تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

آموزشی چند نکته آموزشی برای شاعر شدن!

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,565
15,439
218
میان ستاره‌ای
%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%BA-%D9%81%D8%B1%D8%AE%D8%B2%D8%A7%D8%AF.jpg




وهم سبز

تمام روز در ‌آینه گریه می‌کردم
بهار پنجره‌ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله تنهایی‌ام نمی‌گنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
نمی‌توانستم، دیگر نمی‌توانستم
صدای کوچه، صدای پرنده‌ها
صدای گم شدن توپ‌های ماهوتی
و های‌هوی گریزان کودکان
و رق*ص بادکنک‌ها
که چون حباب‌های کف صابون
در انتهای ساقه‌ای از نخ صعود می‌کردند
و باد، باد که گویی
در عمق گودترین لحظههای تیرۀ همخوابگی نفس می‌زد
حصار قلعۀ خاموش اعتماد مرا
فشار می‌دادند
و از شکاف‌های کهنه دلم را به‌نام می‌خواندند
تمام روز نگاه من
به چشم‌های زندگی‌ام خیره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من می‌گریختند
و چون دروغگویان
به انزوای بیخطر پلک‌ها پناه می‌آوردند

کدام قله، کدام اوج؟
مگر تمامی این راه‌های پیچاپیچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطۀ تلاقی و پایان نمی‌رسند؟
به من چه دادید ای واژه‌های ساده فریب
و ای ریاضت اندام‌ها و خواهش‌ها؟
اگر گلی به گیسوی خود می‌زدم
از این تقلب، از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است فریبنده‌تر نبود؟
چگونه روح بیابان مرا گرفت
و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد
چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد
و هیچ نیمه‌ای این نیمه را تمام نکرد
چگونه ایستادم و دیدم
زمین به زیر دو پایم ز تکیه‌گاه تهی می‌شود
و گرمی تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نمی‌برد

کدام قله کدام اوج؟
مرا پناه دهید ای چراغ‌های مشوش
ای خانه‌های روشن شکاک
که جامه‌های شسته در آغو*ش دودهای معطر
بر بام‌های آفتابیتان تاب می‌خورند
مرا پناه دهید ای زنان سادۀ کامل
که از ورای پوست سرانگشت‌‌های نازکتان
مسیر جنبش کیف‌آور جنینی را
دنبال می‌کند
و در شکاف گریبانتان همیشه هوا
به بوی شیر تازه می‌آمیزد

کدام قله کدام اوج؟
مرا پناه دهید ای اجاق‌های پر آتش، ای نعل‌های خوشبختی
و ای سرود ظرف‌های مسین در سیاه‌کاری مطبخ
و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی
و ای جدال روز
و شب فرش‌ها و جاروها
مرا پناه دهید ای تمام عشق‌های حریصی
که میل دردناک بقا، بستر تصرفتان را
به آب جادو
و قطره‌های خون تازه می‌آراید
تمام روز، تمام روز
رها شده، رها شده چون لاشه‌ای بر آب
به سوی سهمناک‌ترین صخره پیش می‌رفتم
به سوی ژرف‌ترین
غارهای دریایی
و گوشت‌خوارترین ماهیان
و مهره‌های نازک پشتم
از حس مرگ تیر کشیدند
نمی‌توانستم، دیگر نمی‌توانستم
صدای پایم از انکار راه برمی‌خاست
و یأسم از صبوری روحم وسیع‌تر شده بود
و آن بهار و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت با دلم می‌گفت
نگاه کن
تو هیچ‌گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,565
15,439
218
میان ستاره‌ای
%D9%86%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D9%86%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D9%BE%D9%88%D8%B1.jpg




مرثیه ای برای بیابان و برای شهر

۱
زمین، ترحم باران را
در چشمه‌های کوچک، از یاد برده است
و باد
چراغ قرمز نارنج‌های وحشی را
در کوچه‌های جنگل،
خاموش کرده است
از دور، تپه‌های پریشان، بی‌رحمی نهفتۀ ایام را
فریاد می‌زند
و سوسمارهای طلایی
در حفره‌های تنگ
همچون زبان گوشتی خاک
حرف از سیاه‌بختی با باد می‌زنند
زاغان در انتظار زمستان
بر شاخه‌های خشک
برف قلیل قلۀ البرز را
با
چشم می‌جوند
در لای بوته‌های گون، عنکبوت‌ها
بی‌بهره از لعاب تنیدن
سرگشته می‌دوند
زخم درخت‌های کهن، آشیانۀ
گنجشک‌های شوخِ جوان است
در پشتواره‌های حقیر مسافران
خون و غرور، قائل نان است

۲
در شهر
درها و طاق‌ها
مانند قد مردان
کوتاه است
از پشت هیچ پنجره، دیگر
یک قامت کشیده
یا یک سر بلند، نمایان نیست
داغ نیاز، پینۀ مهر نماز را
از جبهۀ گشادۀ زاهد زدوده است
بر شیشه‌ها، تلنگر وحشت
رؤیای کودکان را آشفته می‌کند
و گاه‌گاه، باران
نقش و نگار بی‌رمق خون را
از زیر ناودان‌ها، می‌شوید
مردان، دل‌های مرده‌شان را
در شیشه‌های کوچک الکل نهاده‌اند
و دختران، صفای عطوفت را
در جعبه‌های پودر
دیگر، کسی رفیق کسی نیست
این‌یک، زبان آن‌یک را
از یاد برده است
انبوه واژه‌های مهاجر
بی رخصت عبور
از
درزها به مطبعه‌ها روی می‌کنند
و بغض
این لقمۀ درشت گلوگیر
چاه گرسنگی را پر کرده‌ست
و نان خشک را
با آب چشم، تر کرده‌ست
نیروی کودکی
در کوچه‌های تنگ شرارت
از صبح تا غروب، دویده
بر بام، در کمین کبوتر نشسته است
چشم چراغ‌ها را با سنگ
بسته است
خورشید و ماه بادکنک‌های سرخ و زرد
در آسمان خالی، پرواز می‌کنند
و روزها و شب‌ها این سکه‌های قلب
در دست‌های چرکین،ساییده می‌شوند
دیگر، صدای خندۀ گل‌ها
الهام‌بخش پنجره‌ها نیست
آواز، کار حنجره‌ها نیست
سیگار در میان دو انگشت
از دیرباز،

جای قلم را گرفته است
و دود اعتیاد
دل‌ها و خانه‌ها را تاریک کرده است
شوهر
پنهان ز چشم زن
در آرزوی بردن بازی
تک‌خال قلب خود را می‌بازد
و، زن
نقاش خانگی
پیوسته، نقش خود را در قاب آینه
تکرار می‌کند
گل‌های کاغذی
و میوه‌های ساختگی را
در ظرف‌ها و گلدان‌ها جای می‌دهد
او، عاشق طبیعت بی‌جان است

۳
در شهر و در بیابان
فرمانروای مطلق، شی*طان است
در زیر آفتاب صدایی نیست
غیر از صدای زنجره‌هایی که باد را
با آن زبان الکن دشنام می‌دهند
در سینه‌ها، صدای رسایی نیست
غیر از صدای
رهگذرانی که گاه گاه
تصنیف کهنه‌ای را در کوچه‌های شهر
با این دو بیت ناقص، آغاز می‌کنند
آه ای امید غایب
آیا زمیان آمدنت نیست؟
سنگ بزرگ عصیان در دست‌های توست
آیا علامتِ زدنت نیست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا