اتمام یافته داستانک سیزده نحس | ح _ وفا کاربر انجمن کافه نویسندگان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع SHAHIN
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
به نام خدا،
داستانک: سیزده نحس
نویسنده: ح _ وفا
ژانر: طنز

ویراستار: @Aras
مشاهده فایل‌پیوست 297707

خلاصه:
پسرک ترسیده بود، یه‌ کمی از دست مادر رنجیده بود!
دلش شور می‌زد، زیر ل*ب گفت: «من یک پسر نترسم، دلیلی ندارد بترسم!»
آیا پسرک راست می‌گفت؟ نمی‌ترسید! یا ادعای نترس بودن را در می‌آورد!؟
کسی چه می‌داند پایان شب پرماجرای پسرک چه می‌شود؟ (بمانید و بخوانید)​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 24697
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.


قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.


درخواست جلد

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ



همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه



13422_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif



کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پارت اول،

احساس عجیبی داشت مدام دلش شور می‌زد! نمی‌دانست دلیل این همه استرس چیست؟
لحظه‌ای تصویر عدد نحسی که دیده بود ، از جلوی چشمانش نمی‌رفت، هنوز هم صداهای گنگ گریه و تصویر لباس‌های یک دست مشکی از یادش نمی‌رفت و با خود گفت:
_ یعنی ممکنه؟... .
***
در اتاقش مشغول بازی با رایانه‌اش بود، که ناگهان درب اتاق با شدت باز شد و مادر هراسان نمایان شد!
سریع از جایش بلند شد و متعجب چشم دوخت به چهره‌ی مادرش؛ مادر کت اورا برداشت، دستش داد وگفت:
_ زود باش گل پسرم کتت رو بپوش، خانواده‌ی عموت زنگ زدن گفتن دارن میان اینجا... .
پسرک گیج گفت:
_ بله؟ یک کلمه‌ از حرف‌هات رو نفهمیدم!
مادر کت او را تنش کرد.
_ میگم عموت اینا دارن میان این‌جا، ولی هیچی واسه پذیرایی ازشون تو خونه نداریم! برو شیرینی و میوه چیزی بگیر بیار، زشته بعد مدت‌ها بیان ولی نتونیم ازشون پذیرایی کنیم!.
پسرک تازه فهمید چه بلایی قرار است سرش بیاید!
معترض گفت:
_ تو این اوضاعه کرونا، من شیرینی از کجا بیارم؟ مگه خودت شهر رو ندیدی شده مثل شهر مرده‌ها! بعد میگی برم بیرون! آخه کدوم شیرینی فروشی بازه مادر من، حرفا میزنی!...قراره اون دوتا جغله رو هم بیارن دیگه نه؟ من میرم خونه‌ی دوستم اصلا حوصله‌‌شون رو ندارم... .
مادر سعی در آرام کردن پسرک داشت، در دل گفت: «چقد دلش پره هرکی ندونه فکر می‌کنه قراره بره سفر قندهار والا!»
_ گل پسرم آروم باش، توکه نمی‌خوای بابات با پای آسیب دیدش راه بیوفته بره اون ور شهر؟ راستی خوب نیست پشت سر بقیه حرف بزنی!
پسرک تا خواست حرفی بزند، مادر اتاق را ترک کرد و بلند گفت:
_ لیست چیزایی که باید بگیری رو برات تو واتساپ فرستادم یه موردم فراموش نکنی! باشه گل پسرم خدا به همراهت.
خشمگین موبایل‌اش را برداشت، اتاقش را ترک کرد.
کفش‌هایش را برداشت تا بپوشد اما یک دفعه از داخل کفش‌ها آب زیادی ریخت رویه پاچه‌های شلوارش!
با چشمانی گرد شده، به کفش‌هایش نگاه کرد و زیر ل*ب گفت:
_ خدایا، همین کم بود! کفش‌هام رو قایق نکرده بودن که الان کردن... .
بی‌خیال کفش‌هایش شد، یک جفت دمپایی برداشت پایش کرد. خواست درب سالن را باز کند، که درب را یکی از آن‌ور باز کرد. درب محکم با سر پسرک برخورد کرد!
خواهر کوچکش با ترس به چهره‌ی سرخ شده‌ی پسرک، نگاه می‌کرد!
پسرک سریع از خانه‌ خارج شد تا دیگر بلایی سرش نیامده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
لرزی به جانش افتاد! کوچه‌ی‌شان تاریک و خلوت بود. قدم‌هایش را تندتر کرد تا هرچه زودتر برسد به خیابان. از تاریکی بدش می‌آمد، شایدهم می‌ترسید! صدای جیرجیرک‌ها و پارس سگ‌ها به گوش می‌رسید، دستانش را درجیب کتش کرد هوای پاییز امسال سوزناک‌تر از همیشه بود، نگاهی به آسمان کرد. بادیدن ابرهای گرفته، فهمید قرار است چندی بعد باران شدیدی از آسمان ببارد. با خود گفت:
_ یعنی یه بارون رو کم دارم خدایی! آخه عمو تو این اوضاع درب و داغون، مهمونی اومدنت چی بود؟
لگدی به سنگ جلوی پایش زد، اما نه تنها سنگ حرکت نکرد! بلکه پایش هم آسیب دید. زیر ل*ب «لعنتی‌ای» گفت و لنگان لنگان به راهش ادامه داد، اما مدتی نگذشت که سه تا سگ سیاه لاغر مردنی ، جلویش ظاهر شد و شروع به پارس کردن کردند.
پسرک از ترس عرق کرده بود. آب دهانش را به زور قورت داد، باچشمانی درشت شده سگ‌های سیاه را نگاه کرد و عقب گرد کرد! پسرک می‌دوید سگ‌های زشت هم دنبالش. یک لحظه پایش پیچ خورد و با شدت افتاد بر روی آسفالت خیابان، زانو و کف دستانش زخمی شدند، اما با دیدن سگ‌ها که داشتند نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند، جیغی کشید و بلند شد شروع به دویدن کرد. با خود گفت:
_ خدایا غلط کردم، دیگه اتاقم رو خودم تمیز می‌کنم، با جورابام بقیه رو اذیت نمی‌کنم، فقط یه این‌بارم برس به دادم قول میدم پسر خوبی بشم.
با دیدن سطل زباله‌ی بزرگ کنار خیابان، فکری به سرش زد. سریع خودش را پرت کرد در سطل میان انبوهی از زباله‌های بد بو!
قلبش مثال گنجشکی می‌تپید به سینه‌اش. مدتی گذشت دیگر صدای پارس سگ‌ها به گوشش نمی‌رسید. چشمانش را باز کرد و سرش را از سطل آشغال بیرون کرد ، با دقت همه‌ جارا نگاه کرد. خداراشکر از سگ‌ها خبری نبود! نفس عمیقی کشید که بوی بد زباله‌ها به سرفه وادارش کرد.
از داخل سطل بیرون آمد و گفت:
_ لعنت به این شانس تا یه ماه بوی آشغالارو میدم! ولی ارزشش رو داشت... .

***
رسید درب خانه‌اش، نفس راحتی کشید. چقدر معذب بود بین نگاهای متعجب و تحقیرآمیز مردم، هنوز تصویر آن خانوم که او را با گدا اشتباه گرفته بود از ذهنش پاک نشده بود و مدام جلوی چشمانش رژه می‌رفت! زنگ خانه‌ را فشار داد، صدای مادرش آمد گفت:
_ کیه؟
سرش را برد جلوتر و گفت:
_ یعنی پسرت رو نمی‌شناسی؟
مادرش سریع در را باز کرد گفت:
_ الان میای؟ زحمت نکش عموت اینا رفتن!
جعبه‌های شیرینی از دست پسرک افتاد روی زمین و گفت:
_ یعنی این همه بلا سرم اومد به خاطر هیچی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پسرک باشانه‌های افتاده، وارد سالن شد. همه‌ جا تاریک بود. یک دفعه تنش لرز خفیفی کرد و ترس برش‌ داشت! با تعجب مادرش را صدا زد، اما صدایی نشنید! این‌بار داد زد و گفت:
_ مامان؟ کجایی!...کسی خونه نیست؟
اما صدایی به گوشش نرسید! یک دفعه چیزی کنار گوشش ترکید! پسرک از وحشت جیغ گوش خراشی کشید و مادرش را صدا زد:
_ مامان... .
چراغ‌های خانه روشن شد، و همه‌ جا غرق درنورهای رنگین شد. صدای خنده‌ی جمعیت بزرگی درسالن پخش شد! پسرک ترسیده چشمانش را باز کرد. با چهره‌ی رنگ پریده‌اش به افرادی که دورش جمع شده بود ، نگاه کرد! کل فامیل دورش جمع شد بود و دوستانش شروع به خوندن شعر تولدت مبارک کردند.
_ تولد تولد تولدت، مبارک، بیا ترست رو کم کن که صدسال زنده باشی... .
نگاهش به کیک تولدش افتاد! دهنش باز ماند! طرح کیک تولدش سیندرلا بود! به یک‌باره همه‌ی ترسش ریخت و جایش را عصبانیت گرفت. با اعتراض برگشت سمت برادرش که کنارش ایستاده بود و دست می‌زد و می‌خندید . در چشمان سبز بردادرش، نگاه کرد. هنوز هم به رفتار بچه‌گانه‌ی برادرش عادت نکرده بود. با حرص گفت:
_ داداش من دخترم کیک دختر پیرهن آبیه رو گرفتین برام؟ اصلا مگه امروز چندمه؟
برادرش کمی از او فاصله گرفت و چینی به دماغش داد و گفت:
_ پسر، با زباله‌ها دوش گرفتی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پسرک تازه متوجه وضعیتش شد! نگاهی به سرتاپایش انداخت. خودش هم خجالت کشید. کمی از جمعیت فاصله گرفت و گفت:
_ با این‌که از کارتون خوشم نیومد! ولی ممنونم حالا اگه اجازه بدید بنده برم یه دوشی بگیرم بیام؟
مادرش کت دامن یاسی رنگی تنش کرده بود، آمد نزدیک‌تر و پرسید:
_ باز باکی دعوا کردی؟ چرا این ریختی شدی!
پدرش لنگان آمد و با نگرانی گفت:
_ چه اتفاقی افتاده برات؟! پسرم... .
پسرک خواست چیزی بگوید که صدای دخترانه‌ای از داخل جمعیت گفت:
_ حتماً بچه‌ام ترسیده تو راه، جلوی راهش رو ندیده افتاده تو جوی آب؟
دوباره صدای خنده‌ی جمعیت بلند شد! پسرک دنبال آن صدا می‌گشت با چشمانش، که برادر بزرگش یکی زد به کمر او، با چشم و ابرو مادربزرگش را نشان داد. که اخم بزرگی روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد. زمزمه وار گفت:
_ زودتر برو دستش رو بوس کن، تا اعصایش رو نکرده تو حلقت... .
پسرک آب دهانش را قورت داد. مادربزرگش از نظر او یک اژدها بود! چراکه همیشه او را عصبی و خشمگین می دید، و حتی یک‌بار با اعصایش افتاده بود به جانش. با قدم‌های سست راه افتاد سمت مادربزرگش.
خم شد تا دست مادربزرگش را بگیرد، اما مادربزرگش بازهم با اعصایش کوبید به کمر پسرک و گفت:
_ چطور جرعت کردی نزدیک من بیای؟ اولاً بوی بدت خفم کرد، دوماً رعایت کن نکنه دلت می‌خواد کرونا بگیرم ازت؟ مگه نمی‌شنویی همه‌ جا میگن دست ندین؟
پسرک خواست کمرش را صاف کند! که صدای پاره شدن چیزی به گوشش رسید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سریع دور برش را نگاه کرد با دیدن دخترکی، نشسته بر روی مبل و مشغول پاره کردن دستمالی بود، نفس راحتی کشید و صاف ایستاد. مادرش گفت:
_ گل پسر من! بوی خیلی بدی میدی، زود برو حموم بعد بیا کیکت رو ببر... .
سرش را تکان داد. مادربزرگش با عصایش زد به پای او گفت:
_ کله‌ی ده کیلویی رو می‌تونی تکون بدی، زبون نیم گرمی رو نمی‌تونی تکون بدی؟ زود به مادرت بگو چشم.
پسرک از شدت حرص زیاد رنگش قرمز شد، صدای خنده‌ی دوستانش اوج گرفت. با قدم‌های بلند ، خواست سالن را ترک کند، اما پایش لیز خورد و پخش زمین شد.
***
با اکراه از حمام خارج شد. خودش را بویید! هنوزهم بوی سطل زباله‌هارا می‌داد. ادکلن مردانه‌ی مورد علاقه‌اش را برداشت ویک دوش هم با ادکلن گرفت.
چشمش خورد به موهایش آدامس بزرگی به موهایش گیر کرده بود! نالید و گفت:
_ آدامس نه؟ خدایا! الان این رو چی‌کارش کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دنبال قیچی تمام اتاقش را گشت، اما قیچی‌ای نیافت!
سربع یک تیشرت مشکی و شلوار خاکستری تن کرد و از اتاق خارج شد. مستقیم رفت اتاق مادرش. در را باز کرد و داخل شد. قیچی را از روی میز آرایش مادرش برداشت و مشغول قیچی کردن آن بوته‌ی آدامس شد. تنها دغدغه‌اش از بین بردن آدامسی بود که وسط فرقش جاخوش کرده بود! وقتی فهمید دیگر چیزی از آدامس نمانده بر روی موهایش. سرش را بلند کرد و بادیدن تصویرش در آیینه‌ی قیچی از دستش افتاد وگفت:
_ وای پسر‌! چی‌کار کردی باخودت؟ کچل نبودی،که با دست‌های خودت، خودت رو کچل کردی رفت.
دوباره نگاهی به خودش کرد. این‌دفعه زد زیر خنده، باخود گفت:
_ پرفسور کی بودم من... .
***
کلاهش را سرکرد. دستانش درد گرفته بود، اما بلاخره تمام شد. از اتاق خارج شد و مستقیم رفت سمت سالن. همه با دیدنش تعجب کردند! ولی پسرک دیگر به رویش هم نیاورد چه بوده و چه شده.
دوست‌هایش برایش دست زدند و شروع به شعر خواندن کردند. پسرک لبخندی زد و نشست پشت میز. برادرش شمع‌های کیک را روشن کردند اما، پسرک پرسید:
_ داداش! اینه کیک تولدم؟ آقا من غلط کردم همون دختر پیرهن آبیه رو می‌خوام این رو برش دارین واسه خودتون... .
برادرش خندید و گفت:
_ شرمنده گل پسر دیر کردی، ماهم نوش جان کردیم دختر پیرهن آبی تو... .
پسرک با اکراه به کیک تولدی که طرح توالت را داشت نگاه کرد. برگشت دورش را نگاه کرد ولی مادرش را نیافت دوست‌هایش و بچه‌های فامیل دورش جمع شده بودند، و بقیه از دیدش محو شده بودند.
رفیقش محمد گفت:
_ داداش، شمع‌ها آب شدن! فوت کن دیگه... .
گفت:
_ محمد داداش، چجوری توقع داری من دست به این بزنم!
رفیق دیگرش گفت:
_ سامان چقد ناز میای دقیقاً مثل دخترا شدی! خاک برفرق سرت... .
سامیار برادر پسرک گفت:
_ سیاوش خود منم گاهی وقتا فکر می‌کنم سامان قرار بوده دختر بشه ولی لحظه‌های اخر خدا تصمیمش عوض شده پسرش کرده... .
همه به حرف سامیار خندیدند.
سامان از حرص قرمز شده بود، و گفت:
_ نخیرم من از همون اولم پسر بودم، ولی مثل بزغاله‌ها نیستم چون خودم نمی‌خوام باشم... .
برادرش تیکه‌ای از کیک را برداشت و صورت سامان را با کیک تزیین کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همه به کل کل دو برادر می‌‌خندیدند. مادرش گفت:
_ بچه‌ها! این چه‌کاریه آخه! ناسلامتی بزرگ شدین دست بردارین از این کارای بچه‌گونه... .
پدر سامان آمد جلو و هدیه‌ای تقدیم پسرش کرد و برایش آرزوی سلامتی، طول عمر کرد... .
کم کم جشن‌شان شروع شد و هریک هدیه‌ای به سامان دادند، نوبت به پدربزرگش رسید. سامان خم شد تا با پدربزرگش دست بدهد که، کلاهش افتاد. همه با تعجب سر طاس سامان را نگاه می‌کردند! اماخودش با خونسردی تمام گفت:
_ کچلی مده چرا این‌جوری نگام می‌کنین؟
پدربزرگش دستی به سرش کشید وگفت:
_ خوبه مد شد، وگرنه تو هیچ وقت اون جنگل رو کوتاه نمی‌کردی!
سامیار نگاهی به سر طاس برادرش کرد. و خندید گفت:
_ داداشم چه جیگری شدی!
سامان اخمی کرد وکلاهش را سر کرد و گفت:
_ برو خودت رو مسخره کن... .
دختر عموی سامان با اکراه گفت:
_ زشت بودی زشت‌ترهم خودت رو کردی!
دوباره صدای خنده‌ی جمع به پا شد. خواهر کوچک سامان دفاع از برادرش کرد و گفت:
_ عه سمین چند وقته خودت رو توی آیینه ندیدی؟
سمین متعجب گفت:
_ همین چند دقیقه قبل! آرایشم خراب شده؟
دخترک گفت:
_ نه! فقط خواستم بگم داداشم می‌ارزه به صدتای تویه دلقک... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همه با دهان باز به سارینای کوچک، نگاه می‌کردند.
سارینا رفت پشت سامان قایم شد و گفت:
_ مگه دروغ می‌گم این‌جوری نگاه می‌کنین؟
سامان با صدای بلند خندید وگفت:
_ نه آبجی گلم، حقیقت رو گفتی بیا ب*غل داداشی ببینم... .
سپس خواهرش را ب*غل کرد. سامیار خواست ابرو را درست کند، اما با حرفش چشم رو کور کرد.
_ ساری کجا سمین شبیه دلقکه؟ دختر به این خوشگلی ونازی، فقط یکم زیادی به خودش ماست و پنیر زده همین...!
سمین کیفش را برداشت و با قدم‌های سست و لرزانی سمت در به راه افتاد و درحالی که دندان‌هایش از شدت خشم بهم برخورد می‌کرد، گفت:
_ به حساب‌تون می‌رسم ولی به موقعش.
سامان با شنیدن این حرف نتوانست جلوی خودش را بگیرد، با صدای بلندی خندید. همان لحظه هم سمین تعادلش را از دست داد و با کفش‌های پاشنه بلندش ، خورد زمین. این‌بار کل جمعیت خندیدند.
بعد از رفتن سمین جشن دوباره شروع شد.
جوان‌ها سمت چپ سالن مشغول رقصیدن و گفتگو شدند.
و افراد میانسال دورهم جمع شدند ، شروع به حرف زدن کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین