[ داستانک نویسی | Neko کاربر انجمن کافه نویسندگان ]

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
هوالمحبوب

مشاهده فایل‌پیوست 23738

با سلام

کاربر گرامی @Neko
با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.

_ مدرس @Gisow Aramis _
_ دوره ی آموزشی آبان ماه ۹۹ _

?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد

|با تشکر؛ تیم مدیریت تالار ادبیات|‌

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پادشاه تنهایی..
و باز یک قطرۀ دیگر اضافه شد به این دریایِ بی حوصلگی! زمان مانند حلزون حرکت میکند.. گویی میخواهد من را دق دهد! در تاریک ترین قسمت اتاق، جنین وار نشسته بودم.. در همان حالت خود را در آغو*ش گرفتم.. گویا میخواستم ب خودم بفهمانم ک تنها نیستم.. سر و صدای زیاد خارج از اتاق مانع میشدن.. مانع از بودن با خودم! هنگامی ک صداها به گوش هایم می‌رسند، این حقیقت تلخینِ <تنها بودن> را به صورتم سیلی میزنند.. اما تقصیر من یکی این وسط چیست!؟ من که خود نمیخواهم! آنها ناخوداگاه من را ترک میکنند.. فاصله میگیرند.. میروند ب سوی خویش و اطرافیان.. هر چقدر سعی کردم نزدیکشان شوم تا بلکه اندکی این طعم زهرآگین و گَس از دهانم دور شود و قرص خنده بیاید بر روی زبانم ، بی فایده بود!! نه به جلو رفتن من و نه به پس زدنم توسط آنها! حتی تلاش هم میکنم در این باتلاق گیر نیفتم اما انگاری دنیا اشتیاق زیادی دارد من را غرق کند.. غرق در ظلمات خودش.. غرق در ناامیدی.. سیاهی و دیگر هیچ.. من میدانم! آخرش در این سیاهی جان می‌دهم.. و دستی نیست برای نجاتم! و صدایی نیست برای دلداری دادن.. دیگر گفتن<کمک> فایده ای ندارد وقتی ن دستی هست و نه صدایی! این زندگی سراسرش، قتلگاه من است و دیگر هیچ و هیچ و هیچ.. و باز قطره ای اضافه شد ب دریا..

والی پژمان
1399/8/18
 
آخرین ویرایش:
باتلاق تاریکی..
غرق شده ام در این رویای سیاه.. در خواب و بیداری بوده‌ام که باز مزاحم شد! مانع من و خواب‌ام! کاش میفهمید چقدر این خواب برایم عزیز است ، شاید آن وقت مزاحم نشود! خواسته‌اش را که رفع کردم، نگاهی ب ساعت انداختم.. 7 صبح! یادم باشد ساعت 9 کلاس است.. البته اگر حافظه‌ام دست در دست فراموشی فرار نکند! شتافتم به آغو*ش تاریکی.. و باز آن وروجک مزاحم! امان از دست این انسان های بی درک! کمی چاشنی فهم در وجود آدمی بد نیست.. نگاهی ب ساعت انداختم.. 8:30 صبح! هنوز هم وقت باقی‌ست برای تسکین دادن به تن پر از جراحتم.. ، چشم بستم و غرق شدم در باتلاقی که من را ب سوی خویش میکشید.. انگار که میخواهد تا ابد در آنجا بمانم و نگذارد، راهی برای فرار بجویم.. به آرامی چشم گشودم.. یاد کلاس افتادم!! اضطراب درونم دوید، سریع نگاهی به ساعت انداختم.. 10:20 صبح! تمام اضطرابم جایش را داد به پشیمانی.. انگاری در صف بوده‌اند و خبر از کل ماجرا داشتند! کلاس اول از دست رف! در عجبم.. نه به مزاحمت های گاه و بی‌گاه وروجک و نه به الآن! این آدم ب شدت پیچیده و عجیب است و بس! فکر کردن را کنار گذاشتم و پا تند کردم تا به کلاس بعدی حداقل برسم..

والی پژمان
1399/8/18
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نازلـینازلـی عضو تأیید شده است.

مدیر کل انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر کل انجمن
فرشته زمینی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
7,530
پسندها
پسندها
21,635
امتیازها
امتیازها
918
سکه
1,049
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین