***** پیشگفتار:
همه از من میپرسند:« نوشتن چه سود و منفعتی برایت دارد؟ نان شبت را تامین میکند یا خواب و خوراک این روزهایت را؟» جوابی نمیدهم چون، میدانم سکوت بهترین نشانه برای سخنان بیصدا و بهترین راه برای فهماندن حقایقی است که در جامعهی امروزی بیان کردنش، قدرتی از جنس بازوان یک مرد، صبری از جنس دستان یک زن را میخواهد. در همین میان است که باید انتظار یک تنش را داشته باشیم، یک تنش و یک واکنش.
وقتی قلم به دست میگیرم، از دنیای خود فاصله میگیرم گویی؛ سوار بر اسب میتازانم تا به وسعتی از دشتهای بیکران کلمات دست یابم و از خود دور شوم، از آه و نالههای دیروز، گریههای شبانه امروز و نگاههای سرد و یخزده فردا.
عاشق، نوشتن را منفعت نمیخواهد، باورهای جامعه امروزمان را میخواهد.
پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.
کنار پدرم نشستم و به صورت چروکیدهاش نگاه کردم و پرسیدم:
- پدرجان چرا همیشه سکوت پیشه میکنی و کلامی از زبانت جاری نمیشود؟
پدر به چشمان سیاهم خیره شد و جواب داد:
- هیچوقت نمیتوانم آن روز را توصیف کنم! آن روز عجیب و دلگیر را که دیدگاه مرا به زندگی تغییر داد.
با تعجب به او خیره شدم و پرسیدم:
- از چه روزی سخن میگویی پدر!
پدر با دستان خود مرا به آغوشش دعوت کرد و در حالی که سرم را نوازش میکرد پاسخ داد:
- سالها پیش، زمانی که جوان بودم و جاهل؛ برای ترساندن یکی از دوستانم روانهی خرابهای که در آن طرف شهر قرار داشت رفتیم اما، هیچ کدام از آنها جرئت ورود به داخل خرابه را نداشتند.
آغو*ش گرم پدر سخنانش را همانند، « ملودی خاص» که از گرامافون پخش میشد لذتبخش جلوه میداد، با سکوت من پدر ادامه داد:
- وارد خرابه شدم اما، نه خبری از روح بود و نه سیاهی! فقط یک دخترک بیستسالهای که روی زمین دراز کشیده بود و ناله میکرد.
با تعجب به پدر خیره گشتم و پرسیدم:
- خب آن دخترک! چه بلایی به سرش آمده بود؟
پدر با غمی فراوان به چشمهایم خیره گشت و در جواب گفت:
- آن دخترک مریض بود اما، یک فرزند داشت؛ که خیلی آرام خوابیده بود. طولی نکشید که آن دخترک به خواب ابدی فرو رفت و دخترش شد
« آهوی تیزپای من»
دستم را روی پیشانیاش گذاشتم تا دمای بدن او را چک کنم، حال خوشی نداشت و مدام سخنی را زیر ل*ب زمزمه میکرد.
صدای انفجار از صدها مایل آن طرفتر به گوش میرسید و مردان از آن طرف به این طرف میدویدند، زنان و بچهها در گوشهای پناه گرفته
و ما بقی هم مشغول درمان آسیب دیدگان بودند.
بیمار دست مرا محکم گرفت و فشرد، با تعجب به دستان زخمی و بریدهاش خیره گشتم و گفتم:
- حالت خوب میشود سرباز! نگران نباش
سرباز با حالتی عجیب و دلگیر دست مرا نوازش کرد و پاسخ داد:
- حدس تو چیست! آیا راه چارهای برایم مانده است؟
از شنیدن حرفش دلسرد گشتم و نگاهم ثابت ماند بر روی زمین، اشکهایم همانند؛ آب رودخانهها جاری شدند. گویی سیل عظیمی به راه افتاده بود.
دست مرا محکمتر از قبل فشرد و پاسخ داد:
- میشود در آخرین لحظاتم از «خانهی رویاییام» سخن بگویم؟
پاسخ دادم:
- آری! چرا نشود؟ دوست دارم بدانم کجاست این خانهی رویاییات.
اشکهایش از روی گونههای خونیناش جاری شد و در حالی که به سقف چادر خیره شده بود ادامه داد:
- کنار شومینه نشستم و در حالی که خورشید، دست نوازشش را بر روی صورتم میکشد... .
