با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
17نوامبر، 4شنبه
دیشب ساعت 2 و نیم بود...
و من به شدت خوابم میومد اما ترجیح دادم یه فضای کلی از پارت دهم رمانم توی یکی از گفتگو هایی که به عنوان چکیده کنار گذاشتم بنویسم و روز بعد اون رو ویرایش کنم و با جزئیات و اوکیش کنم و پارت رو بذارم.
نمی دونم چرا ولی دیشب به اندازه ای خسته بودم که متوجه نشدم دارم همه رو با اشتباه تایپی می نویسم.
تازه امروز دیدم چیکار کردم و کلی خندیدم.
تازه بین خودمون بمونه، بعضی جاهاش رو متوجه نشدم چی نوشتم.
«فکر کردن به رویاهای واقعی خواب رو از چشمات میگیرن»
وقتی در هر شرایطی می خوای ادامه بدی :
(فقط خط های آخر وای خدا)
17نوامبر
در را*بطه با این قسمت از رمانم باید بگم که، خودم تیر اندازیم عالیه!
حتی یک فندق رو از فاصله ی دور نشونه گرفتم و زدم.
یادم هست که یکبار تمام اقوام بودن و من رو تماشا می کردن و بخاطر تیر اندازی خوبم تشویقم می کردن؛
تا اینکه یه گنجشک اومد و روی شاخه یکی از درخت ها نشست و خب همه گفتن بزنش بزنش، من هم توی جو قرار گرفتم و فکر نمی کردم از بین اون همه شاخه اون پرنده ای که مدام درحال حرکت هست رو بزنم و اما منم تفنگ رو سمتش گرفتم و شلیک کردم و اون گنجشک رو کشتم.
البته درسته تیراندازی خوبی دارم اما بنظرم اون یکی از تاسف آور ترین لحظات زندگیم بود که سعی می کنم بهش فکر نکنم...
اما خب، توصیفات و نکات تیراندازی که توی رمانم نوشتم به ویژه راجع به لرزش درست و...
تجربیات شخصی خودم بوده.
17 نوامبر
وااای حورای قشنگم، بهترین دوست من.
فیلسوف خانمِ نازِ من، نویسنده و هنرمند و....
خیلی خیلی خوشگل شده و خب همه می دونن من یکم سخت پسندم اما این تصویر یکی از قشنگترین تصویر هایی هست که تا حالا دیدم، تایپوگرافیت عالیه عالییی!
حتی بهتر از یه هنرجو گرافیک!
هر لحظه بیشتر خوشحالم و افتخار می کنم تو تنها بهترین دوست من هستی.
خیلی ممنونم ازت، خیلی ذوق کردم و از ته دل خوشحال شدم و احساس رضایت کردم چون واقعا پسندیدمش حتی بهتر از اون چیزی شد که می خواستم. @حوسار