[ داستانک نویسی | S o-o M کاربر انجمن کافه نویسندگان ]

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
هوالمحبوب

مشاهده فایل‌پیوست 24064

با سلام



کاربر گرامی @S O-O M

با شرکت در کارگاه آموزش داستانک نویسی می بایست تمرینات محوله به خود را در این تاپیک قرار دهید.



_ مدرس @Gisow Aramis _
_ دوره ی آموزشی آبان ماه ۹۹ _



?لطفا از ارسال هرزنامه خودداری کنید?

با پایان دوره تاپیک بسته خواهد شد

|با تشکر؛ تیم مدیریت تالار ادبیات|‌



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به نام خدا

بابابزرگ

خیلی وقت نمی‌شد که منتظر، بیرون خانه ایستاده بود؛ با اینحال اگر قیافه‌اش را میدیدی، فکر میکردی سالها منتظر ایستاده و به همین خاطر بسیار عصبی است! البته حق هم داشت؛ این دید و بازدیدهای گاه‌و‌بیگاه در دنیای کودکانه‌اش ارزشی نداشت. آن هم دید و بازدید از خانه‌ای که در آن هیچ بچه‌ای که با او هم سن و سال باشد، وجود نداشت. تازه تلویزیونش هم خراب بود و بدتر از همه اینها، قرار بود در بازدید بعدی به او کله‌پاچه بخورانند! نه اینکه دوست نداشته باشد، نه؛ ولی خب کلا از غذا خوردن با آدم های پیر و چروکیده خوشش نمی‌آمد.

سوار ماشین که شد، کل راه را اخم کرد و با هیچکس حرفی نزد. خیلی عصبانی بود! فیلم مورد علاقه‌اش را به خاطر دیدن پدربزرگش که معمولا به آن بابابزرگ می‌گفت از دست داده بود. از همه عصبی بود. از مامان، از بابا از "بابابزرگ" . از خودش هم عصبی بود. اصلا از آن فیلم هم عصبی بود! ولی عصبانیتش زیاد طول نکشید. دو یا سه روزی می‌گذشت که برگشته بودند؛ آنوقت یکهو قرار شده بود خاله و دختر دایی عزیزش به خانه‌شان بیایند و مهمتر از آن به خاطر نبود بابا، کلی بازی کنند و بخندند و هیچکس هم به خاطر سر و صدایشان دعواشان نکند. ظاهرا بابابزرگ مریض شده بود. برای همین دایی بزرگ و پدرش برای پرستاری از بابابزرگ به بیمارستان رفته بودند و این خوشی بزرگ را به او هدیه داده بودند! اولش کمی نگران شد ولی بعد با خودش گفت که ایندفعه هم مثل دفعه‌های قبل خواهد بود. بابابزرگ قبل از اینهم چندباری مریض شده بود.

بر خلاف افکار کودکانه او، ایندفعه مریضی بابابزرگ خیلی زودتر همه را دست به دعا کرده بود. حتی مادرش هم که زیاد دل خوشی از بابابزرگ نداشت سر نماز دعا می‌کرد. چهار روز از نبود بابا می‌گذشت و خاله و دختر دایی‌اش هم رفته بودند. حوصله‌اش باز سر رفته بود. دلش هم خیلی برای بابا تنگ شده بود. از مامان که پرسید، فهمید فردا دلتنگی‌اش برطرف می‌شود. تازه بابابزرگ هم قرار بود خوب شود؛ دکتر ها که این را می‌گفتند.

فردا شد؛ وقتی که بیدار شد بابا نیامده بود. مامان گریه می‌کرد. خواهرش هم گریه می‌کرد. و چه بیرحمانه قلب کوچکش علت گریه آن دو را در یک لحظه دریافت!



1399/8/18
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به نام خدا

اخبار

صبح بود. در عالم خواب و بیداری گرفتار بودم که صدای بلند تلویزیون روحم را آزرد. خواستم ل*ب به شکایت باز کنم، کلماتی که گوینده می‌گفت دهانم را بست! جنگ شامپانزه ها؟ همنوع خواری؟ تصرف قلمرو همنوعان؟ چقدر مطالبی که می‌گفت به اخبار دیشب شباهت داشت!
شاید شامپانزه ها هم اخبار می‌بینند!


1399/8/20
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نازلـینازلـی عضو تأیید شده است.

مدیر کل انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر کل انجمن
فرشته زمینی
نوشته‌ها
نوشته‌ها
7,530
پسندها
پسندها
21,635
امتیازها
امتیازها
918
سکه
1,049
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین