اتمام یافته داستانک در نقاب نقار | ریحانه اکبریان کاربر انجمن کافه نویسندگان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
«باسمه الله الرحمن الرحیم»
مشاهده فایل‌پیوست 297703
نام داستانک: در نقاب نقار
نام نویسنده: ریحانه اکبریان
ژانر: معمایی _ تخیلی
ویراستار: @DoNyA♡Gh


«خلاصه و توضیحات»


ما هزاران هزار بار شکست می‌خوریم، اندوهگین می‌شویم و احساس یأس و ناتوانی می‌کنیم. به اندازه‌ای کلمه‌ی نمی‌توانی از سوی دیگران سرم می‌پیچید که یادمان می‌رود نوشتن برای دل خودمان است، نه دیگران! فراموش می‌کنیم که نوشتن گنجینه‌ای گران‌بها است که استعدادش در ما شکوفا شده و ما باید آن را پرورش دهیم. نباید تحت تأثیر دیگران قرار گیریم و از نوشتن دست بکشیم. این داستانک، داستان واحدی را دنبال می‌کند و امیدوارم از خواندن آن لذ*ت ببرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مشاهده فایل‌پیوست 25646
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.


قوانین تایپ داستانک در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از ۵ پست درخواست جلد بدهید.


درخواست جلد

پس از گذشت حداقل ۷ پست از داستانک، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد داستانک بدهید. توجه داشته باشید که داستانک های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از ۷ پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ



همچنین پس از ارسال ۱۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی


اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه



13422_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif



کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش:
اشک گوشه چشمانش جاری می‌شود و بدنش شروع به لرزیدن می‌کند. با گریه اطراف را از نظر می‌گذراند. داخل جنگلی بی‌انتها گیر افتاده و ظلمات شب اطرافش را فرا گرفته است. صدای زوزه‌ی‌ گرگ‌ها که به گوشش می‌رسد، آه از نهادش بلند می‌شود. حال باید چه می‌کرد؟ اصلا اینجا چه می‌کرد؟ مگر شب‌هنگام در اتاقش روی تخت گرگ و نرمش به خواب نرفته ‌بود؟ پس حال میان این جنگل درندشت و تاریک، تنها و بی‌کس چه می‌کرد؟

سعی کرد به خود مسلط شود و خود را آرام کند تا بتواند موقعیت را تجزیه و تحلیل کند و راهی برای رهایی خود، از این مکان وهم‌ انگیز بیابد. سوز هوا چون ببری بر کالبد رنجورش پنجه می‌کشید و تاب و توان از او می‌ستاند. دستی بر لباسش می‌کشد، سویشرت مشکین رنگ‌اش را هنوز بر تن داشت. سویشرتی که هنگام خواب تنبلی اجازه عوض کردنش را به او نداده بود و حال واقعا خوشحال بود که عوضش نکرده بود؛ چون حتما با لباس راحتی خانه تا صبح دوام نمی‌آورد.

دستانش را زیر ب*غل زده و محکم خود را ب*غل می‌کند تا شاید گرمش شود. در این ظلمات دنبال راه فرار گشتن بیهوده بود و تنها باعث تحلیل انرژی‌اش می‌شد، پس بهتر بود تا سپیده‌دم و روشن شدن هوا صبر می‌کرد.

کمی که می‌گذرد، هوا سردتر و سردتر می‌شود و تحمل آن به مراتب سخت‌تر! ناگهان فکری به سرش می‌زند. دستانش را روی زمین می‌کشد. گویی دنبال چیزی می‌گردد. بالاخره دستش به چیزی گیر می‌کند و دخترک آن را به سمت خود می‌کشد. کوله پشتی اش هم آن‌جا بود!

با لبخندی که هر لحظه بر لبانش بیشتر نمایان می‌شود، زیپ کوله را کشیده و دنبال چیزی برای گرم شدنش می‌گردد. با کمال تعجب چراغ قوه‌ای میابد. آن را روشن می‌کند و داخل کوله را بررسی می‌کند. عجیب بود، بسیار عجیب؛ تمام وسایلی که برای یک سفر لازم داشت داخل کوله گردآوری شده بودند؟! اما از آن عجیب‌تر این بود که هیچ‌کدام از این وسایل مال او نبود؛ یعنی کسانی که او را به این‌جا آورده بودند کوله را پر کرده بودند؟
تک‌تک وسایل را بیرون ریخت و همه را زیر و رو کرد. ناگهان چشمش به نامه‌ای افتاد که رویش نوشته بود:
- هرگز باز نشود.

حال باید چه می‌کرد؟ حس کنجکاوی‌اش بدجور قلقلکش می‌داد که نامه را باز کند و نگاهی به آن بیندازد. خب باز می‌کرد، چه می‌شد مگر؟
 
آخرین ویرایش:
اطراف را از نظر گذراند؛ کسی نبود. دستانش به سمت مهر و موم قرمز رنگ روی پاکت ‌نامه دراز کرد. سعی کرد مهر و موم را باز کند؛ اما هر چه تقلا کرد باز نمی‌شد. وسایل پخش و پلا شده روی چمن‌های بلند جنگل را از نظر گذراند تا شاید چیزی برای باز کردن آن بیابد. بالاخره چاقویی را که زیر لباس‌ها پنهان شده‌ بود را پیدا کرد. چاقویی آهنین با دسته چوبین و تیغه‌اش در انتها به شکل بسیار عجیبی تیز و میله مانند بود؛ تقریباً مانند یک نیزه.
دست از بررسی چاقو برداشت و آن را به سمت مهر و موم دراز کرد تا آن را بردارد. مهر و موم که در هم می‌شکند، نامه را بیرون می‌کشد.

کاغذی از جنس کاه که با جوهر نگاشته شده بود؛ اماً خطی که نوشته شده بود خطی نبود که او آن را بداند. مجموعه ای از اشکال و خطوط درهم که هیچ شباهتی به یک نامه نداشت.


ناامید نامه را داخل واکنش می‌چپاند و همراه باقی وسایل داخل کوله می‌ریزد. کبریت را بر می‌دارد و مشغول جمع کردن هیزم خشک برای درست کردن آتش می‌شود.

آتش را که روشن می‌کند دستش را رویش نگه‌ می‌دارد تا گرم شود و در نزدیک‌ترین حالت نسبت به آتش می‌نشیند. کیسه خوابی از داخل کوله بیرون می‌کشد و آن را پهن می‌کند و درونش جا گیر میشود. کم‌کم پلک‌هایش سنگین می‌شوند و به خوابی عمیق فرو می‌رود.
 
آخرین ویرایش:
چشمانش را که می‌گشوید با دیدن اطرافش در جا خشکش می‌زند. هنوز شب بود و این غیر ممکن! کم کم شش ساعت از زمانی که به خواب رفته بود، می‌گذشت؛ اما هنوز ظلمات شب اطرافش را فرا گرفته بود!

نگاهش به سمت محلی کشیده می‌شود که دیشب در آنجا آتش بود. اثری از آن آتش نمی‌یابد! متعجب و سردرگم است، گویی تمام اتفاقات دیشب را در خواب انجام داده است! چراغ قوه را بیرون می‌کشد و با استفاده از نور آن ساعتش را بررسی می‌کند. عرق سردی روی صورتش جاگیر می‌شود. کم مانده‌است اشک هایش سرازیر شوند! ساعت همان ساعتی را نشان می‌دهد که دیشب در خانه‌اش به خواب رفته بود! دقیق ساعت ۱۲:۰۵ دقیقه بامداد!

وحشت زده برمی‌خیزد. کوله پشتی را روی شانه‌اش می‌اندازد و دوان دوان خود را از آنجا دور می‌کند. نمی‌داند به کجا می‌رود و چه می‌کند تنها می‌خواهد از آن مکان منحوس دور شود. بعد چندین ساعت دویدن بالاخره خسته می‌شود و می‌ایستد.در آن قسمت، جنگل تاریک تر و ترسناک تر بود. به درختی کهنسال تکیه می‌دهد و نفسی تازه می‌کند.


به ساعتش نگاهی می‌اندازد، هیچ تغییر نکرده حتی یک ثانیه! ناامید از همه جا مشغول جمع کردن هیزم خشک برای روشن کردن آتش می‌شود. آتش را که روشن می‌کند بار دیگر به درخت تکیه می‌دهد و شعله های آتش را از نظر می‌گذراند. به قطرات اشکی که تا به حال پشت سکوهای پلک هایش اسیر شده بودند، اجازه ریزش می‌دهد و صدای هق هق هایش سکوت بی پایان جنگل را در هم می‌شکند. کم کم میان اشک و بغض، چشمانش بسته می‌شوند و به خواب فرو می‌رود. احساس می‌کند که چیزی دور بدنش پیچیده می‌شود اما قدرت خواب بر عقلش غالب می‌شود و باز به اعماق خواب پناهنده می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
از خواب که برمی‌خیزد، خمیازه‌ای بلندبالا می‌کشد و کم‌کم از خواب آلودگی بیرون می‌آید. انگار باز هم قرار نبود سپیده‌دم را ببیند. با یأس و ناامیدی نگاهی به ساعتش می‌اندازد، عقربه ساعت هنوز روی ساعت دوازده ایستاده بود و گویی قصد حرکت نداشت.
آهی می‌کشد و برمی‌خیزد، اماً در کمال تعجب می‌بیند که نمی‌تواند! گویی چیزی مانع آن می‌شود. با دقت به بدن خود می‌نگرد و متوجه شاخه های درشت درختی می‌شود که دورش پیچیده شده است. سعی می‌کند شاخه‌ها را باز کند؛ اماً نمی‌تواند! با تعجب بر‌می‌گردد و درختی که به آن تکیه کرده بود را می‌نگرد. دهانش از تعجب باز می‌ماند و ترس وجودش را فرا می‌گیرد.

نور چراغ قوه را روی درخت تنظیم می‌کند، درست حدس زده بود؛ اماً این چگونه ممکن بود؟
از ترس جیغی بلند می‌کشد و سعی می‌کند خود را از حصار شاخه‌ها برهاند. ناگهان پایش به یکی از شاخه‌ها گیر می‌کند و درحالی که هر لحظه منتظر افتادن روی زمین است، در کمال تعجب روی جای نرمی فرود می‌آید. چشمانی که از ترس بسته بود را آرام باز می‌کند تا ببیند چه خبر است.

گویی پیش از آن که دخترک سقوط کند، درخت شاخه هایش را هم‌چون تشکی برایش بر روی زمین پهن کرده است.


شاخه‌ها آرام‌آرام او را به سمت بالا هل می‌دهند و دخترک سر پا می‌ایستد.
چشمان آبی‌اش چنان گیرایی و معصومیت خاصی داشت که هر بیننده‌ای را در نگاه اول مجذوب خود می‌کرد.
دخترک خنده‌اش می‌گیرد؛ چون در ان اوضاع که باید از ترس سکته کند به این فکر می‌کرد که اگر این درخت در دنیای خودش بود، چگونه قطعه قطعه‌اش می‌کردند و آزمایش‌های عجیب و غریبی روی آن انجام می‌دادند.
 
آخرین ویرایش:
با پیچیده شدن یکی از شاخه‌ها داخل دستش به خود می‌آید. این‌چطور ممکن بود؟ درخت دستانش را گرفته بود؟
درخت که تعجب دخترک را می‌بیند خنده‌اش بیشتر می‌شود و شاخه‌هایش را طوری که چشمان دخترک را بپوشاند، دور صورتش می‌پیچاند.

ترس وجود دخترک را فرا می‌گیرد. اگر درخت بلایی سرش می‌آورد چه؟ اصلاً چه کسی آن‌جا بود تا او را نجات دهد؟ نه، نه؛ درخت برای این‌که مانع سقوط او شود شاخه‌هایش را برایش پهن کرده بود، پس نمی‌خواست به او آسیبی برساند، البته این‌طور به نظر می‌آمد. تمام این اتفاقات و قضایا برایش مانند یک خواب بود. واقعاً حال در خواب به سر می‌برد یا بیداری؟

دخترک
همان‌طور که با خود کلنجار می‌رفت ناگهان نسیم ملایمی به صورتش برخورد کرد و موهایش را نوازش داد. صدای خش‌خش برگ‌ها برخواسته بود، گویی برای استقبال از او پای‌کوبی و مهمانی گرفته بودند .

