امروز
نه به تو فکر کردم
نه حتی
نام تو را آوردم
میدانستم هرجا که باشی
خوشحالی
تمام بعد از ظهر را
زیر باران اردیبهشت قدم زدم
و به این فکر کردم
چطور با این دروغها
برایت شعر بسازم
از تمام داراییها
یکی، دو گلدان شمعدانی دارم
یک جفت ماهی سرخ دارم
دوچرخهای یادگار پدربزرگ
یک مداد دندان زده
چند تا شعر
و تا دلت بخواهد «دوستت دارم»...
روزنامه وقتی مچاله می شود
شیشه ای تمیز خواهد شد
در انتهای سال
تبریک و تسلیت
حوادث و اخبار
در هم فرو می روند،
کسی آیا از آن گمشده که آگهی شده بود
خبر دارد ؟!
در نگاهش پرنده ای را دیدم
که به آرامش رسیده بود
دهانی که فیروزه ای حرف می زد
و بهار را خوشبو می کرد،
زندگی آنقدر به او نزدیک بود
که می توانستم رفتار باد را در قلبم لم*س کنم
می توانستم صمیمیت باغ را
در میان شاخه ها حس کنم،
تنها در دست های او کلمه
به رهایی می رسید
و دلتنگی در صدایش به بار می نشست