تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

همگانی ◇ لحظاتی با کتاب‌ ◇

مدیر هماهنگی
عضو کادر مدیریت
مدیریت هماهنگی
مدیر ارشد
همیار مدیر
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
♡ به نام خدا ♡


لحظاتی پای صحبت کتاب‌ها بنشینیم؛ حرفی برای گفتن دارند.
در این تاپیک تنها کتاب‌‌های خوب و چاپ شده‌ی معاصر معرفی می‌شود.
[ اسپم ندهیم ]

۱۴۰۰/۱۱/۲۳
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریت وبـسایت
مدیریت وبـسایت
Apr
1,175
11,689
169
TehRan

3409_20170324_213526.jpg


بایکوت | علی قاضی نظام | نشر ۳۶۰ درجه

تمامِ گنجشكانِ شهر،
منتظرِ باز شدنِ چشمانت هستند!
مي‌شود پروازشان را به تاخير نيندازى؟
اشته‌ام؛
اندكى صبر…
نوبتِ ما هم می‌شود!
می‌رسد وقتِ عاشقى كردنمان…
به رخ می‌كشیم تمامِ دوست داشتنمان را…
نوبتِ بازىِ آنهاست فعلاً
بیا بنشینیم و تماشایشان كنیم.


در مقدمه کتاب می‌خوانیم:

بایکوت یعنی جدا شدن از یک جمع و پیوستن به جمع دیگر» – «بایکوت» برای من یک حس خوبِ – حسی که می‌تونم حالم رو تو هر لحظه با هزاران نفر شریک بشم – از صفر کنارِ هم شروع کردیم – از فیسبوک – تا تلگرام – از فضاهای مجازی که برایمان حقیقی بود – «با هم» خندیدیم – «با هم» بغض کردیم – «با هم» کمک کردیم – «با هم» همدردی کردیم – تمام اتفاقات رو «با هم» رقم زدیم – حالا – بعد از سال‌ها – به لطف خدا – بایکوت را کتاب کردم – امیدوارم بتونم ذره‌ای از هزاران هزار حس خوبی که منتقل کردیم رو، با ارائه کتاب «بایکوت» جبران کنم.
– کوچک قلب بزرگتان –

[علی قاضی‌نظام]

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریت وبـسایت
مدیریت وبـسایت
Apr
1,175
11,689
169
TehRan

3844984.jpg


ناقوس‌ها به صدا در می‌آیند | ابراهیم حسن‌بیگی | نشر عهدمانا

در مقدمه کتاب می‌خوانیم:
میخائیل ایوانف، کشیشی نبود که حین سخنرانی اش، مکثی طولانی داشته باشد و یا زل بزند به مرد جوان غریبه ای که انتهای سالن ایستاده بود و با چشم های بادامی اش به او نگاه می کرد. فکر کرد مرد غریبه، تاجیک یا از آذری زبان هاست که گاهی برای درخواست کمک، به کلیسا می آیند.
کشیش عرق پیشانی اش را با دستمالی که در دست راست می فشرد پاک کرد، چشم از مرد غریبه گرفت و به سخنرانی اش ادامه داد. بعد مکثی کرد و نفس بلندی کشید. بار دیگر نگاهش به مرد غریبه افتاد که کیف سیاه رنگ نسبتاً بزرگی را به سینه اش فشرده بود و با چهره ای مضطرب و نگران، به او خیره شده بود. یک مرد غریبه ی مسلمان با یک کیف سیاه در یک کلیسای ارتدکس، چیزی نبود که کشیش بتواند از کنار آن به راحتی بگذرد.

بخشی از اثر:

کشیش از مقابل مجسمه‌ی مریم مقدس گذشت. دکمه‌های پالتوی بلند مشکی‌اش باز بود. شال سبزی روی گردنش انداخته بود. به‌آهستگی قدم برمی‌داشت و به دو مرد ژنده‌پوش که جلوی در کلیسا ایستاده بودند، نگاه می‌کرد. مردان با دیدن او چند قدمی جلو آمدند،‌ با تکان دادن سر سلام کردند و مردی که مسن‌تر بود و ته‌ریش جوگندمی داشت، «گفت: پدر، ما را آندریان ویتالیویچ فرستاده، گفت شما کارمان دارید.» کشیش یادش آمد که دیشب به دوستش آندریان ویتالیویچ زنگ زده و از او خواسته بود دو نفر از کارگران رستورانش را برای نظافت و مرتکب کردن کلیسا بفرستد. کشیش به آن‌دو لبخند زد و گفت: «بله! بله! با من بیابید.» کشیش کلید انداخت و در را باز کرد. هرم گرمای شوفاژهای روشن سالن، به‌صورت‌هایشان خورد. کشیش در را بست، پالتویش را درآورد و روی جالباسی کنار در آویخت و رو به آن‌ها گفت: می‌بینید که باید چه‌کار کنید؛ همه چیز به‌هم‌ریخته است... بیابید جلوتر تا بگویم از کجا باید شروع کرد.


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریت وبـسایت
مدیریت وبـسایت
Apr
1,175
11,689
169
TehRan
72766.jpg

دیلماج | حمیدرضا شاه آبادی | نشر افق

چکیده‌ی اثر:
میرزا یوسف‌خان مستوفی مشهور به دیلماج در تاریخ چهره‌ی ناشناخته و رازآلودی است. عده‌ای تحسین و تمجیدش کرده‌اند: از آن دسته دلباختگان وطن بود که در راه حصول آزادی و پیشرفت مدنیت ایران سر از پا نمی‌شناخت و عده‌ای خوار و خفیفش داشته‌اند: «خیانتی نبود که نکرد و رذالتی نبود که بروز نداد.»
نویسنده در کتاب خود، دیلماج، شخصیت‌ها و حوادثی آفریده است که همه نام و رنگی از تاریخ و واقعیت دارند اما هیچ‌یک واقعی نیستند. در این رمان با رویکردی تاریخی-تخیلی سرگشتگی‌های یک روشنفکر در دوره قاجار به تصویر کشیده شده است. دیلماج این چهره‌ی پیچیده، در زندگی‌نامه‌ی خود نوشته‌اش بسیار بسیط و ساده است: «لکه‌ای بودم در آیینه‌ی وجود. به‌جا خواهم ماند یا نه، خود نمی‌دانم. اگر بمانم از این پس هر که به قصد دیدار خود در این آیینه نظر کند، یوسف دیلماج را خواهد دید.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریت وبـسایت
مدیریت وبـسایت
Apr
1,175
11,689
169
TehRan
957bb71472.jpg

آخرین دلتنگی | سجاد سلیمانی | نشر
۳۶۰ درجه

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:
ظهر تابستان و رهایی از چنگال کتاب و قلم، گرم بودم و بی‌حوصله. خودم را کنار سه نفر از همکلاسی‌هایم، همکلاسی‌هایی که شاید آنها نیز به واسطه‌ی مشترکاتی با من آنجا بودند، دیدم. حسی کودکانه درون ما می‌جوشید و من از همان کودکی رویاهای بزرگی در سر داشتم. با آنها در مدرسه اخت بودم. اخت بودن بدون هو*س درون تار و پود ما بود. کودک بودیم و بیخبر. دست تقدیر باعث شد که ما سه نفری کوچه‌ها را گز کنیم. سنگی بزرگ در میان کوچهای بزرگ. نشسته بودیم گرم صبحت که هوایی شدم. هوایی تازه که مرا به هوای خودش، به سوی دیگر می‌کشاند. دور از بچه‌هایی شبیه به من و از شباهت من به آنها می‌کاست. بی‌قراری عجیب و طاقت‌فرسا، باید می‌رفتم. جایی جدا از سنگ بزرگی که روی آن نشسته بودیم و کودکانه زندگی می‌کردیم و بازی می‌کردیم. حس عجیبی که تجربه‌اش می‌کردم برای اولین بار و اولین لحظه‌های گم شدن در دریای ناشناس برای من. چوبی که دستم بود را غلاف کردم. راضی کردن دوستانم سخت بود… .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریت وبـسایت
مدیریت وبـسایت
Apr
1,175
11,689
169
TehRan

0d0ec912b3.jpg

کتاب عاشقم کن | ناشناس| نشر ۳۶۰ درجه

قسمتی از کتاب:

تمام حرف ما این است
به قول ابراهیم هادی:
به فکر مثل شهدا مردن نباشیم
به فکر مثل شهدا زندگی کردن باشیم…..!
این‌که داستان چیست و از کجا آغاز شد، روایتی عجیب و غریب دارد، قاطع می گویم، همین امروز که مقدمه را می‌نویسم، اگر برگردم به چندماه قبل، با بسیاری از مطالبی که در این کتاب خواهید خواند، با شخصیت‌هایی که از آنان نام برده‌ام، هیچ آشنایی نداشتم و در بسیاری امور هم به این مسائل کم‌توجه یا حتی باید بگویم بی توجه بودم.
شخصی که پشت این قلم نشسته است، نه مذهبی ست و نماز شب‌خوان، نه لاقید و لامذهب، اما امروز حالش از چند ماه قبلش خیلی بهتر است.
اتفاقی رخ داد شبیه یک تلنگر، در برخی جنبه‌ها بیداری خوبی سراغم آمد، دیدم و متوجه شدم که زندگی همه آنچه ما تصورش را داریم، نیست، زندگی همه‌اش تلاش برای خود و دنیا نبوده و رسیدن، آن رسیدنی که ما به دنبالش هستیم، نیست… .
فردی در نظرات این کتاب نوشته بود:
خادم شهدا-
چند روز قبل بهشت زهرا بودم مزار شهدای گمنام و انگاری یک نفر قبل آمدن همه اول صبحی تعداد زیادی از این کتاب رو بر سر مزار شهدای گمنام گذاشته بود شاید هم هدیه آورده بود.
یکی هم نصیب من شد کتاب عجیب و غریبی بود اگر چه می‌تونست بهتر باشه اما بازهم عالی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیریت وبـسایت
مدیریت وبـسایت
Apr
1,175
11,689
169
TehRan
Untitled-1.jpg

کتاب ساحل تهران | مجید قیصری | نشر افق

درباره‌ی کتاب به این شکل نوشته شده:
ساحل تهران روایتی یکدست و روان و بدون پیچیده‌گویی دارد تا بتواند سر فرصت به پیچیدگی‌های روح انسانی بپردازد. شهر و کودک و تقابلشان با شخصیت‌های داستان‌ها در این مجموعه نقش چشمگیری دارد و قیصری توانسته به‌خوبی وجوه فراموش‌شده‌ی آن را بازگو کند.
«چشم‌مان که به خرس افتاد، خشکمان زد. بیشتر از دومتر قد داشت. در چند قدمی‌مان بود، روبه‌روی تپه، بین درخت‌های بلوط. خرسی قهوه‌ای، بزرگ و پر از خاشاک روی موهایش. انگار از زیر خروارها خاک بیرون جسته باشد. با دندان‌هایی درشت و سفید. نعره می‌کشید و پیش می‌آمد. باد بویش را می‌آورد. بوی آغل می‌داد. بوی پشم خیس‌شده و بوی پشکل. بوی گوشت فاسدشده. من پستانی در سینه‌اش ندیدم. ولی مهرداد می‌گفت وقتی روی دو پا بلند شده بود، نوک سفید پستان‌های خرس ماده را دیده.

قسمتی از کتاب:
ته‌سیگارها را جمع می‌کردم و می‌رفتم ته پل و به این فکر می‌کردم چرا تابه‌حال نگاهم به این پرنده‌ها نیفتاده؟ چند تا پر سفید افتاده بود روی پل. دولا شدم یکی را که از همه بزرگ‌تر بود، برداشتم و چشم‌هایم را بستم و دست کشیدم به پرزهای نرم پر و گوش سپردم به صدای پرنده‌ها. احساس کردم کنار دریا هستم. صدای امواج دریا را می‌شنیدم، بوی خنکی دریا می‌آمد، بوی شوری، بوی زهم، بوی صدف‌های دریایی را احساس می‌کردم. کم مانده بود کفش‌هایم را درآوردم، روی ساحل شنی راه بروم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا