اتمام یافته داستانک دُجی | خط سیاه کاربر انجمن کافه نویسندگان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع RMwN
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

نام داستانک: دجی
ژانر: تراژدی، ترسناک
نام نویسنده: خط سیاه
ویراستار: @DoNyA♡Gh

مشاهده فایل‌پیوست 297706
خلاصه:
اختیاری برایم نمانده، نه در فکرم، نه در زندگی.
غرق شدم در آنارشیسم مرداب زندگی‌ام... .
وهم وجودشان، اصوات نامفهومشان مرا در تلاطم دجیه خاطرات غرق می‌کند.
ابتدایش کجاست؟!
انتهایش چیست؟!
به کدامین گناه آلوده‌اش شدم؟
خداوند رهایم کرده؟
آوایی خوش به گوشم می‌رسد:
- وَالضُّحَى
وَاللَّیْلِ إِذَا سَجَى
مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى

سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرده‌ام و نه با تو دشمنی کرده‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 18384
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.


قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.


درخواست جلد

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ



همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه



13422_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif



کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بر روی تخته سنگی نشسته و سیگاری مهمان ل*ب‌هایش بود، کمی دورتر از او دوستانش مشغول بحث و خنده بودند.
نگاهی به فضای تاریک و درختان وهم‌آور جنگل انداخت و به صدای بحث دوستانش گوش سپرد.
آن‌هادیوانه بودند، به راستی ک دیوانه بودند.
نگاهی به ساعت تلفن همراهش انداخت، سه و نیم صبح را نشان می‌داد.
دلش گرفته بود، نمی‌خواست تمام کند، نمی‌خواست رابطه‌اش را با برادرانش تمام کند.
آهی از سینه‌اش بیرون خزید و همراه با کام عمیق سیگارش به آسمان پریدند. صدای بهترین دوستش را شنید:
- هورام؟ چرا تنها نشستی؟
و با نیشخندی کنارش نشست و ادامه داد:
- مهرداد دوباره رفت خاستگاری و بازم جوابش کردن.
بدون توجه به حرف‌های پیمان سیگارش را خاموش کرد و گفت:
- دیگه نمی‌خوام ببینمتون.
لبخند بر ل*ب‌های پیمان خشک شد و سکوت کرد، هورام فهمید که باید بیشتر توضیح دهد. بی‌رحمانه گفت:
- شما جلوی پیشرفت من رو می‌گیرید و من نمی‌خوام مثل شما ها باشم.
ادامه‌‌ی حر‌ف‌هایش با مشت پیمان در دهانش خفه شد و بر روی زمین افتاد. پیمان با لحن سردی گفت:
- حالا به خودت اومدی؟
هورام از جای بر‌خواست و دستی به کنار لبش کشید و به خون روی انگشتش پوزخندی زد و
صدایش را کمی بلند کرد و گفت:
- من خیلی وقته که به خودم اومدم.
پیمان یقه‌اش را گرفت و این شروعی برای زد و خورد آن‌ها بود. رفیق‌هایشان دورشان را گرفته بودند و سعی در جدا کردنشان داشتند، ولی هورام همه را به باد بد و بیراه گرفته بود. دل می‌شکاند و دلش می‌شکست از زخم زبانش.
آن شب بی‌حرف پذیرای نوازش برادرهایش شد و جنازه‌وار به خانه رفت و بغض سنگین حنجره‌اش را با چشمان خواب آلودش آرام کرد.
 
آخرین ویرایش:
آواهایی را می‌شنید و انگار آوایی نبود، هاله‌هایی را می‌دید و انگار هاله‌ای نبود. هر دم در خواب و بیداری صدایش می‌زدند؛ امّا کسی نبود!
نگاهش می‌کردند و به سخره‌اش می‌گرفتند، ولی او نمی‌دیدشان، زمزمه‌هایی را که در گوشش می‌پیچید، خسته و عصبی‌اش ‌کرده بود. گاه گمان می‌برد مغزش تباه شده.
به کسی نگفت و کسی چیزی نمی‌دانست جز پیمانی که مدت‌ها بود با او هم‌کلام و هم‌نگاه نشده بود. تصمیم گرفت به روانشناس مراجعه کند. به او همه چیز را گفت از دیده‌هایش، صداها، زمزمه‌ها... .
دکتر چند راه حل به او پیشنهاد داد و جلسه‌ی بعد را به سه روز آینده موکول کرد.
تنها یک روز به میان رفت که تلفن همراهش به صدا درآمد، اتصال را لم*س کرد و ثانیه‌ای بعد، صدای دکتر در فضای اتاق پخش شد و بعد احوال پرسی‌های معمول دکتر گفت:
- ببین لازم نیست بیای پیش من، نه تنها من، پیش هیچ کدوم از دکترها نرو.
گیج شده بود. گنگ گفت:
- منظورتون چیه؟
صدای دکتر عوض شده بود و کلافگی از لحن کلامش فوران می‌زد:
- درمان تو پیش ما نیست. منظورم این که بهتر مشکلت رو به یه دعا نویس، جن گیر، یه طلبه یا یه همچین چیزی بگی.
لحظاتی سکوت برقرار شد و نا گاه هورام به قهقه افتاد، نمی‌فهمید چه اتفاقی افتاده و دکتر چه می‌گوید و برای چه می‌گوید.
با ته خنده‌ای به دکتر گفت:
- دکتر بنظرم بهتره شما خودت رو به یکی نشون بدی.
آن روز هورام همه چیز را به تمسخر گرفت، نه تنها آن روز و آن اتفاق مشکوک را بلکه همه‌ی اتفاق‌های زندگی‌اش را به تمسخر گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پسرک سرد و گوشه‌گیر شده بود. برادرش بارها با او حرف می‌زد و می‌گفت:
- هورام؟ چته تو؟ چرا این‌طوری شدی؟ از پیمان شنیدم باهاشون بهم زدی.
هورام دهان باز کرد و با صدای خش‌داری گفت:
- آره.
تنها به همین کلمه اکتفا کرده بود. هوراز سعی در به حرف آوردن هورام داشت، امّا هورام تنها همانند مرده‌ای بی حرف و حتی واکنشی کوتاه به او خیره شده بود.
پدر و مادرش به شدت نگران ته‌تغاریشان بودند، ولی کسی ندید و نمی‌دانست که داستان هورام ژرف‌تر و پیچیده‌تر از آن بود که تنها به پیمان خلاصه شود.
هورام نگاهی به نویسنده‌ی داستانش می‌اندازد و با بغض صدایش می‌گوید:
این قسمت رو سیاه‌ترش کن، من از این‌جا شروع میشم تو مرگی که به زندگی ختم میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در خواب عمیقی غوطه‌ور بود، آن‌قدر عمیق که صدای ماوراء به گوشش نمی‌آمد. لحظه‌ای وقفه در خوابش ایجاد شد و چشمانش نیمه باز شدند که ناگاه، ملافه‌اش بر روی صورتش کشیده شد.
هورام جا خورد، بلافاصله خواست ملافه را کنار بزند که به وسط اتاق پرت شد. چشمانش از وحشت گرد شده بودند تا به خودش آمد به طرف در اتاق هجوم برد، ولی باز نشد.
تکیه بر در اتاق زد و به اتاق تاریک خیره شد، کسی را ندید اما حس می‌کرد کسی به او خیره شده. گیج شده بود.
صدای خس خس شخص دومی در اتاق شنیده می‌شد، صدا هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد و در یک لحظه جسم سنگینی بر روی زمین افتاد و صدای زمزمه و خنده فضای کل اتاق را پر کرد.
هورام دست‌هایش را بر روی گوش‌هایش قرار داد و فریاد زد. فریاد زد که کسی به دادش برسد، امّا کسی نشنید.
"ساعت دوازده و نیم ظهر"
مادر هورام بی‌خبر از حال پسرکش به سمته اتاق رفت تا بیدارش کند، در اتاقش را باز کرد. و صدای جیغی که گوش فلک را هم کر کرد.
 
آخرین ویرایش:
مات سقف اتاقش شده بود، چیزی را حس نمی‌کرد، چیزی را نمی‌خواست.
نه نیاز به آبی داشت که حنجره‌ی ترک خورده‌اش را تازه کند و نه نیاز به خوراکی که قوت جانش شود.
بیست و چهار ساعت تمام پلک‌هایش را نبسته بود.
مادرش بی‌قراری می‌کرد و هوراز نمی‌فهمید چه بلایی بر سر برادر کوچکش آمده.
اخیرا فشار زیادی را تحمل می‌کردند و پی در پی بد بیاری داشتند، طلاق خواهرش به اندازه‌ی کافی برایشان سخت بود و حالات عجیب و غریب هورام نیز دردی دیگر بود.
نسیم درحالی ک هوران را ب*غل گرفته بود به هوراز نزدیک شد و با صدای لرزانی گفت:
- به اون روانشناسه که شمارش رو تو گوشیه هورام پیدا کردی زنگ زدی؟
هوراز نفس عمیقی کشید و گفت:
- آره.
نسیم خیره نگاهش کرد و هوراز مبهم ادامه داد:
- زنگ زدم، ولی یکی جواب داد و گفت که روانشناس هورام فوت کرده.
نسیم گیج شد و نمی‌دانست چه بگوید. صدای فریاد هورام، هردویشان را دستپاچه کرد و به سمته اتاقش دویدند، ولی هورام خواب بود. نسیم پچ‌پچ‌وار گفت:
- صدای هورام نبود؟
هوراز سری تکان داد و بالای سر برادرش رفت و بر روی صندلی نشست، به صورت بی روح و خواب زده‌ای که با مسکن به عالم بی خبری رفته بود، خیره شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
روزها پی هم می‌گذشت و ثانیه‌ها متولد می‌شدند، ساعت‌ها تکرار و گذشته خاکستر.
خواب بود، ناگه از خواب پرید و به اطراف نگاه کرد.
اتفاق سه روز پیش در پیش چشمانش جان گرفت، آن شب کذایی و پر از وحشت.
دستی به صورتش کشید و کش و غوسی به بدن خود داد، بدون نگاه کردن به ساعت بعد از سه روز از جای بر خاست و به سمت آشپزخانه رفت تا غذایی را مهمان بدن مرده‌اش کند.
مشغول غذا خوردن بود که صدای کودکانه‌ای او را به خود آورد، نگاهش را به آن دخترک موفرفری دوخت.
تعجب کرد، این موقع شب هوران تنها در آشپزخانه چی می‌کرد؟
لحظه‌ای پلک زد و منتظر فرمانی از جانب مغزش شد.
نه تنها مغزش فرمانی را صادر نکرد، بلکه حیران ماند از جای خالی که هوران ثانیه‌ای پیش مقابلش ایستاده بود.
بدنش مور مور شد و به خود لرزید، هم زمان قاشقش را پر کرد و به دهان برد.
آن شب تصمیم گرفت که به تمام اتفاقات عجیب ماورائی اطرافش بی‌تفاوت باشد و بیش از این به خود آسیب نزند، این موضوع گاه بیش از حد عصبی‌اش می‌کرد.
هورام زمانی به خود آمد که، مادرش با چشمانی اشکی به او خیره شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همه از تغیر ناگهانی هورام متعجب بودند. هیچ‌کس نمی‌دانست دلیل سه روز مات و بی‌حرکت بودن هورام چه بود، ولی از این موضوع که دوباره به روال برگشته بود، مسرور بودند.
پدرش با خوش‌حالی مهمانی خانوادگی را برای سلامتی فرزندش به پا کرد.
در این میان، هورام تنها در اتاقش نشسته بود و به این فکر می‌کرد که داستانش را بنویسد، همین کار را در فضای مجازی انجام داد.
بر خلاف واقعیت روز مره‌اش که دوستانش را ترک کرد ولی در مجازی دوستان خوبی داشت، خصوصا چندتایی از آن‌ها که واقعا برای او با ارزش و خاص بودند.
شب وقتی وارد جمع شد با همه احوال‌پرسی کرد.
پیمان را دید، به سلام و علیکی خشک بسنده کردند و به سرعت نگاه‌هایشان را دزدیدند.
هورام دلش آن جمع خندان و پر سر و صدا را نمی‌خواست. دلش فضای تاریک و آرام اتاقش و تلفن همراهی که صد در صد باشد را می‌خواست، حتی دلش می‌خواست بی‌توجه به همه به سمت اتاقش بدود و با صدای بلند به موسیقی گوش دهد و در افکارش غرق شود.
دلش تنهایی می‌خواست، خودش باشد و سقف اتاقش.
کلافگی از سر و رویش می‌بارید و این از چشمان تیز بین پیمان دور نماند، آ‌ن‌قدر خیره به هورام ماند تا نگاهشان به هم تلاقی یافت و پیمان سریع نگاهش را دزدید و خود را به راه دیگر زد، هورام خندید، کوتاه و آرام.
منکر این نمی‌شد که دلش برای پیمان و اکیپ دوستانش تنگ شده، حتی دلش برای بیرون رفتن‌های شبانه نیز می‌لنگید، شیطنت‌ها و ریسه رفتن‌هایشان، لبخند از لبانش پر کشید و آه پر حسرتی از سینه‌اش خزید و در قفسه‌ی سینه‌اش پنهان شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
میل به زندگی نداشت، نمی‌دانست که چرا نفس می‌کشد؟!
گم شده بود و سرگردان می‌گشت.
دیگر دود سیگار حالش را خوب نمی‌کرد، به چیزی بیشتر از آن احتیاج داشت. عطش به چیزی ممنوع و مملوء از توهم.
همان چیزی که باعث سر دردش می‌شد، همانی که مغزش را معیوب می‌کرد.
مانند کنده‌ای خشک بود که امیدی به جوانه زدن نداشت.
چند روزی بود که به حال دیوانه‌ها غبطه می‌خورد، دلش می‌خواست همانند آن‌ها باشد، نفهمد، نبیند، حس نکند.
فقط در دنیای خیالی خودش، بیخیال فرداها باشد.
خواسته‌هایش زیاد بود؟!
ل*ب پنجره نشست و خودش را راوی داستانی کرد که دلش می‌خواست برای او باشد. زمزمه کرد:
- یکی بود، یکی نبود.
یکی خوش بود، اون یکی نبود.
یه روزی توی این دنیای کثیف، پسری بود که با صدای بلندی می‌خندید و چیزی جلو دارش نبود.
کسی نبود که اذیتش کنه و آزارش بده!
حرف‌هاش بوی صداقت می‌داد و ذهنش پر از خلاقیت بود، چشماش پر از امید و آرزو.
تقه‌ای به در خورد... .
هورام ساکت شد، سرش را تکان داد و گفت:
- بفرمایید.
در نیمه باز شد و هورام چشمانش را تنگ کرد که پشت در را ببیند که با صدای بدی بسته شد.
نفس عمیقی مهمان ریه‌هایش کرد و گفت:
- رویاهامم زنجیر شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین