در حال تایپ مجموعه داستانک خاطرات من از اولین بار که مُردم | به قلم کاربران انجمن

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
?بسم الله النور?

با سلام!

در تاریخ 22 مهر ماه 99 داستانک کاربران انجمن کافه نویسندگان به مسابقه ی کشوری ارسال شد و در این تاپیک مجموعه ی داستانک هارا گردآوری کرده ایم هدف از نظرسنجی یا موارد دیگر نیست بلکه تنها به منظور مطالعه ی شما عزیزان قرار داده شده است.

لطفا از ارسال هرگونه اسپم و کپی برداری از داستانک ها خودداری کنید.

|?با تشکر? |
 
آخرین ویرایش:
@Ronahi

پلک‌هایم را به آغو*ش یکدیگر کشاندم. از هنگامه‌ای که احساس کردم گوش‌هایم در به روی تمام های های‌ها بسته اند؛ آنچه می‌دیدم تنها رنگ‌هایی بود که در هم می‌پیچیدند و جلوی چشمانم به رقص در آمده بودند.
انگار سوار بر یک قطارسریع السیر شده بودم و با سرعت نور بر صحفه گیتی قدم بر می‌داشتم. یک‌باره احساس سکون؛ باعث شد پنچره چشم باز کنم.
این دیگر چه بود؟
یک صحرای خشک خالی برهوت؟
نگاهی به خود انداختم و نفس در سی*نه‌ام حبس شد. خودم بودم. خود خودم! نه پاهایم از زمین بلند بود و نه شفاف شده بودم. اما نه در چهل و پنج سالگی_ سن هنگامه مرگم_ بلکه در بیست و پنج سالگی! با لباس‌هایی که به خاطر دارم در آن سن از جان و دل دوستشان داشتم. یک تیشرت تنگ بنفش رنگ با اسکلتی بر آن و شلوار جین آبی رنگ پاره پاره!
به جز خودم همه چیز واقعی‌تر از واقعی به نظر می‌رسید. چه سراب ها و تپه ها؛ چه آواز باد که در گوش شن‌های صحرا هوهو می‌خواند! سر چرخاندم و چندین و چند بار به دور خود گردیدم. آنچه قابل رویت بود؛ هیچ بود! نمی‌فهمیدم! مرا چه به اینجا؟
یک‌باره دانه‌های شن به پرواز در آمدند و به شدت در هم پیچیدند. آن‌قدر نگاه کردم تا آخر سر شن‌ها در هیبت پیرزنی فرتوت و خمیده جلوی چشمانم آمد. به نظر می‌رسید پیراهنی بلند تا پاهای بره*نه‌‌اش به تن دارد و یک روسری بلند پرنقش هم به سر. چند تار موی شنی هم از زیر حصار روسری گریخته و برای خود در هوا می‌رقصیدند.
مردمک هایش را روی چهره‌ام گرداند. صدایش... صدایش ماورای آرامش بود ولی انگار متعلق به آن چهره و چین چروک‌ها نبود. صدایش جوان بود و استوار!
- سلام پسر جان!
لبی تر کردم و دهان باز کردم. خواستم جوابش بدهم اما هیچ نوایی از حنجره‌ام خارج شد. گیج و مبهوت سر جایم میخکوب شدم. دوباره و سه باره و هزار باره تلاش کردم اما دریغ از یک " آ" که از حصار گلویم آزاد شود. با چشم‌های گشاده و قلبی ترسان به لبخند کوک خورده بر لبان او نگاه کردم. ژرفای تبسمش بیش‌تر شد.
- این مجازاتیست که من برایت خواسته بودم.
در بهت نگاهش کردم. هرگز او را حتی در دنیای خیالات هم ندیده بودم. نزدیک شد. زنگوله‌ای شنی از جیب بیرون آورد و اشاره کرد تا نخ متصل به آن را بگیرم. هنوز در شوک بودم که چطور نخی از شن را در دست گرفتم که با به صدا در آمدن زنگوله یکبار دیگر جهان در هم پیچید.
باز هم پیچ و تاب رنگ‌های رقصان در پشت پلک‌هایم جلوه گر شد. این‌بار چشم گشودنم مرا به تماشای یک خیابان پر از ماشین دعوت کرد. نگاه به پیرزن کردم که کنار من بود و تنها به خیابان نگاه می‌کرد. با پیچیدن موسیقی بلند و آشنایی به خیابانی نگاه کردم که من در یک ماشین سمند در آن می‌راندم. مانده بودم چه می‌خواهد بشود که یک چیز نامعلومی از ماشین پرت کردم. چشم ریز کردم تا چیستی آن شی را متوجه بشوم که نوای زنگوله مهلت را از من ربود. آن‌قدر شدت این جابه جایی‌ها زیاد بود که ناخودآگاه نمی‌توانستم چشم نبندم. حالا می‌دانستم هر بار پیچیدن صدای زنگوله مرا به جایی دیگر خواهد برد.
سیاهی که از جلوی چشمانم کنار رفت؛ در جنگلی پر دار و درخت خودم را پیدا کردم. چیزی در نزدیکی‌مان برق می‌زد. چیزی شبیه به پوست شکلات بود. خرگوش سفید کمی دور و ورش جست و خیز کرد و نهایت آن را خورد. باز هم زنگ زنگوله در گوشم زنگ زد. قبلم از آنکه سیاهی جلوی چشمانم را کنار بزنم صدای گریه کسی در گوشم پیچید. صدای گریه پسرکی بود که چیز سفیدی را به آغو*ش داشت. صدایش خشدار بود و ضعیف:
- نباید می‌مردی، پس بچه‌هات چی؟
کمی تنه‌ام را این‌ور آن‌ور کردم تا آخر سر همان خرگوش چند ثانیه پیش را اما به خواب رفته دیدم. پسرک خرگوش را در گودال کوچکی که با دست کنده بود گذاشت و کمی روی آن خاک ریخت. بعد با هق‌هق از آن‌جا فاصله گرفت و کمی دور‌تر ایستاد. کسی نزدیکش شد و دست روی شانه‌اش گذاشت:
- اش... اشک... کال نداره!
پسرک با چشمان سرخ شده برگشت و با عصبانیتی شعله ور در چهره‌اش، پسر تازه وارد را در جوی کنار هل داد و فرار کرد. زنگوله باز هم فریاد رفتن کشید.
- با..بابا ن..نزن!
حالا محصور شده در یک چهار دیواری کوچک و نمور ایستاده بودیم و پسرک در جوی افتاده در چنگال مردی اخمو و عصبی بود. نوای سیلی‌هایی که مرد به چهره‌اش می‌نواخت روی دور تکرار بود.
- سر..سر..سرما خورده بودم. ن..نشد در... د... درس بخونم.
مرد لحظه‌ای دست کشید. اما همین که نوری از امید در چشمان پسرک درخشید؛ او را کشان کشان تا شلنگ آب برد و سرش را زیر آب گرفت و سیلی‌هایش را از سر.
- پسرم... دیگه نتونست حرف بزنه.
می‌لرزید؛ پاهایم، دست‌هایم... قلبم! این‌بار حتی آهنگ زنگوله هم چیزی شبیه شیون بود.
به همان بیابان برگشتیم. سقوط کردم. تمام وجودم می‌بارید. دهان باز کردم تا بگویم هرگز نمی‌دانستم چنین رخدادی را تنها یک کار ساده من در پی خواهد داشت؛ اما سکوت، تاوان من بود. تنها با صورتی خیس نگاهش کردم. سرش را چپ و راست کرد.
- و بزرگترین اشتباه ما، کوچک شمردن گناهانمونه... لکه سیاهی را که تو بر تن جهان گذاشتی هرچند کوچک اما عالمی را دچار کرد.
با پیچیدن باد؛ شن‌های تنش در هم پیچیدند و دمی بعد باز مشتی خاک ساده بودند.
 
آخرین ویرایش:
@HOORI

قطره‌ها پی‌درپی به او می‌کوفتند.

او محکوم شده بود به باور کردن،

آغو*ش سرد شده دیگر نمی‌توانست او را از این هجمه رهایی بخشد.

زمین پی‌درپی انتقام شانه خالی‌ کردن‌ها را از آن‌ها می‌گرفت؛

عرصه‌ی تنگ شده توسط نعره‌های پی‌در‌پی سنگینی انتقام به دوش کشیده را بی وقفه به گوش‌ها سیلی می‌زد.

و شیشه خود را چو حسنی کودکی‌ها در آسیاب به خواب زده بود!

سردی را باور نداشت وقتی خودش همیشه یخ زده بود.

سلول‌هایش چنان تقلا می‌کردند برای رهانیدن خود از این بند حلزونی که از حال می‌فهمید به استقبال زجه‌ها نخواهند رفت.

نبود!

مغزش نبود ها را با ولوم‌های مختلف اکو می‌کرد.

جیغ‌ها و ناله‌ها با دیدن خطوط کف دست بلند‌تر می‌شد؛

پینه‌های میان خطوط نمی‌توانست جلوی شورش خاطرات را بگیرد.

حنجره بر سر می‌کوبید

اما نبود….

برادر همیشه اضافه‌های املاهایش را لاک می‌گرفت!

حروف به حروف الفبا را سفید کرد اما او نبود!

الفبا پیر شد و او ….

دیگر معلم اولین حروف الفبا را الف نخواند!

کمرش را شکست و دال نامیدش

اما…

خاک دست و پا می‌زد!

سی*نه چاک میداد،

برایش در آغوشش خانه می‌ساخت!

مگر کبوتر با کبوتر باز با باز نبود؟

آری نبود….

باران خاک را گل می‌کرد!

اینبار خاک گل می‌شد!

خسرو! اینبار با سوز بگو:

_آب ها خاک را گل بکنید

"نبود‌ها" در هیاهوی خاک و آب، عمو زنجیر باف بازی می‌کردند!

با صدای زجه و ناله!

او را آورده بودند برای نبود‌ها!

او دیگر نبود.

سوم شخص در سوم شخص چو کولی آوازه‌خوان کوچه‌های سیاه تهران! نبودهای مرا سرودند؛

در همراهی رقاصی‌های زمین در هیاهوی هلهله‌های زنی قامت خمیده به حجله‌ی خاک رفتم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین