با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
نازنینم!
میدانم که میدانی چقدر دوستت دارم
میدانی که میدانم چه اندازه جوانی ات را دوست داری
بگذار سالهایمان بگذرد نازنین
چین و چروک صورتت که زیاد شود
خواهی دید چقدر پیری ات را بیشتر دوست دارم
بر نیمکتی چوبی نشسته ام
و به رفت و آمد آدم ها نگاه می کنم
مثل زنی که برای ادامه راه خستگی در می کند
مثل پیرمردی که دوران کهنسالی اش را سپری می کند
مثل کسی که می خواهد زمان را تلف کند.
مثل ...
هزارتا مثل ...
اما هیچکس نمی داند
در سطر اول این شعر
من چقدر منتظر آمدنت بوده ام
گفتم : از حرفام نرنجیدی؟
گفت : نه!
گفتم : ولی هر کی بود یه چیزی بهم میگفت!
گفت : مادرم انسولین میزنه، اوایل خیلی دردش میگرفت،بعدش کمتر شد!
حالا هر وقت سوزنو تو پوستش فرو میکنه، فقط میخنده.
الان منم اونطوری ام...!