آیدای عزیز من
هرچه بیشتر میبینمت، احتیاجم به دیدنت بیشتر میشود. دیروز چند لحظهای کوتاه بیشتر ندیدمت. تمام سر شب، تنها و بیهدف در خیابانهای تاریک و خلوت این اطراف راه رفتم و به تو فکر کردم. شاید اگر بیرون نمیرفتم، میتوانستم دفعات بیشتری ببینمت، ولی چون بهات گفتم که بروی بخوابی و قبول نکردی، ناچار رنج ندیدن تو را به خودم هموار کردم و از خانه بیرون رفتم که بروی استراحت کنی. فکر نمیکنی اگر مریض بشوی و بیفتی، با این وضعی که داریم چه خواهد شد؟
در هر حال، ساعات درازی در خیابانهای خلوت راه رفتم و همانطور که گفتم به تو فکر میکردم. به شخصیت و خانمی و برازندگی تو، به مهربانیت و به لبخندهایت فکر کردم. به حرفهایی که از تو شنیدهام و اگر چه خیلی زیاد نبود مرا این طور خوشبخت کردهاند فکر کردم:
به تو گفتم: «زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.»
جواب دادی: «هر چه این حرف را تکرار کنی، باز هم می خواهم بشنوم.»
این گفتوگوی کوتاه را مدام، مثل برگردان یک شعر، مثل تم یک قطعه موسیقی، هر لحظه توی ذهن خودم تکرار کردم. جواب تو را، بارها با لهجه شیرین خودت در ذهنم مرور کردم. اما هرگز تصور نکن که حتی یک لحظه توانسته باشم خودم را با تکرار و با مرور این حرف تسکین بدهم. نه!
من تنها موقعی به «تو» فکر نمیکنم، که تو با من باشی. همین و بس.
نزدیکیهای ساعت سه صبح، هفتم خرداد چهل یک.
احمد تو.
«بخشی از نامه اول»