سلفههایش عادی نبودند و سینهاش تحمل این درد را نداشت، اما میخواست که ادامه دهد! به او نگاه کردم و گفتم:
- خودت را خسته نکن! تو به استراحت نیاز داری.
با مهربانی به چشمهایم خیره شد و ادامه داد:
- و دخترم را، در آغو*ش میگیرم و...و موی سرش را نوازش میکنم. ای کاش بداند که چه قدر دوستش دارم. چه قدر!
دستش را گرفتم و بر روی شکم خود قرار دادم، در حالی که موی سرش را نوازش میکردم پاسخ دادم:
- خودش میداند... .
دکتر به سمت من آمد و در حالی که نگاهش با چشمان سربازهای زخمی و بیمار گره خورده بود گفت:
- وضعیت بقیهی بیماران در چه حالی است؟
برگهی وضعیت را به سمت او گرفتم و پاسخ دادم:
- حال هیچکدام از بیمارها خوب نیست! اگر تا آخر هفته کاری نکنیم؛ کنترل اوضاع از دستمان خارج خواهد شد.
دکتر با پریشانی روی صندلیاش نشست و پاسخ داد:
- تشخیص تو این است؟
با سرافکندگی سرم را به پایین انداختم و در پاسخ گفتم:
- بلی! این است.
دکتر دستی به موهایش کشید و با عصبانیت گفت:
- این جنگ لعنتی! کی تمام میشود؟ خدایا خودت به دادمان برس.
از جایش برخواست تا از اتاق خارج شود، قبل از خروج به من خیره شد و لبخندی زد و گفت:
- اینجا منتظر باش تا برگردم!
نمیدانستم این آخرین باری است که او را خواهم دید! آخرین بار.
همه یک نشانهی بیماری را از خود بروز میدادند و الان زمان دشواری برای تشخیص بیماری بود.
جنگ از یک طرف، فقر و گرسنگی از یک طرف، دزدی و غارت از یک طرف و نابودی کشور از طرفی دیگر.
خیلیها جانشان را در راه آبادی و سازندگی کشور از دست دادند و هیچ.
سالهاست که از این موضوع میگذرد و همه چیز به طبق روال قبلیاش برگشته و تازه کشف شد که این بیماری اسمش چه بود!
«طاعون»
«1903 ـ 1894»
به سختی میتوانستم از روی زمین برخیزم، بدن زخمیام توان حرکت را نداشت و سکوتی مطلق همه جا را فرا گرفته بود.
خودم را به سمتی کشیدم و با دقت به اطراف خود نگریستم، همه چیز نابود شده بود! همه چیز.
در افکار خود فرو رفتم، به آخرین زمانی، فکر کردم که همسرم با دخترمان از خانه خارج شد، دقیقا نیم ساعت قبل.
دخترم به من نزدیک شد و پرسید:
- مادرجان! مادربزرگ را کی خواهیم دید؟
دستی به موی سیاهش کشیدم و پاسخ دادم:
- عجله نداشته باش دخترم! امشب پیش او خواهیم بود.
دخترم با شادی جست و خیز میکرد و با صدای بلند شعری را که مادرم یادش داده بود، زیر ل*ب زمزمه میکرد. همسرم در اتاق را باز کرد و به من نزدیک شد،
در حالی که لبخند زده بود گفت:
- از پستخانه با من تماس گرفتهاند! باید بروم و بستهی مورد نظر را دریافت کنم.
پاسخ دادم:
- حالا میخواهی بروی؟ تو قول دادی که با ما بیایی!
همسرم موی سرم را نوازش کرد و پاسخ داد:
- مشکلی ندارد! من با دخترمان میروم و بسته را میگیرم؛ تا آن زمان تو هم آماده شدهای.
دخترمان با چشمان گیرایش به من نگاه کرد و گفت:
- میتوانم با پدر بروم؟
پاسخ دادم:
- آری! میتوانی.
لباسش را به تن کرد و همراه همسرم از خانه خارج شد، قبل از خروج با تکان دادن دستهایش غزل خداحافظیاش را به گوشم رساند اما به یک باره
با انفجاری مهیب همه چیز تمام شد!
«آخرین بمباران» زندگیام را گرفت تا به آخر.
روی زمین نشستم و دستم را روی خاک سرد و گرمازدهی بیابان گذاشتم، ستوان به من نزدیک شد و پرسید:
- فکر نمیکنی برای انجام این کارها هنوز بچه هستی؟
دستهایم را در هم میفشارم و نفسی تازه را استشمام میکنم. بلند میشوم و پاسخ میدهم:
- لازم به نگرانی نیست! کارم را خیلی خوب بلد هستم.
نیشخندی زد و در پاسخ گفت:
- اما من مطمئن نیستم!
پاسخ دادم:
- من برای این صحبتهای بچگانه به هیچ عنوان وقتی ندارم!
با قد بسیار بلنداش مقابلام ایستاد و با چشمانی پر از خشم مرا برانداز کرد و گفت:
- صحبتهای بچگانه؟
با گستاخی تمام پاسخ دادم:
- آری! همان قدر که شما کار بلد هستید، من هم کار خود را بلدم.
در این زمان، سربازی به ستوان نزدیک شد و در گوشش سخنانی را زمزمه کرد. ستوان مرا نگاه کرد و بعد از مدت زمان کوتاهی گفت:
- مرا دنبال کن.
با پشیمانی قدم بر روی این خاک گذاشته بودم، سرگردان بودم و به دنبال نشانهای از جانب او بودم، نشانهای هر چند کوچک، امّا هیچ.
مدّت زیادی را صرف پیدا کردن برادرم کردم و حال، تنها امید من، اینجا بود! اینجا.
جنازهای را تازه از زیر خروارها خاک بیرون آورده بودند، نمیدانم این چه احساسی بود! گویی از ترس هم فراتر رفته بود.
آرام آرام به جنازه نزدیک شدم و به دنبال نشانههایی از او بودم و حال، یافتم.
این استخوانهای شکسته، لباسهای پاره و در آخر تنها عکسی که سالم مانده بود
« عکس من و برادرم»
سربازی کنارم نشسته بود و با تعجب مرا زیر نظر گرفته بود. نیشخندی زدم و پرسیدم:
- اگر سئوالی داری میتوانی بپرسی!
با شنیدن این حرف به جلو نگاه کرد و ترجیح داد که سکوت کند.
فرسخها آن طرفتر، صدای جتهای ارتش، موشکها، گلولهها به گوش میرسید.
چالههایی که
با ترکشها ایجاد شده بودند و مناظری متفاوت را به نمایش گذاشته بودند،
سرباز بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
- به عنوان یک زن؛ جرئت زیادی داری که پایت را در خط مقدم جنگ گذاشتهای!
پاسخ دادم:
- به عنوان یک زن؟
خواست جواب بدهد که یک دفعه با دستش مرا به سمت عقب پرتاب کرد و من از ماشین بر روی زمین افتادم،
دستانم میلرزید و زخمی شده بودم، گویی توان کنترل ذهن خود را نداشتم.
وقتی که به خود آمدم، جز ماشین منفجر شده چیزی ندیدم، با دستمالی که در اختیار داشتم روی زخم خود را بستم و از روی زمین بلند شدم.
در همین زمان چشمانم سرباز زخمی را شکار کرد؛ که آه و نالهاش با صدای انفجار مخلوط شده بود.
درد میکشید و توان تحمل این همه درد را در وجود خود نمیدید. با چشمهایش مرا التماس میکرد که راحتش کنم و من چارهای نداشتم جز انجامش.
نزدیکش شدم و دارویی به او تزریق کردم!
در حالی که دستش را محکم میفشردم، اجازه دادم اشکهایم بی اراده جاری شوند.
چشمهایش آرام آرام بسته شدند و لبخندی روی صورتش پدیدار گشت،
تقدیرش اینگونه بود مثل؛
« شمعی که در حال سوختن بود و بعد تمام.»
همه برایم ناآشنا بودند، زمان، مکان، حتی خودم. خودم هم برای خودم آشنا به نظر نمیرسیدم، چه برسد به دیگران.
دکتر رو به روی من ایستاد و پرسید:
- دوست داری چه چیزهایی را به یاد بیآوری؟
نیشخندی زدم و پاسخ دادم:
- تو دوست داری من چیزی به خاطر بیاورم؟!
پاسخ داد:
- آری! اگر چنین شود یعنی؛ من موفق به اعمال درمان تو شدهام.
چشمانم را گشاد کردم و با حالتی کنایهآمیز پاسخ دادم:
- اما باید از شما پوزش بطلبم زیرا؛ چیزی به یاد نمیآورم.
دکتر ابرویش را بالا انداخت و در جواب گفت:
- باشد! هر جور خودت میدانی اما؛ یک سوال دیگری هم دارم؟
پاسخ دادم:
- چه سوالی؟
از روی صندلی آهنیاش برخاست و به ساعت طلایی رنگش نگاه کرد، بعد از گذشت چند دقیقه پرسید:
- جنگ را در ذهنت چگونه خطاب میکنی؟
با تعجب نگاهش کردم و بعد از مدت زمان کوتاهی با عصبانیت گفتم:
- جنگ؟ تو اصلا میدانی در چه مورد سخن میگویی!
گفت:
- خب تو که میدانی بگو! داستانت چیست؟
پاسخ دادم:
- همه فکر میکنند جنگ آزادی میآورد اما؛ این چنین نیست. نابودی میآورد، قحطی میآورد، بی اعتمادی میآورد.
فکر میکنی آزاد هستی اما جز «برده» انتظاری از تو نخواهند داشت.
به این میگویند؛ قانون "آزادی بردگی"
کمبود نیروی انسانی مشکلاتی را برای کادر پزشکی ایجاد کرده بود، دیگر مثل قبل نمیتوانستیم به همهی زخمیها رسیدگی کنیم.
به دکتر نزدیک شدم و با عصبانیت پاسخ دادم:
- تا چه زمانی باید این وضعیت را تحمل کنیم؟
دکتر مرا نگاه کرد و گفت:
- کاری از دستمان بر نمیآید!
به او نزدیک شدم و گفتم:
- بر نمیآید؟ به این سربازها نگاه کن! وجدانت قبول میکند که این حرف را به زبان بیآوری؟
در اعماق چشمهایش، نفرت و عصبانیت ریشه دوانده بود، انگشت اشارهاش را به سمت من گرفت و گفت:
- حق نداری با رئیست به این شکل صحبت کنی! وگرنه.
نیشخندی زدم و گفتم:
- وگرنه چه؟ مرا اخراج میکنی؟ حقوق مرا قطع میکنی؟ بگو دیگر! چه میکنی؟
در این میان دستان کوچک و نرم دختری را بر روی دامان خود احساس کردم، همانند؛ پرندهای زخمی پشت سرم ایستاده بود اما کلامی از زبانش جاری نمیشد. بر روی زانوهایم نشستم و پرسیدم:
- تنها اینجا چه میکنی؟
دخترک با تعجب گردنش را کمی کج کرد و بعد از گذشت چند دقیقه با دستانش حرکاتی را نشان میداد که همه متعجب شده بودند. او دیوانه یا احمق نبود، او نمیتوانست صحبت کند. نمیتوانست!
دست مرا گرفت و کشید، از او میپرسیدم که مرا به کجا میبرد اما جوابی نمیداد.
انگشت اشارهاش را به سمت مرد جوانی گرفت که روی تخت دراز کشیده بود، درد میکشید، صدای فریادش بیمارستان را به لرزه در آورده بود اما کسی توجهی نمیکرد. با سرعت به او نزدیک شدم و گفتم:
- آرام باش! الان کمکت خواهم کرد.
دستم را گرفت و محکم در هم فشرد و با انگشت اشارهاش نوشت: « مرا خلاص کن»
از او فاصله گرفتم و ترس همهی وجودم را فرا گرفته بود، مرد زخمی به دخترک خیره شد و لبخندی تلخ روی صورتش پدیدار گشت. چارهای جز انجامش نداشتم، شاید اگر من هم جای او بودم همین درخواست را داشتم. دارویی را به او تزریق کردم و آرام آرام به سمت عقب رفتم، دخترک را ب*غل کردم و به چشمهای گریان مرد خیره شدم که بیقراری میکرد، درد همهی توانش را بلعیده بود.
دستش را به سمت من دراز کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دخترم را به دست تو میسپارم.
دست بیجانش میان زمین و آسمان معلق ماند و نگاهش روی دخترش.
چه نگاهی داشت!
« نگاهی بیقرار، نگاهی بیاقرار»