودت تعريف مي كنی.
اينجاس كه می‌فهمی، چقدر برای «هيچ‌كس» نگران شدی.
چقدر برای «هيچ‌كس» غصه خوردی.
چقدر برای «هيچ‌كس» دلتنگ شدی.
چقدر برای «هيچ‌كس» دعا كردی.
چقدر با تمام وجود براي «هيچ‌كس» بودی.
یه روز به خودت ميای و به اطرافت نگاه می‌كنی.. «هيچ‌كس» نيست.
دقيقا «هيچ‌كس».
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اينكه قهوه ام رو تلخ می خورم،
يعنی هيچ دليلی واسه خوشحالی الكی ندارم! واقعيت زندگی چيزی نيست كه بشه با قند و شكر شيرينش كرد...
وقتی كسی به زندگی آدم پا می ذاره، تنها مياد، اما وقت رفتن،
تو رو هم با خودش می بره!
امروز يه نفر رو ديدم كه بُرده بودنش...
اينو از قهوه ی تلخی كه سفارش داد فهميدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پرسیدی خوبی؟ جواب دادم که خوبم. گفتم خوبم چون نمی‌خواستم بدونی غمگینم. نگفتم غمگینم، چون نمی‌خواستم بدونی دلتنگم.
دلتنگی یه حسه. حسی که الزاما آدم نسبت به همه نداره. دلتنگی چیزی نیست که آدم مجبور باشه به زبون بیاره. برای کسی که تو رو بلده، صدای دلتنگی انقدر بلنده که می‌تونه اون رو بشنوه. مگه این‌که نخواد بشنوه. گوش کن! چطور می‌تونی این صدا رو بشنوی و طاقت بیاری؟
من غمگینم، اما بازم اگه حالم رو بپرسی می‌گم خوبم. خوبم چون هنوز دلم برات تنگ می‌شه. خوبم چون هنوز رویات رو می‌بینم. خوبم چون به چیزی جز برگشتن به رویای تو فکر نمی‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
لای موهایت همیشه یک گل‌سر داشتی

لاغر و ساده ولی چشمان محشر داشتی


مثل اسکندر به قلبم می‌زدی با هر نفس

قتل عامم کردی و چشم ستمگر داشتی


شهر، شهرم را به آتش می‌کشیدی دم به دم

بی‌پناهی بودم و در من، تو لشکر داشتی


مطلع شعرم شدی با هر غزل می‌خواندمت

مطمئن بودم که با من حال بهتر داشتی


روزگار اما برایم خواب دیگر دیده بود

با ر*ژ قرمز، کنارش شالی از پر داشتی


بی‌قراری‌های من رسواترم می‌کرد و تو

شاعر گم کرده راهی، دست آخر داشتی


خوش‌خیالی‌هایم از این با تو بودن بس نبود؟

من میان این همه مهره! تو بد برداشتی


های‌هایم می‌گذشت از کوچه‌های بی‌کسی

لا اله «غیر تو»، ای‌کاش باور داشتی


سال‌هایم هی گذشت و داغ تو جان می‌گرفت

فکر این‌که این همه مدت چه در سر داشتی


تا که روزی کودکی دیدم کنارت...لعنتی!!

غرق چشمانش شدم، حالا تو دختر داشتی


دیدمت اما نگاهت سرد آمد سمت من

ساده تنها رد شدی با دیده‌ی تر داشتی


می‌چکاندی قطره‌قطره روزهای رفته را

روی مرد خسته‌ای که در برابر داشتی


با نگاهی وقت رفتن تلخ فهماندی به من

عاشقم بودی‌، اگرچه یار دیگر داشتی


_پویا جمشیدی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تو را گریه کردم درون خودم

تو را گریه کردم درون سکوت

به عمر سیاهی که بی‌تو گذشت

تو را گریه کردم زمان سقوط


نه راهی به آغو*ش تو باز شد

نه با سرنوشت خودم ساختم

جهنم در آغو*ش من قد کشید

همان روز اول تو ‌را باختم


برای منِ تا ابد نا امید

به جز چشم‌هایت پناهی نبود

تو را گریه کردم که وقت وداع

به جز شانه‌ات تکیه‌گاهی نبود


تنم آرزوهای سر خورده از

جنونی که بعد از تو پایان گرفت

خدا از تماشای من گریه کرد

زمین خورده بودم که باران گرفت


زمان سرنوشت مرا سر برید

که سهم من از زندگی درد شد

غمت توی رگ‌های من رخنه کرد

که نشکفته تا ریشه‌ام زرد شد


کویرم، پر از آرزوی محال

پر از هق‌هق وُ غصه وُ بغض و درد

تو را سرنوشتی که از من گرفت

مرا گریه‌هایی که خالی نکرد

_پویا جمشیدی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نمی‌دونم هوا ابره،

یا من دنیا رو ابری می‌بینم.

غمگین، سرد و خاکستری.

ببینم! جایی که تو هستی، آسمون چه رنگیه؟

هنوزم خورشید صبح به صبح بهت سر می‌زنه یا پشت یه مشت ابر سیاه زندونیه؟

هنوز توی شبات ستاره هست؟

توی آسمونت ماه داری؟

چه حرف احمقانه‌ای.

ماه که دیگه خودش به ماه احتیاج نداره. داره؟

تا حالا کسی بهت گفته نبودنت، بدترین جای دنیاست؟

من بهت گفتم.

تاحالا کسی بهت گفته وقتی نبیندت، دنیاش سیاه و تاریکه؟

من بهت گفتم.

شده کسی نباشه و تو هر روز توی خیالت رو‌به‌روش بشینی و تمام خاطراتت رو مرور کنی؟

تو کدومی؟

اونی که نیست یا اونی که هرجا سر می‌چرخونه خاطراتش رو می‌بینه؟

تو می‌دونی چند سال از یه اتفاق باید بگذره،

تا آدم یه خاطره رو فراموش کنه؟ نمی‌دونی.

چون اگه می‌دونستی خاطره نمی‌شدی.

_پویا جمشیدی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
تأثير بعضيا توی زندگی آدم بيشتر از يه اسمه، بيشتر از مدت حضورشونه. انقدر زياد كه يه روز به خودت ميای و می‌بينی همه‌ی فكر و ذكرت شده يه نفر!
شايد اون يه نفر، هيچوقت نفهمه كه باعث چه تناقضی توی زندگيت شده، اما تو می‌دونی كه اون، تنها دليل تنهاييت بوده و تو، توی همه‌ی تنهايیات به اون پناه بردی...
آرزو دادی، خاطره گرفتی!
آدما با آرزوهاشون به دنيا ميان، با خاطره‌هاشون می‌ميرن.
كاش، آخرين خاطره‌ای كه قبل از مرگ به ياد
ميارم، تو باشی.

•پوياجمشيدی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نمی‌دونم هوا ابره،

یا من دنیا رو ابری می‌بینم.

غمگین، سرد و خاکستری.

ببینم! جایی که تو هستی، آسمون چه رنگیه؟

هنوزم خورشید صبح به صبح بهت سر می‌زنه یا پشت یه مشت ابر سیاه زندونیه؟

هنوز توی شبات ستاره هست؟

توی آسمونت ماه داری؟

چه حرف احمقانه‌ای.

ماه که دیگه خودش به ماه احتیاج نداره. داره؟

تا حالا کسی بهت گفته نبودنت، بدترین جای دنیاست؟

من بهت گفتم.

تاحالا کسی بهت گفته وقتی نبیندت، دنیاش سیاه و تاریکه؟

من بهت گفتم.

شده کسی نباشه و تو هر روز توی خیالت رو‌به‌روش بشینی و تمام خاطراتت رو مرور کنی؟

تو کدومی؟

اونی که نیست یا اونی که هرجا سر می‌چرخونه خاطراتش رو می‌بینه؟

تو می‌دونی چند سال از یه اتفاق باید بگذره،

تا آدم یه خاطره رو فراموش کنه؟ نمی‌دونی.

چون اگه می‌دونستی خاطره نمی‌شدی.



| پویا جمشیدی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
«ازت متنفرم...»

بُهت زده به من خیره شد. چیزی که شنیده بود رو باور نمی‌کرد.. آب دهنش رو به زحمت قورت داد. انگار برای حرف زدن عجله داشته باشه با دست، عینکش رو کمی عقب داد و گفت:

«این رو جدی نمی‌گی نه؟»

گفتم: «هیچ‌وقت به این قاطعیت در مورد کسی حرف نزدم.»

روش رو برگردوند، سعی کرد خودش رو بی‌تفاوت نشون بده، کوله‌اش رو مرتب کرد و ازم دور شد. نگاهم به امتداد خیابون بود که دوباره برگشت، یه نفس عمیق کشید، دستش رو توی سینه‌اش جمع کرد و گفت: «چطور می‌تونی همچین حرفی بزنی؟» خودم رو به یک قدمی‌ش رسوندم، سعی کردم چند ثانیه به چشماش خیره بشم، نگاهش رو که دزدید گفتم: بچه که بودم، یه باغبون پیر داشتیم که خونه‌ی پسرش زندگی می‌کرد. توی بهار و تابستون، ماهی دوبار میومد و کمک بابا می‌کرد. عصر یکی از روزهای تابستون، بابا من رو فرستاد تا چندتا بستنی بگیرم، تاکید هم داشت که حتما بستنی عروسکی بخرم، اون روزا بستنی عروسکی تازه اومده بود و قیمتش، دو برابر بستنی چوبی‌های معمولی بود. پیرمرد از دیدن بستنی عروسکی بی نهایت متعجب و هیجان زده به نظر میومد. با یه لذ*ت خاصی به تن بستنی حمله می‌کرد و بعد از هربار گاز زدن، با دقت به قیافه‌ی تیکه پاره شده‌ی عروسکِ وارفته نگاه می‌کرد. یه جا خجالت رو گذاشت کنار و با لبخند رو به بابا گفت: «مهندس اینا چند قیمتن؟»

وقتی بابا قیمت حدودی بستنی رو گفت، خنده روی لبای پیرمرد ماسید، آخرین ته مانده‌های روی چوب بستنیش رو لیسید و اون رو توی باغچه انداخت و روش خاک ریخت. بنده‌ی خدا تا آخر اون روز حرف نزد.

موقع پرداخت دستمزد، بابا یه کم پول بیشتر بهش داد و گفت: «اینم همرات باشه، سر راه، از همین کوچه اول برای خونه چندتا بستنی عروسکی بخر ببر با خودت.» پیرمرد سرش رو انداخت پایین، پول رو به بابا برگردوند و گفت: «نه مهندس، پیش خودتون باشه. من نمی‌خوام..»

بابا که نگران بود پیرمرد ناراحت شده باشه گفت: «اصلن از طرف من بگیر، هدیه هس، ناراحت نشو.»

پیرمرد قبول نکرد، عقب عقب به سمت در رفت و گفت: «موضوع این نیست مهندس، همه‌ی دلخوشی نوه‌های من به اینه که هر شب، وقتی می‌رسم خونه، از سر و کولم برن بالا و از دستم بستنی دوقلو بگیرن، من پیشونیشون رو ببوسم و اونا هم برن گوشه حیاط با لذ*ت بستنیشون رو بخورن. من وُسعم نمی‌رسه که هر روز براشون بستنی گرون بخرم، اگر امروز براشون از اینا بخرم، دیگه هیچوقت بستنی دوقلو خوشحالشون نمی‌کنه!»

«من ازت متنفرم، چون بعد از تو، هیچ‌کس و هیچ‌چیز خوشحالم نمی‌کنه».



| پویا جمشیدی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
گاهی از دلم هیچ صدایی نمی‌شنوم. گاهی حس می‌کنم مرده.
اگه بتونم دلم رو خوش‌حال کنم، می‌برمش جایی که هم‌دیگه رو می‌دیدیم، می‌شونمش رو به روی پنجره‌ تا لحظه‌ی اومدنت رو ببینه. وقتی داری با لبخند همیشگیت نزدیک می‌شی، محکم می‌گیرمش تا از جا کنده نشه. اون روز واسه‌ی هیچی عجله نمی‌کنم، بهش فرصت می‌دم تا خوب نگات کنه. عطرت رو دوست داره، انقدر اونجا می‌مونم تا تنت رو نفس بکشه.
همیشه وقتی حال دلت خوبه، زمان همراه خوبی نیست. تندتر و تندتر می‌گذره. انگار برای گرفتن چیزایی که دوستشون داری عجله داره.
وقت خداحافظی دیگه دست‌دست نمی‌کنم، می‌دونم چقدر می‌خواد بغلت کنم. می‌دونم وقتی لمست می‌کنم چه تپشی می‌گیره. انقدر توی آغو*ش می‌گیرمت که صدای قلبت رو بشنوه، که آروم بشه.
می‌دونم که نمی‌تونم زمان رو اون‌جایی که می‌خوام متوقف کنم‌. بعد از آخرین بو*سه، ما کنار هم می‌ایستیم و رفتنت رو تماشا می‌کنیم. قدم به قدم. بعد تا صبح به تو فکر می‌کنیم. لحظه به لحظه.
گاهی انقدر از زندگی خالی‌ می‌شم، که هیچ‌کس و هیچ‌چیز جز تو نمی‌تونه آرومم کنه. نه خوابت، نه خیالت. فقط خودت.
این روزا حواست به کیه که حواست به من نیست؟

| پویا جمشیدی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من از تنهایی نمی‌ترسم، اما از فراموش شدن چرا.

برای من فراموش شدن، یعنی نبودن، یعنی وجود نداشتن.

وقتی برای کسی فراموش بشی، یعنی دیگه براش وجود نداری. یعنی از اول هم نبودی.

فراموش که بشی یعنی دیگه کسی بهت فکر نمی‌کنه. یعنی دیگه کسی خاطراتش رو باهات مرور نمی‌کنه. فراموش که بشی، یعنی دیگه دل کسی برات تنگ نمی‌شه.

برای من امید به زندگی، یعنی توی ذهن آدمی که بهش فکر می‌کنم، هنوز یه جای کوچیک باشه، تا خاطراتمون رو نگه داره.

من کجای ذهنتم، وقتی تمام فکرمی؟



| پویا جمشیدی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بغلم کن میان رویایت

بغلم کن میان بغض و شکست

بغلم کن میان هر بو*سه

بغلم کن که مرگ نزدیک است



بغلم کن که غیر رویایت

هیچ امیدی به با تو بودن نیست

بغلم کن که هیچ تقدیری

به تباهی طالع من نیست



| پویا جمشیدی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
فاصله شاید دلتنگی بیاره، اما دل آدما رو به هم نزدیک تر می‌کنه!
من انقدری که به تو فکر می‌کنم، به آدمای اطرافم نگاه نمی‌کنم!
انقدری که از تو برای خودم خاطره‌های خیالی می‌سازم، خاطرات دیگه رو به یاد نمیارم!
گاهی وقتا آدما، من رو با دست نشون می‌دن و فکر می‌کنن دیوونه شدم!
اونا نمی‌فهمن من دارم با تو بلندبلند درد و دل می‌کنم...
من فکر می‌کنم، وقتی کسی راه می‌ره و با خودش حرف می‌زنه، داره واسه اونی که فراموشش نکرده، خاطره تعریف می‌کنه...
دقیقا واسه اونی که یه بار اومده و هیچ‌ وقت تکرار نشده...
واقعیت اینه که سخت‌ تر از ترک کردن یه نفر، فراموش کردنشه
لعنت به تو! که مثل هیچ‌کس نیستی...

| پویا جمشیدی|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 0) دیدن جزئیات

عقب
بالا