شاخه‌ها آرام‌آرام کنار می‌روند و دخترک با جای خالی درخت مواجه می‌شود. اطراف را می‌گردد؛ اماً اثری از او پیدا نکرد. ناامید به درخت سروی تکیه داد و ابر‌های تیره آسمان را که توسط نور مهتاب دیده شدند را تماشا کرد.

ناگهان دستی بر روی چشم هایش قرار گرفت. آرام‌آرام دست را پس زد و به سرعت به سمت صاحب دست‌ها برگشت. با دختری همسن و سال خود مواجه شد و این تعجب برانگیز بود، میان این جنگل درندشت که اثری از حیات داخلش دیده نمی‌شد. دختری قدبلند و زیبا با لباس اسپرت مشکی که آرایش و سورمه چشمانش را بیشتر به رخ می‌کشاند. در کل دختر زیبایی بود؛ اماً با ظاهری عجیب و غریب.

دخترک جلو آمد و با او دست داد. هنوز تعجب در تک‌تک اجزائ صورت دخترک موج می‌زد و این لبخند بر ل*ب دختر غریبه می‌نشاند.
با شنیدن صدای دخترک غریبه، دختر فهمید که او کیست؟ او همان درخت مرموز بود.

- سلام عزیزم، از آشناییت خوشبختم، من تلما هستم.
 
آخرین ویرایش:
با تردیدی که هنوز در چشمانش موج می‌زند، دست دخترک را می‌فشارد و با صدای تحلیل رفته؛ اماً مهربانی جواب می‌دهد:
- سلام عزیزم، منم جیران هستم، از آشناییت خوشبختم.
تلما، جیران را به حرف می‌گیرد و از هر دری با او صحبت می‌کند. از عطر و خوش‌طعمی بی‌نظیر آش رشته مادربزرگ تا سردی و افتضاح شدن هوا در این چند روز. جیران هم که حال از دختر روبه رویش خوشش آمده بود، با او گرم گرفت. کمی بعد، جیران به خودش آمد، هنوز در مورد این جای عجیب و غریب چیزی نپرسیده بود.
دست تلما را در دستانش گرفت و با مهربانی ذاتی‌اش که در صدایش هویدا بود، گفت:
- تلما، می‌گم میشه بگی ما کجا هستیم؟ اصلاً تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ خیلی سوال بی پاسخ توی ذهنم دارم که می‌خوام ازت بپرسم.
- خب؛ این‌جا دنیای آرجنسال هست. یه دنیای زیبا و البته مرموز که موازی دنیای تو در جریانه. این‌جا همه‌ی افراد دارای یه قدرتی هستند. از آب و باد گرفته تا من که قدرت جنگل رو دارم. از بین این افراد قوی‌ترینشون توی استفاده از اون نیرو به عنوان نگهبان یا سفیر اون نیرو شناخته میشه. مثل من که هر چیزی که به جنگل مربوط بشه تحت اختیار من ، به جز من، پنج نفر محافظ قدرت وجود داره؛ فقط یه جادو باقی مونده که هیچ سفیری نداره و اون جادو مرگ هست. تو با باز کردن اون نامه برای این مقام برگزیده شدی.
- یعنی، یعنی داری می‌گی من سفیر مرگ میشم؟! نه، من این رو نمی‌خوام، باید چه‌کار کنم؟
- باید برگردی به همون جایی که نامه رو باز کردی و همون جا هم باید نامه رو آتیش بزنی. این‌طوری طلسمت شکسته میشه و آزاد میشی!
- درسته، کی می‌تونم به دنیای خودم برگردم؟
- اطلاع دقیقی از این موضوع ندارم؛ ولی فکر کنم جغد پدر در این باره یه چیزهایی بدون.
- جغد پدر؟
- کهنسال‌ترین فرد این دنیا و کسی که سفیرها رو انتخاب می‌کنه.
- یعنی اون من رو برای سفیر شدن انتخاب کرده؟
- نه؛ قدرت مرگ خودش برای خودش برگزیده پیدا می‌کنه. بیشتر برگزیده‌ها هم کسایی بودند که عاشق کشتار دیگران هستن.

لرز بدی بر تنش نشست، هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد برای دو جمله که برای ثانیه‌ای از دهانش خارج شده بود، حال به چنین دردسری افتاده باشد.
 
آخرین ویرایش:
- خب؛ من، یه بار گفتم می‌خوام پدر و مادرم رو بکشم، باورم نمیشه برای این دو کلمه گرفتار شدم.

- باید باورت بشه، این قدرت از یه تصور کوچک که ثانیه‌ای هم باشد به سمتت کشیده می‌شه.

- درست می‌گی، خب بریم به مکان باز کردن نامه، می‌خوام سریع‌تر از این نفرین خلاص بشم.

تلما سری تکان داد و هر دو به سمت تک درختی که جیران برای اولین بار چشم باز کرده بود و خود را داخل دنیای دیگری یافته بود، به راه افتادند.

به درخت که رسیدند، آتشی افروختند و نامه را داخل آتش انداختند. نامه شروع به سوختن کرد و به شکل دود سیاهی برای همیشه آن‌ها را ترک کرد. تلما دست جیران را گرفت و به راه افتاد.

بعد چند دقیقه به غاری رسیدند و هر دو به سمت غار حرکت کردند. انگشتان تلما به شکل کلیدی درآمدند و قفل در غار را گشودند، هر دو داخل شدند.

جغد عینکش را جا به‌ جا کرد و سر از داخل کتاب قطوری که در حال خواندن آن بود بلند کرد. سلام کردند و جواب سلام‌شان را گرفتند. تلما ماجرا را با پدر جغد در میان گذاشت. جغد متفکر نگاهی به جیران انداخت.

به سمت یکی از کتاب‌های داخل قفسه کتاب‌هایش رفت و مشغول مطالعه آن شد. بعد از چند دقیقه به سمت آن‌ها برگشت و کتاب را روی میز چوبین روبه‌رویش گذاشت.

 
آخرین ویرایش:
یکی از صفحات را باز کرد. خط کتاب نیز مانند خط داخل نامه نامفهوم و عجیب بود. با سر پرهای بلندش‌ به پاراگرافی اشاره کرد و با صدای خش داری که نشان از کهولت سنش می‌داد، گفت:
- طبق این پاراگراف، کسانی که توسط نیروی مرگ انتخاب می‌شوند، فقط با مرگ‌شون می‌تونن به دنیاشون برگردن.

جیران خشک شده به آن قسمت کتاب نگاه می‌کرد و با خود می‌گفت "یعنی، یعنی باید خودم رو بکشم؟ اماً چطور خودم رو بکشم؟"

افکارش بر زبانش راه یافتند و جاری گشتند.

- چطور باید خودم رو بکشم؟
- با استفاده از سم، سم مار سیاه.
- سم؟! من، من نمی‌تونم.
- مگه نمی‌خوای برگردی به دنیای خودت؟
- چرا می‌خوام ولی... .
- ولی نداریم، تنها راه موجود همین راه.
- باشه، قبول. سم از کجا بیارم؟
- باید خاکستر اون نامه رو پیش من بیاری.
- خاکستر؟ اماً اون دود شد. چیزی ازش باقی نمونده.
- چرا، یه چیزهایی باقی مونده؛ برو بیارشون.
- باشه؛ اماً خیلی دوره.

تلما دستی بر شانه‌اش می‌گذارد و می‌گوید:
- من میارش.
- اماً برات زحمت میشه.
- نه بابا، چه زحمتی؟ همین‌جا بمون تا بیارمش.



این را گفت و از غار خارج شد. جیران به مسیر رفتن او نگاهی انداخت و مشغول صحبت با جغد پیر شد.

 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا پایین